جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قبا سنگی


قبا سنگی
قصه‌های ایرانی سرشار است از نشانه‌هایی كه به شكل مستقیم یا غیر‌مستقیم از خوشبختی می‌گویند. در این قسمت از ویژه‌نامه، هر هفته قصه‌های دوست‌داشتنی از گنجینه افسانه‌های ایرانی به چاپ می‌رسد. این هفته قصه قباسنگی را بخوانید از چهل قصه گزیده قصه‌های عامیانه ایرانی.
روزی بود، روزی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. مرد راهزنی بود كه یك زن و ۳ تا دختر داشت.
روزی مرد راهزن می‌خواست برود سر راه، دزدی كند.
زنش گفت: «برام سینه‌ریز طلا بیار.»
دختر بزرگش گفت: «برام النگو بیار.»
دختر وسطی گفت: «برام دستبند بیار.»
دختر كوچكش گفت: «هرچه خدا داد بیار.»
مرد رفت و رفت و در جای خلوتی نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت: «ای مرد! تو چه كاره‌ای و چرا نشسته‌ای اینجا؟»
مرد راهزن جواب داد: «من قبا می‌دوزم.»
پادشاه پرسید: «چه جور قبایی؟»
مرد جواب داد: «قبا سنگی.»
پادشاه با تعجب گفت: «سنگ را قبا می‌كنی؟»
مرد گفت: «قبله عالم به سلامت، بله!»
پادشاه یك تخته‌سنگ گنده گذاشت كول مرد و گفت: «حالا كه تو چنین هنری داری، این تخته‌سنگ را ببر یك قبای سنگی بدوز برای من.»
راهزن به هر جان‌كندنی بود، تخته‌سنگ را برد خانه و پرتش كرد بغل چاه و غصه‌دار گرفت نشست.
زن رفت سراغش و گفت: «چی برام آوردی؟»
مرد گفت: «هیچی! نشسته بودم سر راه ببینم چی پیش میاد كه یكهو پادشاه پیدایش شد و پرسید چه كاره‌ای؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگی می‌دوزم. او هم یك تخته‌سنگ گنده داد كولم و گفت این را ببر قباسنگی بدوز برام.»
زن گفت: «كاشكی خبر مرگت آمده بود. من را بگو كه هی صابون مالیدم به دلم و هی به خودم گفتم تا ببینی این دفعه چی‌چی برام می‌آورد.»
دختر بزرگش آمد و گفت: «بابا! برام چی آوردی؟»
مرد گفت: «چی می‌خواستی بیارم! پادشاه این سنگ گنده را داد كه براش قباسنگی درست كنم.»
دختر گفت: «ای كاش جنازه‌ات آمده بود خانه، گفتم حالا برام النگو آورده، می‌كنم دستم.»
دختر وسطی آمد و گفت: «چی برام آوردی؟»
مرد جواب داد: «غصه‌ام را زیادتر نكن، می‌بینی كه فقط این سنگ گنده را با خودم آورده‌ام.»
دختر گفت: «كاشكی همین سنگ، سنگ قبرت بشود! پس دستبند چی شد؟»
دختر كوچكش آمد و گفت: «بابا! چی شده غصه داری؟»
مرد گفت: «ای بابا! دست به دلم نزن! چه فایده از گفتن. آنها كه عاقل بودند، چی جوابم دادند كه حالا تو می‌پرسی؟ برو! سربه‌سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.»
دختر گفت: «خب، به آنها گفتی، به من هم بگو.»
مرد گفت: «هیچی! نشسته بودم سر راه كه پادشاه آمد، پرسید چه‌كاره‌ای؟ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگی می‌دوزم. او هم یك تخته‌سنگ گنده ورداشت، گذاشت كولم و گفت این را ببر یك قبای سنگی بدوز برام. حالا مانده‌ام فكری چه كار كنم. سه روز هم بیشتر مهلت ندارم.»
دختر گفت: «اینكه غصه نداره. پاشو برو به پادشاه بگو، قبای سنگی ریسمان سنگی می‌خواهد. تو ریگ را بتاب، ریسمان كن. بده به من تا من قباسنگی بدوزم. من كه بلد نیستم ریسمان ریگی درست كنم، فقط بلدم قباسنگی بدوزم.»
