شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

کسی به فکر جاده های بی حواس نیست


کسی به فکر جاده های بی حواس نیست
با هم رسیدیم مدرسه. او و من همراه مادرمان، هر دو كلاس اولی بودیم. من كمی ترسیده بودم. بعدها به من گفت كه او هم كمی ترسیده بود اما نمی خواست كم بیاورد. نگاهم كرد. چشم هایم را دوختم به زمین. زیرچشمی نگاهش می كردم. ایستاده بود كنار مادرش. برعكس من كه اخم كرده بودم، می خندید. كلاس بندی كردند. اسم ها را می خواندند. اسمش نسرین بود. همكلاس شدیم. بعد هم، معلممان ما را كنار هم در ردیف سوم نشاند. هم قد بودیم. زنگ تفریح كه شد خوراكی هایش را با من قسمت كرد. هفته بعد دوست شده بودیم و ماه بعد مثل دوقلوها، با هم بازی می كردیم، با هم خوراكی می خوردیم، با هم می خندیدیم، با هم پچ پچ می كردیم، با هم نقاشی می كشیدیم. نقاشی رنگین كمانی كه دو سر قوسی اش به گنج ختم می شد و عاشق لی لی بودیم. خانه هایمان نزدیك بود. اغلب، مشق هایمان را با هم می نوشتیم. بعد دم در خانه شان، لی لی بازی می كردیم. خانه های لی لی را از بس كشیده بودیم، دیگر پاك نمی شد.
هر جا سنگ صاف می دیدیم با پا می زدیم تا دم در خانه. وقتی شمار قهر و آشتی مان از دستمان در رفت، كلاس چهارمی بودیم. كلاس چهارم هنوز نصف هم نشده بود كه او یك روز آمد و خداحافظی كرد.
آخر هفته می خواستند بروند مسافرت. برای دو ـ سه روز. قرار شد سوغاتی یادش نرود. قرار شد یادش نرود كه دفتر خاطراتم دست اوست. قرار شد به محض این كه رسید بیاید، رنگین كمان نقاشی مان را رنگ كنیم و فكر كنیم به این كه این بار گنج زیر دو سر قوس رنگین كمان چه باشد.
دو سه روز گذشت اما از او خبری نشد. شنبه رفتم در خانه شان. بسته نبود اما، پارچه سیاه، حجله، صدای بلند قرآن و ... چیزی می گفتند كه من مدت ها باور نكردم. نسرین و خانواده اش تصادف كرده بودند .
می گفتند مقصر راننده ماشین روبه رویی بود. می گفتند وضع جاده ناجور بوده، می گفتند ماشین نقص فنی داشته...
چند سالی می شود كه دوست ندارم كسی به اسم «دوست صمیمی» داشته باشم. پس نسرین چه می شود؟ ... راستش می ترسم دوباره جاده ای از وسط پل رنگین كمان دوستی ما بگذرد. چند سالی می شود كه فهمیده ام یك سر رنگین كمان نقاشی هایمان ختم می شده به خانه های لی لی دم در خانه نسرین و یك سرش وصل می شده به حیاط خانه ما، زیر درخت بیدمجنون، جایی كه خاله بازی می كردیم، خیال می بافتیم و دفتر خاطراتمان را پر می كردیم. یعنی جایی كه گنج واقعی مان پنهان بود: دوستی مان.
جاده كه درست از وسط پل رنگین كمان ما گذشت، این را فهمیدم. چند سالی می شود كه كسی در كوچه نمی دود، كسی لی لی بازی نمی كند، كسی پچ پچ نمی كند.
حالا چند سالی است كه می پرسم كسی به فكر پل های رنگین كمان و جاده های بی حواس نیست؟
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید