جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

سه داستان خیلی کوتاه (مهدی کاوندی)


سه داستان خیلی کوتاه (مهدی کاوندی)
●درد
در طی این هفت ماه درد بی پایان، برای اولین بار به خواب عمیقی فرو رفته بود و خواب می دید. فرشته ای آمد وگفت: تو را، بر دو بخش خواهم کرد. بخشی را، به یادگار بر زمین خواهم گذاشت، و بخشی را با خود خواهم برد.
لبخندی بر لبش نشست. دردش تمام شد. رفت.
●وطن
زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.
پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!
●معامله
مرد مو سفید وقتی رسید که دخترک می خندید. خندهایش را دید و به خود لرزید. قرار داد خرید کلیه را امضا کرد و چکش را هم کشید. خارج که شد، نفسی کشید و خندید. دخترک ماند و چک و پس انداز سه ماه فاحشگی. او هنوز برای خرید قلب انتظار می کشید.
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید