جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

بزرگترین قلب


بزرگترین قلب
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را با یک چوب روی ماسه‌ها ترمیم می‌کرد. شاید فکر می‌کرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!
بعد از اینکه قلب ماسه‌ای‌اش کامل شد، سعی کرد با دست‌هایش گوشه‌هایش را صیقل بدهد تا صاف صاف بشود، شاید می‌خواست موقعی که دریا آن را با خودش می‌برد، این قلب ماسه‌ای جائی گیر نکند!
از زاویه‌های مختلف به آن نگاه کرد، شاید می‌خواست این‌طوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چیزی شده که دلش می‌خواست!
به قلب ماسه‌ای خود لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه‌ای هدیه داد. دلش نیامد که یک تیر ماسه‌ای را به یک قلب ماسه‌ای شلیک کند!
برای همین خیلی آرام، چوبی را که در دستش بود، مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه‌ای.
حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت، نشست پیش قلب ماسه‌ای و با دستش آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه‌ای قول داد که همیشه مواظبش است.
برای اینکه باد قلبش را ندزدد، با دست‌هایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد. دلش می‌خواست پیش قلب ماسه‌ای‌اش بماند، ولی وقت رفتن بود، نگاهی به قلب ماسه‌ای کرد و رفت.
چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه‌ای قول داد که زود برمی‌گردد و بقیهٔ راه را دوید. صبح فردا دخترک در راه برای قلب ماسه‌ای گلی چید و رفت به دیدنش وقتی به قلب ماسه‌ای خود رسید، آرام همانجا نشست و گل‌ها را پر پر کرد و بر روی قلب ماسه‌ای ریخت.
قلب ماسه‌ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود.

برگرفته از از کتاب: نوشته‌های دلنشین“، ”جهان‌بخش موسوی رکعتی“
ادسون پارچیرا
منبع : مجله شادکامی و موفقیت


همچنین مشاهده کنید