مرد گفت: «آفرین به تو!»
و پا شد رفت خدمت پادشاه، سلام كرد و گفت: « ای قبله عالم! چرا ریسمان نمی‌فرستی كار را شروع كنم؟»
پادشاه گفت: «چه ریسمانی؟»
مرد جواب داد: «مگر نمی‌دانی قبای سنگی ریسمان ریگی می‌خواهد؟ تو از ریگ، ریسمان بساز تا من با آن قبای سنگی بدوزم.»
پادشاه گفت: «چطوری از ریگ ریسمان درست كنم؟»
مرد گفت: «من چه می‌دانم! من فقط بلدم قبای سنگی بدوزم. تا حالا هم برای هر كی دوخته‌ام، ریسمانش را خودش داده.»
پادشاه وقتی دید جوابی ندارد به مرد بدهد، گفت: «خیلی خب! حالا برو ببینم چه می‌شود.»
بعد فكر كرد بعید است كه این فكر مال این مرد باشد و به یكی از غلام‌هایش گفت: «پاشو یواشكی دنبال این مرد برو، ببین كجا می‌رود و چه می‌گوید.»
غلام مثل سایه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه‌اش رفت و گوشه‌ای قایم شد، گوش ایستاد.
مرد در زد. دختر كوچكش آمد در را وا كرد و از او پرسید: «چی شد بابا؟ رفتی پیش پادشاه؟»
مرد جواب داد: «به‌خیر گذشت! رفتم حرف‌هایی را كه یادم داده بودی، به پادشاه زدم. پادشاه فكری ماند چه جوابی بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصی. نخواست خودش را سبك كند و بگوید نمی‌تواند ریسمان سنگی بسازد.»
دختر با خوشحالی گفت: «خدا را شكر!»
مرد گفت: «اگر تو هم مثل مادر و آن دو تا خواهرت بد و بی‌راه نثارم می‌كردی و چنین راهی جلوی پایم نمی‌گذاشتی، هزار سال هم این حرف‌ها به فكرم نمی‌رسید و سرم می‌رفت بالای نیزه.»
غلام برگشت پیش پادشاه و هرچه را كه شنیده بود، برایش تعریف كرد. پادشاه گفت: «آفرین بر چنین دختری!»
و دستور داد مرغی بریان كردند، گذاشتند تو سینی، یك سینی هم پر از جواهر كردند و آنها را دادند به دست همان غلام.
پادشاه به غلام گفت: «اینها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.»
غلام، سینی مرغ بریان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فكر كرد؛‌ «اگر یك چنگ از این همه جواهر كم بشود، كی می‌فهمد؟»
و دست برد یك چنگ از آنها ورداشت، ریخت تو جیبش. یك بال از مرغ بریان هم كند، خورد و رفت تا به در خانه قباسنگی‌دوز رسید و در زد. دختر كوچك آمد در را وا كرد. غلام سلام كرد و گفت: «اینها را پادشاه داده برای شما.»
دختر آنها را گرفت، پارچه را از رویشان زد كنار و دید یك بال مرغ خورده شده و یك چنگ از جواهرات كم شده. گفت: «به پادشاه سلام برسان و بگو خیلی ممنون، چنگ‌ریزان چنگش پریده، بال‌ریزان بالش.»
غلام نفهمید این حرف یعنی چه. فقط آن را حفظ كرد و برگشت به پادشاه گفت: «ای قبله عالم، انعامتان را رساندم.»
پادشاه پرسید: «چی گفت؟»
غلام جواب داد: «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خیلی ممنون، چنگ‌ریزان چنگش پریده، بال‌ریزان بالش.»
پادشاه گفت: «مگر تو بال مرغ را خوردی تو راه؟»
غلام گفت: «قبله عالم به سلامت، نه!»
پادشاه گفت: «یك چنگ از جواهرات هم ورداشتی؟»
غلام گفت: «قبله عالم به سلامت، نه!»
پادشاه دست زد به جیب غلام و دید بله، كار، كار غلام است و با خودش گفت: «عجب دختری است این دختر! حیف است چنین دختری، دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.»
بعد فرستاد خواستگاری دختر و عروسی مفصلی راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبی و خوشی زندگی كرد.
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید