شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

در حوالی بساط شیطان


در حوالی بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساط خود را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می‌کردند، هو می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ، خیانت، جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازاء آن، چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به‌هم می‌زد. دلم می‌خواست همهٔ نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: ”من کاری با کسی ندارم، فقظ گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند“. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: ”البته تو با اینها فرق می‌کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان، آدم‌ها را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه، به‌جای هر چیزی فریب می‌خورند“.
از شیطان بدم می‌آمد اما حرف‌هایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبهٔ عبادت افتاد که لابه‌لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان، آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: ”بگذار یکبار هم که شده، کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد“.
به خانه آمدم و در کوچک جعبهٔ عبادت را باز کردم. اما توی آن جز غرور، چیزی نبود. جعبهٔ عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب، دستم را روی قلبم گذاشتم. نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم و لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه‌ٔ نامردش را بگیرم عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم اما شیطان نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد، بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم، که صدائی شنیدم، صدای قلبم را و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانهٔ قلبی که پیدا شده بود.

منبع: اینترنت
به انتخاب: میترا چراغی
منبع : مجله شادکامی و موفقیت


همچنین مشاهده کنید