جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


اخبار شهری - علی‌اکبر دهخدا (تاریخ وفات : 1334 هـ.ش) ، استان قزوین


دیروز، سگ حسن دله نفس‌زنان و عرق‌ریزان وارد اداره شد. به محض ورود، بی‌سلام فوراً گفت : «فلان‌كس زود زود این مطلب را یادداشت كن كه در جشن خیلی لازم است.» گفتم : «رفیق حالا بنشین، خستگی بگیر.» گفت : «خیلی كار دارم، زودباش تا یادم نرفته بنویس كه مطلب خیلی مهم است.» گفتم : «رفیق مطلب در صندوق اداره به قدریست كه اگر روزنامه هفتگی ما به بلندی عریضه كرمانشاهی‌ها یومیه هم كه بشود، باز زیاد می‌‌آید.» گفت : «این مطلب ربطی به آن‌ها ندارد، این مطلب خیلی عمده است.» ناچار گفتم : «بگو!» گفت : «قلم بردار!» قلم برداشتم. گفت : «بنویس ”چند روز قبل“!» نوشتم. گفت : «بنویس ”پسر حضرت والا در نزدیك زرگنده“» نوشتم. گفت : »بنویس ”حضرت والا حرصش درآمد“!» گفتم : «باقیش را شما می‌‌گویید یا بنده عرض كنم؟» یك مرتبه متعجب شده، چشم‌هایش را به طرف من دریده، گفت : «گمان نمی‌كنم جناب عالی بدانید تا بفرمایید.»
گفتم :‌«حضرت والا حرصش درآمد ”رولوه“ را از جیبش درآورده، اسب كالسكه‌اش را كشت.» گفت : «عجب!» گفتم :‌ «عجب جمال شما.» گفت : «مرگ من، شما از كی شنیدید؟» گفتم : «جناب عالی تصور می‌كنید كه فقط خودتان چون رابطه دوستی با بزرگان و رجال و اعیان این شهر دارید از كارها مطلعید و ما به كلی از هیچ جای دنیا خبر نداریم.» گفت : «خیر، هرگز چنین جسارتی نمی‌كنم.»
گفتم : «عرض كردم مطلب در صندوق اداره ما خیلی است و این مطلب هم پیش در آن مطالب قابل درج نیست. گذشته از این كه شما خودتان مسبوقید كه تمام اروپایی‌ها هم درین مواقع همین كار را می‌كنند؛ یعنی اسب را در صورتی كه اسباب مخاطره صاحبش بشود، می‌كشند. دیگر شما می‌فرمایید حضرت والا حرصش د‌ر‌آمد. شما الحمدللّه می‌دانید كه آدم وقتی حرصش دربیاید، دیگر دنیا پیش چشمش تیره و تار می‌شود؛ خاصه وقتی كه از رجال بزرگ مملكت باشد كه دیگر آن وقت قلم مرفوع است. برای این‌كه رجال بزرگ وقتی حرصشان درآمد حق دارند همه كار بكنند. همان‌طور كه اولیای دولت حرص‌شان درآمد و بدون محاكمه قاتل بصیر خلوت را كشتند؛ همان‌طوری كه حبیب‌اللّه افشار حرصش درآمد و چند روز قبل به امر یكی از اولیاء سیف‌اللّه‌خان برادر اسداللّه‌خان سرتیپ قزاقخانه را گلوله‌پیچ كرد؛‌ همان‌طور كه نظام‌السلطنه حرصش در‌آمد و با آن‌كه پشت قرآن را مُهر كرده بود،‌ جعفر آقای شكاك را تكه‌تكه كرد؛ همان‌طور كه آن دو نفر حرص‌شان درآمد و دو ماه قبل یك نفر ارمنی را پشت یخچال حسن‌آباد قطعه‌قطعه كردند؛ همان‌طور كه آدم‌های عمیدالسلطنه تالش حرص‌شان درآمد و آن‌هایی را كه در «گرگانه‌رود» طرفدار مجلس بودند، سربریدند؛ همان‌طور كه عثمانی‌ها به خواهش سفیر كبیرهای ما حرص‌شان درآمد چهار ماه قبل زوار كربلا را شهید كردند و امروز هم اهالی بی‌كس و بی‌معین ارومیه را به باد گلوله توپ گرفته‌اند.
