شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

خاموش


خاموش
ازپنجره دیدیش. با آن لباس‌های مزخرفش. قد بلندش هم تو ذوق می‌زد. پنجره را بستی و روی مبل دراز کشیدی. صداش به گوشت آشنا بود. انگارزنی داشت با صدای بلند به تو می‌خندید. صداش تو را می‌ترساند. چند تا شدند، صدای چند زن که بلند بلند قهقهه می‌زدند. نمی‌دانستی شادت می‌کنند، یا می‌ترسانندت. دود را در دهانت بازی دادی و فوتش کردی. با صدای خنده‌ها دودها جلوت می‌رقصیدند. کسی داشت در را ازجا در میآورد. سیگار را له کردی. تو آمد، کتش را در آورد و گوشهای نشست. حرفی نزد و لم داد روی مبل. برای حرف زدن نیامده بود؛ آمده بود خسته‌ات کند. چرت و پرت بریزد تو مخت. لبانش تکان می‌خورد. نمی‌دانستی حرف می‌زند و یا همراه آن زن‌ها می‌خندد. با حرکت لب‌هایش صدای خنده می‌آمد. بی‌حرکت جلوش نشستی و فحش دادی. حالت ازش به‌هم می‌خورد. داشتی از نگاهش خفه می‌شدی. زیر پلک‌هاش لهت می‌کرد. می‌دیدیش و نمی‌دیدیش. به طرفت حرف پرت می‌کرد. لبانش باز و بسته می‌شد. بلند شد و چپید کنارت. بوش حالت را بد کرد. نفسش بهت می‌خورد. دست روی موهایت لغزاند. چشمانت داشت می‌رفت. مبل تکان خورد بلند شده بود.
در که آواز خواند چشمانت باز شد. صدای گریهٔ بچه می‌شنیدی. اما نه، انگاریک زن بود که بچه‌گانه گریه می‌کرد. نور ریخت روی صورتت. بریده بریده می‌دیدی که بهت نگاه می‌کند. می‌نشیند. پاهایش را دراز می‌کند و می‌گذارد روی میز تا شاید کمی آرام شوند. با نگاهش می‌نالید. سرش را میان دو دست گرفت. روی مبل که دراز کشید چشم بر هم گذاشتی و غلتی زدی. بلند شد پنجره را باز کرد و توجیغ کشیدی. گریهٔ بچه با جیغ تو هماهنگ شده بود. زن‌ها می‌خندیدند. خودش را رساند به‌تو. تو رو به پنجره جیغ می‌زدی. دستش را جلو دهانت گرفت، خودت را آزاد کردی و به دو طرف کوبیدی. ولت نکرد. موهایت بازی می‌کردند. داد زد، تو آرام شدی. نشست روی مبل. فرار کردی. لبت می‌لرزید دستانت هم انگار. داشتی گریه می‌کردی اما بی‌اشک و بی‌صدا. بالش را زیر سر گذاشتی. جلوت ایستاده بود. در گلویت گرما حس کردی و رو به اوعق زدی. لب‌خند گندیده‌اش را نشاند روی صورتش. می‌دانستی خواب و خوراک ندارد. چند بار با زن همسایه درد و دل کرده بود. بلند که شدی کمرت را گرفت، لب پنجره که رسیدی دستش را برداشت. شاید هم با همان زن همسایه بروبیا دارد. حالا دارد دل‌سوزی می‌کند. قربانت می‌رود و آب می‌آورد.
صدای بوق ممتد ماشین با زنگ در یکی می‌شود. به در می‌کوبند. ماشین بوق می‌زند. مردم از پایین به تو نگاه می‌کنند. دست تکان می‌دهند و داد می‌زنند. تو لب پنجره خشکت زده. در را می‌کوبند، بلند و بلندتر. خنده‌ها در فضای خانه می‌پیچد. صدای گریهٔ بچه یا زن با بوق قاطی شده. ماشین‌ها را می‌شمری. با هرماشین سر می چرخانی و با نگاه به دنبال آن می‌روی.

علی‌رضا اجلی
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید