جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

جعفر خان از فرنگ برگشته


جعفر خان از فرنگ برگشته
داستان نمایش از این قرار است كه جعفرخان فرزند یكی از اعیان تهران پس از هشت سال به ایران برگشته است، مادرش مصمم است زینب دختر عمویش را به عقد وی درآورد تا ببیند:
ببیندد دور ورش هفت هشت تابچّه جیر و یر می كنند، بدوند جیغ بزنند، شلوغ كنند و آن وقت بمیرد، و«زینب» به درد این كار می خورد، زیرا هر چیزی را كه زن برای راحتی شوهرش باید بداند، می داند “می تونه توی خونه كمك بكنه، سبزی پاك كنه، چیز میز وصله كنه، اطو بكشه، قرآن بخونه، وسمه بكشه، حلوا بپزه، فال بگیره، جادو بكنه....” اصلاً افراد این خانواده، همه از زن و مرد به طلسم و جادو و جنبل و صبر و جخد و نظر قربانی و قمر در عقرب اعتقاد دارند و حتی، چنان كه از گفتگوهایشان پیداست، معتقدند كه فرنگیها گوشت خروس و میمون می خورند و از پوست كشیشهاشان یك نوع عرق می گیرند.
جعفرخان با نیم تنه و شلوار آخرین مد پاریس ـ البته با فرستادن كارت ویزیت خود به خانه ی پدری قدم می گذارند. قلاده ی توله سگ خود كاروت(هویج) را در دست دارد. فارسی را به اشكال حرف می زند و نیمی از گفتارش آمیخته به كلمات فرانسوی است. این بچه ی سنگلج خودمان كه چند سالی در اروپا گذرانده، حالا خود را «ما پاریسی ها» می نامد و ترقّی و تمّدن و به قول خود «پروگره» و «سیویلیزاسیون» را در فوكول و كراوات و پوشت می داند.
جعفرخان به خصوص با دائیش «آبشون توی از جوب نمی رود». این آقا دایی برخلاف حعفرخان اصلاً به هیچ اصلاحی عقیده ندارد.
آقا دایی دست چلاندن سرش نمی شود. از این كه حعفرخان با كفش آمده تو اتاق و همه جا را نجس كرده ناراضی است، می ترسد اگر اخلاقش را عوض نكند فردا كه زینب را به او دادند، آن دو نتوانند با هم زندگی كنند، پس حالا كه به سلامتی آمده آمده مملكت خودشان باید تا دیر نشده درست و حسابی «آدمش بكنند» یعنی باید با دست غذا بخورد، بعد از مشروبات دهنش را كر بدهد، روی زمین بخوابد، همیشه كلاه سرش بگذارد، «زیرا در این مملكت اگه آدم كلاه سرش نگذاره، كلاه سرش میگذارند» باید عذر توله سگش را بخواهد، مثل آدم یك سرداری بپوشد، شلوارش را اطو نكند، دوش نگیرد، سبیلهایش را نزند، زمستان زیر كرسی بخوابد و...... «هیچ وقت هم عقیده ی شخصی نداشته باشد.
نمایشنامه خیلی خوب شروع می شود و پرداخت محكم و تقریباً بی عیبی دارد. توصیف شخصیتها دقیق و صحیح است و گفتگوها درست و به جا از آدم بیرون می آید.
(مشهدی اكبرخان ـ جعفرخان ـ كاروت)
(لباس جعفرخان: نیم تنه و شلوار خاكستری، آخرین مد پاریس. شلوار باید خوب اطو كشیده و دارای خط كاملی باشد. یقه نرم. كراوات و پوشت Pochette و جوراب یكرنگ روی این لباسها، یك پالتو بارانی كمربند دار. دستكش لیمویی رنگ. روی كفش و كلاه گرد و خاك بسیار، وقتی وارد می شود در دست راست چمدان كوچكی و در دست چپ بند توله سگی را دارد. پشت سر جعفرخان مشهدی اكبر وارد می شود. او هم یك چمدان با چندین چتر و عصا، و بعضی اسبابهای سفر در دست دارد، كه می گذارد روی زمین ـ جعفرخان فارسی را قدری با اشكال حرف می زند)
جعفرخان (چمدان را می گذارد روی میز) اوف enfin (سرانجام – آخرش ) رسیدیم. امّا راه دور بود! اما گرد و خاك و «میكروب» خوردیم! (با دستمال، گرد و خاك روی كفش و كلاه را پاك كرده، كلاه را می گذارد روی میز. ـ خطاب به توله!) Ici Carotte ( بیا اینجا کاروت)(به ساعت مچیاش نگاه می كند) صبح ساعت هفت و ربع از ینگی امام حركت كردیم. درست هشت ساعت و بیست و سه دقیقه تا اینجا گذاشتیم ( Nous avons mis (منظور "طول كشید" است.)
مشهدی اكبر : خوب آقا جون، ایشاالله خوش گذشت این چند سال.
جعفر خان : بد نگذشت، چرا. چطور میری، مشدی اكبر؟ هنوز نمردی؟
مشهدی اكبر : از دولت سر آقا، هنوز یه خورده مون باقی مانده ـ الهی شكر، آخر
از فرنگ آمده . حالا این جا انشاالله زن می گیره برای خودش.....
حعفرخان : برای خودم؟ نه مشد اكبر، اشتباه می كنی. آدم هیچ وقت برای
خودش زن نمی گیره(خطاب به توله) N&#۰۳۹;st ce pas carotte (به
مشهدی اكبر) اون والیز منو بده.
مشهدی اكبر : بله، آقا؟
جعفرخان : اون والیز.....چیز .....چمدون.
مشهدی اكبر : آهان ! بله، آقا.
جعفرخان : (چمدان را از مشهدی اكبر می گیرد، باز می كند و بعضی اشیا را
در می آورد و می گذارد روی میز، من جمله یك ماهوت پاك كن ، یك
كتاب فرانسه، یك عطرپاش و یك شانه) پس مادام...پس خانم كو؟
مشهدی اكبر : الان میاد آقا.
جعفرخان : (بند سگ را می دهد دست مشهدی اكبر) اینو نگه دار، مشد اكبر.
مشهدی اكبر : او آقا، نجسه.
جعفرخان : كاروت نجسه؟ از تو صد دفعه پاكتره هر صبح من اینو با صـــــــابون
می شورم. Allons Carooe , allons (مشدی اكبر بند را می گیرد و
سعی می كند كه از سگ دور بایستد .)
مشهدی اكبر : (قرقر كنان) این كار شد؟ بعد از هشتاد سال مسلمونی تازه بیام
توله داری كنیم؟!
جعفرخان : هوای این جا هم خیلی بده (با عطرپاش مشغول تلنبه زدن
می شود) باید پر «میكروب» باشه.
مشهدی اكبر : راستی آقا چیز قحطی بود كه برامون توله سگ سوغاتی آوردی
اونم توله سگ فرنگی! عوض این كه مثلاً یه عینك واسهمون بیارید
جعفرخان : عینك برای چی؟
مشهدی اكبر : آخر پیر شدیم دیگه. آقا گوشمون نمی شنوه چشممون نمی بینه.
جعفرخان چه سن داری؟۷ مشد اكبر
مشهدی اكبر : مرحوم آقا بزرگ كه با شاه شهید فرنگستون برگشتند شمــــا هنوز
نیا نیومده بودید . یادم میاد اون سال خانوم دوتا دندون انداختند (حساب می كند) بیست سال این جا، بیست و پنج سال هــــم اون جا این میشه پنجاه و شش سال ..و.پنجاه و شیش سال هیوده سال
هم اون جا داریم این می شه هیوده سال ...باید هشتاد، هشتـــاد و
پنج سال داشته باشم، آقا جون.
جعفر خان : هشتاد و پنج سال ! این خیلی بد عادتی است برای حفظالصحه،
این عادتو باید ترك كرد.
مشهدی اكبر : این بد عادتیه؟
جعفرخان : بله اگه آدم بخواد از روی قاعده و از روی سیستم (System) رفتار
كنه بعد از هفتاد سال باید بمیره، این خیلی بد عادتی است برای
مزاج. (می آید جلوی صحنه ـ به خود) ...یك حمومی بگیریم،
خودمونو پاك كنیم. ساعت پنج شد، وعده دارم برم خونه ی مادام
«حلوا پزوف» این مادام قفقازی رو تو راه باهاش آشنا شدم. از
بادكوبه هم با هم بودیم. حالا عصری بناست برم خونهاش، شوهرشُ
بهم «پره زانته» كنه، شوهرشم یه وقت به درد می خوره ،
او تومبیل فروشه.
پس از بحث و جدل و كشمكش بین جعفرخان و دیگران مخصوصاً
آقا دایی كه بیش از همه از رفتار جعفرخان كلافه و عصبانی است.
نمایشنامه این طور به پایان می رسد.
جعفرخان اگه یك ساعت دیگه تو این ها بمونم، حتماً خواهم تركید(بلند)
آقایون ، آن قدر برام صبر آوردید كه صبر خودم تموم شد. ...اومدم توی
این مملكت دیگه از این كارها نخواهم كرد.....الان هم ازتون Conge
میگیرم (اسباب هایش را جمع می كند توی چمدان)

(حسن مقدم )
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید