جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

زیرتیغ


زیرتیغ
سه ساعت از ورود او به برایتون می گذشت و از همان اول می دانست ک می خواهند او را بکشند. هر که او را با آن انگشتان جوهری، ناخن های جویده شده و رفتار عصبی می دید، فورا می فهمید که میان او آن صبح آفتابی تابستانی، نسیم خنکی که در روز عید از دریا می وزید، و ازدحام مردم کمترین تناسبی وجود ندارد.پلیسی سوار بر اسب از خیابان رد می شد.
اسب که معلوم بود بسیار خوب از او نگهداری می شود، باوقار و ظرافت روی سنگفرش داغ خیابان قدم برمی داشت و آدم را به یاد اسباب بازی هایی می انداخت که افراد میلیونر برای بچه هایشان می خرند.
او نیز در پلیسی که از مقابلش می گذشت به چشم همان اسباب بازی ها می نگریست، زیرا می دانست که درخواست کمک از او غیرممکن است و نمی توان به او پناه برد. دستفروش معلولی که یک دست و یک پای خود را از دست داده بود، در پیاده روپای بساطش به انتظار مشتری ایستاده بود. اسب خوش قد وبالای پلیس به دلفریبی از کنار او گذشت و همچون بیوه ثروتمندی عشوه گرانه سرش را به سوی دیگر انداخت.
دستفروش ناامیدانه نگاهی به او کرد و گفت؛«بند کفش، کبریت...»او گوش نمی داد؛«روبان، تیغ، چاقو جیبی» با شنیدن کلمه تیغ، گوش تیز کرد و دردی عمیق و جانکاه در ذهنش تداعی شد. با همین وسیله بود که «کایت» کشته شد؛ تیغ.

صخره برایتون- گراهام گرین- ترجمه دکتر مریم مشرف
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید