پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
تنهائی
روح مهربان که دلش برای زمینیها تنگ شده بود پائین آمد، پائین و پائینتر و بالاخره آنقدر پائین که توانست بهراحتی از پنجره اولین خانه کوچه وارد بشود. روح کوچولو از فکر دیدار زمینیها غرق لذت بود ولی انگار خانه خالی بود. اتاق اول، اتاق دوم، نه یک نفر در گوشه اتاق نشیمن در یک صندلی فرو رفته بود. یک پیرزن، شاید هشتاد ساله، با موهای سفید، با پوست چروکیده، ضعیف و لاغر و افسرده و غمگین. روح بیشتر از آن در این خانه نماند. از دیوار رد شد و به خانه دوم رفت: مردی تنها شاید شصت ساله، روزنامه به دست روی صندلی چرخدار نشسته بود. تلویزیون روشن بود، کتری روی گاز میجوشید، خانه پر از وسایل زیبا بود. اما چهقدر غمگین! روح معطل نکرد. از دیوار خانه رد شد و به خانه سوم رفت. دختری روی تخت دراز کشیده بود و گریه میکرد. در اتاق نشیمن مردی جدول حل میکرد و زنی ساکت و افسرده مشغول گردگیری بود. هیچکس حرف نمیزد. سراسر خانه، تمام فضا، از غمی نامعلوم، آکنده بود. این چه غمی بود؟ روح در این فکر بود که صدای یک دختر کوچولو از حیاط خانه توجهاش را به خود جلب کرد: ”مامان، مامان...“
مادر بیحوصله جواب داد: بله!
دختر در حوض بود و آب بازی میکرد: ”مامان، من تنها نیستم، دارم با دوستم بازی میکنم!“
روح مهربان به حیاط لغزید. چرا، دختر تنها بود. پس چرا میگفت تنها نیست؟ تنهائی! بله! این آن غم نامعلوم و آن درد مشترک بود. ولی به چه علت همه تنها بودند؟
حالا وقتش بود. یادتان که هست؟ روح مهربان ما که پر از شر و شور و نشاط جوانی بود قدرتی خاص داشت. وردی میخواند یا دستهایش را تکان میداد هیچکس نمیدانست. ظاهراً گوئی آرزوئی میکرد، چیزی از خودش را در کلمه یا کاری میدمید. میدمید و زمینیها را در شور جوانی خیوش شریک میکرد. میدمید و همه را با خود همراه میکرد، تا بیشتر عشق بورزند و بیشتر لذت ببرند. بله، حالا وقتش بود.
دختر کوچولو وسط حوض آب ناگهان ایستاد و گفت: ”تنها؟!“ نمیدانست چرا، اما با سرعت از حوض بیرون پرید، خودش را خشک کرده و نکرده، لباس را بر تن کشید و به طرف آشپزخانه دوید: ”مامان ولی من تنها بودم، میخواستم فکر کنم تنها نیستم“.
- تها؟
مادر پارچه گردگیری را به گوشهای پرتاب کرد و به اتاق نشیمن دوید: رو به شوهر گفت: ”چه طوره بریم سراغ مادرت؟“
مرد عبوس سرش را از روی کتاب جدول بلند کرد و گفت: ”چی میگی؟“
زن گفت: ”هیچی به مرتبه فکر کردم که او خیلی تنهاست!“
مرد سرش را تکان داد، انگار خاطرهای از سالها قبل برایش زنده شده بود: ”بله تنهاست. پس حاضر بشین تا بریم. و خود به طرف اتاق دختر بزرگ به راه افتاد.
دختر هنوز روی تخت دراز کشیده بود. گریه نمیکرد ولی در فکر بود.
- برای دیدن مادربزرگ بریم؟
- نه من حوصله ندارم.
- بهتره که تو خانه تنها نمونی
- تنها؟!
دختر نگاهی به اطراف انداخت. انگار در و دیوار خانه میخواستند بخورندش. خندهای کرد و گفت: ”آره بدفکری نیست. بعد هم شاید من برم یه دختر همسایهشون سر بزنم“ و گوشی تلفن را برداشت:
دخر همسایه مشغول فال گرفتن بود. بیحصوله گوشی را برداشت: ”الو؟“
- سلام!
- سلام، چه طوری؟
- خوبم، میخواستم ببینم اگه خانهای بیام سراغت!
- خانه هستم، ولی حوصله ندارم، داشتم فال میگرفتم.
- من فکر کردم شاید با هم جائی بریم. از تنهائی که بهتر.
- تنهائی؟
دیگر معطل نکرد. جواب موافق داد. گوشی را زمین گذاشت و از جا پرید. باید این پیغام را به کس دیگری میرساند. همه جای خانه را سرک کشید ”مامان، بابا؟“
هیچکس خانه نبود. پس دوباره گوشی را در دست گرفت: ”الو پدربزرگ؟“
پدربزرگ خسته و غمزده و دلشکسته جواب داد: ”جانم؟“
- حالتون خوبه؟
- خوبم عزیزم.
- تنها هستین؟
- آره جانم تنهای تنها
و کلی با نوهاش حرف زد ولی انگار نیروئی وادارش میکرد که کار دیگری هم بکند. پس گفت: ”خداحافظ گلم“
تلفن را قطع کرد ولی گوشی را نگذاشت. بلافاصله شماره خانه پسر دوم را گرفت.
پسر سرش توی کتاب بود، هنوز با چشمها نوشتهها را دنبال میکرد که گوشی تلفن را برداشت و کلافه گفت:
- بله؟!
- سلام پسرم.
- سلام بابا. میدونم امروز تلفن نکردم. خب من هزار کار دیگه هم دارم. حالا، حالتون خوبه؟
- خوبم. راضیام فکر کردم که شاید بتونی بیای پیشم.
- پیش شما بیام؟ من که گفتم هزار تا کار دارم.
- میدونم. فقط یه مرتبه احساس کردم که دلم نمیخواد تنها باشم.
- تنها باشین؟ تنها؟!
این کلمه چون سیخ در تمام وجودش فرو میرفت. لحظهای سکوت کرد، بعد گفت:
- باشه بابا، درستش میکنم. بابا؟
- جانم؟
- دوستتون دارم.
و گوشی را گذاشت.
روی میز پر از خاک بود. کتابها گوشه و کنار روی هم ریخته و ظرفها در آشپزخانه نشسته مانده بودند. خانه خالی بود، خالی خالی. پسر دوم همه چیز را از نظر گذراند. به کتابی که مشغول خواندنش بود هم نگاهی انداخت. بعد با عجله از جا برخاست. کتش را بهدست گرفت، کفشش را پوشید و با خود گفت: ”برای همه این کارها وقت پیدا میکنم“ و از خانه بیرون رفت.
قبل از رسیدن به خانه پدر تصمیم گرفت از گلفروشی سر کوچه دو شاخه گل برای پدرش بخرد. آقای گففروش غرق در افکار خودش پشت میز نشسته بود که او از در وارد شد. سلام، لطفاً دو شاخه گل رز بدین. نه، مریم بهتره. هم بوش خیلی خوبه، هم عمر طولانیتری داره. میخوام برای پدرم ببرم“.
گلفروش بیتفاوت جواب داد: ”بله“
ولی پسر دوم ادامه داد: ”میدونین او امروز به من تلفن کرد“.
گلفروش سری تکان داد: ”آها!“
- میگفت: تنها است. فکر کردم خوبه پیشش برم و ...“
گلفروش که مشغول آراستن گلها بود سرش را بالا گرفت و در چشم پسر خیره شد: ”تنها؟“
- بله.
- من هم امروز تنها بودم. باور کنین از صبح تا حالا همهاش در افکار خودم غرق بودم. آدمها میآن چند تا گل میخرن و میرن کی به فکر آدمه؟“
پسر گل را از او گرفت، خندهای کرد و گفت: ”شاید هم ما باید به فکر دیگران باشیم؟“ پول را داد، خداحافظی کرد و از گلفروشی بیرون رفت. مرد گلفروش با خود گفت: بله ما هم میتوانیم به فکر دیگران باشیم. بعد با خود فکر کرد که چرا امروز پسرک کارگرش نیامده. کارش را تعطیل کرد. در مغازه را بست و به طرف خانه پسرک به راه افتاد.
پسر بیمار بود و در رختخواب افتاده بود. مادرش غذا درست میکرد. خواهر کوچکش در حیاط گل بازی میکرد، پدر سر کار بود. دیدن آقای گلفروش برایش نعمتی بود. حتی باور نمیکرد. گلفروش در آغوشش کشید و پنهانی چند اسکناس در دستش گذاشت.
- باید بیشتر مواظب خودت باشی پسرم.
خواهر کوچولو با همان دستهای گلی به اتاق آمد و محو تماشای آقای گلفروش و برادرش شد. آقای گلفروش نگاهش کرد و گفت: ”تو داشتی بازی میکردی؟ چرا تنهائی؟!“
چیزی در درون دخترک جوشید به حیاط دوید. دستهایش را شست. مادر را بوسید: ”میرم دیدن مادربزرگ. خیلی دلم براش تنگ شده“
مادر حیرتزده او را با نگاه تعقیب کرد. برای آقای گلفروش چای ریخت و به اتاق بیمار رفت. هر سه گرم صحبت شدند.
دخترک تا خانه مادربزرگ دوید. خیس عرق شد. مادربزرگ روی صندلی نشسته بود و بافتنی میبافت. دخترک دستهای کوچکش را دور گردن او حلقه کرد، مادربزرگ را بوسید و با شادی در اتاق به جستوخیز پرداخت.
مادربزرگ که دستهای دختر را گرفت. او را به سمت خود کشید و نگاهش کرد. غرق تماشایش شد. دختر لبخندی زد و زیر لب گفت: ”چهقدر داشتن مامانبزرگ خوبه!“
پیرزن چشمهایش را بست، لبخندی بر لبش نشاند و با لذت گفت: ”چه قدر خوبه تنها نبودن!“
و روح مهربان خوشحال و راضی نیرویش از ”تنها“ پس گرفت، کوچه تنهائی را که حالا در شادی فرو رفته بود ترک کرد و به آسمان پر کشید.
مریم سیادت
منبع : مجله موفقیت
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی پاکستان سریلانکا حجاب دولت کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور
کنکور هواشناسی سازمان سنجش سیل تهران زنان شهرداری تهران پلیس اصفهان فراجا قتل سازمان هواشناسی
قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا خودرو دلار بانک مرکزی بازار خودرو ارز قیمت سکه ایران خودرو تورم سایپا
ترانه علیدوستی تلویزیون فیلم سینمای ایران سحر دولتشاهی مهران مدیری کتاب بازیگر شعر تئاتر سینما صدا و سیما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا روسیه جنگ غزه چین اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا حماس
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور فوتسال تیم ملی فوتسال ایران والیبال
هوش مصنوعی همراه اول ناسا فیلترینگ فناوری اپل ایلان ماسک تیک تاک سامسونگ
سلامت روان استرس افسردگی داروخانه پیری هندوانه دوش گرفتن