پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

چشمانم را بستم


چشمانم را بستم
از خواب كه بیدار شدم چشمانم را نیمه‌باز كردم. نور چشمانم را زد، آن‌ها را بستم. احساس كرختی داشتم غلت زدم و دستانم را به لبهء تخت گرفتم و به پاهایم فشار آوردم تا بلند شوم، پایم فشار را تحمل نكرد و روی تخت افتادم. به پشت دراز كشیدم و آرنجم را حایل بدنم كردم و توانستم همان‌جور كه پاهایم دراز بود، بنشینم. پایم را با دست لمس كردم حس نداشت، سنگین شده بود.
هیچ‌كس خانه نبود. دوباره دراز كشیدم، دمر شدم، جلوتر رفتم تا دستانم به زمین رسید و بدنم روی تخت بود. جلوتر رفتم و نیمی از بدنم را از تخت جدا كردم، جلوتر كه رفتم، نه تخت بود و نه پایم، محكم به زمین خوردم بی‌حسی جلو می‌آمد، با سینه‌خیز سعی كردم از بی‌حسی جلو بزنم اما او سرعتش بیش‌تر از من بود. به در اتاق خواب كه رسیدم او تا كمرم آمده بود همچنان سعی می‌كردم به جلو بروم تا راهرو را طی كنم و به تلفن برسم. باید از جلوی در دو اتاق می‌گذشتم. با تمام قدرتم زور زدم و به در اول رسیدم. نفس نفس می‌زدم و عرق پیشانی‌ام به چشمانم رفت. با مچم چشمم را پاك كردم دوباره به راه افتادم، تلفن شروع به زنگ زدن كرد و نیرویی تازه به دستانم داد اما او به كتفم رسیده بود و سرعتم را می‌گرفت. به یك متری تلفن رسیده بودم،كافی بود كمی جلو می‌رفتم تا دستم به تلفن برسد،زنگ تلفن قطع شد. دراز كشیدم و چشمانم را بستم.

حمید بداغی
منبع : روزنامه سرمایه


همچنین مشاهده کنید