همان‌طور كه پسر رحیم‌خان چلبیانلو حرصش درآمد و دویست و پنجاه و دو نفر زن و بچه و پیرمرد را در نواحی آذربایجان شقه كرد؛ همان‌طور كه میرغضب‌ها حرص‌شان درآمد و درخت‌های فندق «پارك» تبریز را با خون میرزا‌ آقاخان كرمانی و شیخ احمد روحی و حاج میرزا حسن‌خان خبیرالملك آبیاری كردند؛ همان‌طور كه یك نفر حكیم حرصش درآمد و وزیر دربار را در رشت توی رختخوابش مسموم كرد؛ همان‌طور كه پلیس حرصش درآمد و مغز سر میرزا محمدعلی خان نوری را با ضرب شش‌پر از هم پاچید؛ همان‌طور كه اقبال‌السلطنه در ماكو حرصش درآمد و خون صدها مسلمان را به ناحق ریخت؛ همان‌طور كه دختر معاون‌‌‌الدوله حرصش در‌آمد و وقتی پدرش را به خراسان بردند، به زور گلودرد خودش را خفه كرد؛ همان‌طور كه مهمان خسرو در «مئر» آذربایجان پشت آن درخت چنار حرصش درآمد و میزبان را كه اول شجاع ایران بود، پوست كند؛ همان‌طور كه میرزاعلی‌محمدخان ثریا در مصر و میرزا یوسف‌خان مستشارالدوله در تهران و حاجی‌میرزا علی‌‌خان امین‌الدوله در گوشه «لشت نشا» حرص‌شان درآمد و به قوت دق و سل، خودشان را تلف كردند، و، و و و ...
بله، آدم مخصوصاً وقتی كه بزرگ و بزرگ‌زاده باشد، حرصش كه دربیاید، این كارها را می‌كند؛ علاوه برین، مگر برادر همین حضرت والا وقتی یك ماه قبل در اصفهان مادر خودش را كشت، ما هیچ نوشتیم؟ ما آن‌قدر مطلب برای نوشتن داریم كه به این چیزها نمی‌رسد؛ گذشته از این‌ها، شما می‌دانید كه پاره‌‌ای چیزها مثل پاره‌ای امراض ارثی است. حسین قلی خان بختیاری را اول افطار به اسم مهمانی، زبانِ روزه كی كشت؟ گفت : «بله، حق با شما هست.» گفتم : «پدر همین حضرت والا نبود؟» گفت : «دیگر این طول و تفصیل‌ها لازم نیست، یكدفعه بگویید فرمایش شما نگرفت.»
گفتم :‌ «چه عرض كنم.» گفت : «پس به این حساب ما بور شدیم.» گفتم : «جسارت است.»
گفت : «حالا ازین مطلب بگذریم، راستی خدا این ظلم‌ها را بر می‌دارد؛ خدا ازین خون‌‌های ناحق می‌گذرد؟» گفتم : «رفیق ما درویش‌ها یك شعر داریم.» گفت : «بگو!» گفتم :

این جهان كوه است و فعل ما ندا باز گردد این نداها را صدا

گفت : «مقصودت ازین حرف‌ها چیست؟» گفتم : «مقصودم این است : تو كه اسمت را سگِ دله گذاشته‌ای و ادعا می‌كنی كه از دنیا و عالم خبر داری، عصر شنبه 21 چرا در بهارستان نبودی؟» گفت : «بودم.» گفتم : «بگو تو بمیری!» گفت : «تو بمیری!»
گفتم : «خودت بمیری.» گفت : «به! تو كه باز این شوخی‌هات را داری.» گفتم : «رفیق عیب ندارد، دنیا دو روز است.»


همچنین مشاهده کنید