سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

خواستگاری از شیرین


خواستگاری از شیرین
پیمان یکی از هم دانشگاهیم بود که یک ترم بالا تر از من درس می خواند. توی راه دانشگاه اتفاقی با هم آشنا شدیم و چون من یک ترم پائین تر از او بودم از این لحاظ بهانه ای شد تا بتوانم از جزوه های ترم قبلش استفاده کنم تا من راحت تر بتوانم واحد هایم را بگذرانم.
یک روز در خانه مشغول رونویس جزوه ام از جزوه های پیمان بودم که به یک تکه کاغذی رسیدم که در آن نوشته شده بود:
دردعشقی چشیده ام که مپرس زهر عشقی چشیده ام که مپرس
اجازه می دی بیام خواستگاریت؟
به خودم گفتم که این طرف چه فکر کرده، ۲ بار بهش سلام کردم چه زودی پسرخاله شده و نگذاشتم قضیه ی این ماجرا را کسی تو خانه بفهمد.
به وسیله ی یکی از دوستانم جزوه ی پیمان را پس دادم و سعی کردم زمانی از خانه بیرون بروم که در راه با پیمان برخوردی نداشته باشم.
یک روز در کلاس درس وقتی استاد مشغول درس دادن بود متوجه شدیم کسی دارد درمی زند. با اجازه ی استاد آن شخص آمد داخل، وقتی سرم را بالا بردم متوجه حظورپیمان در کلاس شدم.
پیمان به استاد گفت:«ببخشید استاد...کتابی از خانم زارع به امانت گرفته بودم، می توانم آن را به خانم زارع بدهم؟»
استاد که پیمان را می شناخت و می دانست که قصد بهم زدن کلاس را ندارد با تکان سربه او اجازه داد. من هم که نمی دانستم جلوی کلاس عکس العملی ازخودم نشان بدهم به نا چار کتاب را از پیمان گرفتم.
دیدم پیمان روی جلد کتاب نوشته: «امروز ساعت ۵ روی همان صندلی همیشگی...»
از اینکه دیدم پیمان بی جنبه بازی در نیاورده است وقضیه را طوری گفته که کسی نفهمد خوشم آمد و حس کنجکاوی عجیبی بهم دست داده بود. حس می کردم یک جوری بهش عادت کرده ام، آقاجون هم که تا ساعت ۷ خانه نمی آمد، برای همین بعد از کلاس به همان صندلی همیشگی رفتم که پیمان درآنجا جزوه هایش را به من می داد. که دیدم پیمان نشسته است و زودتر از من رسیده است. به آن صندلی رسیدم و دیدم پیمان ۲ تا آبمیوه گرفته و منتظرمن است. با گفتن سلام او را از افکارش پراندم. گویا به چیزی فکر می کرد. پیمان از جا بلند شد و به من تعارف کرد تا بنشینم، وقتی نشستم آبمیوه را به من داد تا بخورم و سر صحبت را بازکرد و می گفت: من تو را دوست می دارم و رسما با خانواده می خواهیم بیائیم خواستگاری تو...این که کار بدی نیست که تو چند روزی است به من سرسنگین شدی، فقط خواهش می کنم اجازه بده.
مهر پیمان تو دلم نشسته بود و بهش علاقه پیدا کرده بودم و می دانستم که این علاقه ۲ طرفه است و به پاکی او ایمان داشتم. خلاصه بعد ازچند ساعت صحبت پیمان راضی شدم تا به خواستگاریم بیاید، فقط قرار شد که مادر پیمان ۷ شب به بعد تماس بگیرد. چون خود آقاجون جواب گوی تلفن می شد. و قرار شد پیمان به مادرش بگوید طوری صحبت کند که انگار من درجریان نیستم.
تو حیاط ایستاده بودم و دلم مثل سیروسرکه می جوشید واز بس که دستانم را به هم مالیده بودم دستانم سرخ شده بود. آرام و قرار نداشتم. بر لب حوض نشستم و رو به آسمان کردم و گفتم خدای من خودت به خیربگذرون. که دیدم صدای ماشین آقاجون تو کوچه پیچید. به دم در رفتم تا در را برای آقاجون بازکنم تا ماشینش را درحیاط پارک کند. سعی کردم طوری رفتار کنم که آقاجون بویی از ماجرا نبرد.
ساعت نزدیک های ۷ شب بود. آقا جون بر لب حوض نشست تا دستانش را بشوید که ناگهان تلفن زنگ زد. آقاجون با اشاره ی دست به من فهماند که خودش گوشی را بر می دارد. وقتی آقاجون گوشی را برداشت شروع کرد به رسمی صحبت کردن. حدس زدم که باید مادر پیمان باشد. من هم برای اینکه آبروریزی نکنم به آشپزخانه رفتم. بعد از چند دقیقه دیدم آقاجون به آشپزخانه آمد و پرسید: «مریم جان چایی دم است؟»
دلم می خواست بدونم چه صحبتی بین آقاجون و مادر پیمان رد و بدل شده است و جرات پرسیدن چنین سوالی را ازآقاجونم نداشتم و آقاجون هم چیزی به من نگفت.
فردای آن روز از پیمان سوال که کردم گفت: پدرت جواب منفی داده است و گفته است تا پایان درست قصد ازدواج نداری.
دلم خیلی برای مادرم تنگ شده بود، بعد از پایان کلاسم بر سر خاک مادرم رفتم و یک دل سیری گریه کردم و باهاش صحبت کردم تا اینکه کمی آرام شدم. چقدر نبودنش را در کنار خودم احساس می کردم.
خلاصه بعد ازتلفن های فراوان پدرم رضایت داد تا یک شب به خانه ی ما بیایند.
روزموعود فرا رسید و پیمان هم همراه مادروخواهرش به خانه ی ما آمدند. وقتی غیبت پدر پیمان را دیدیم متوجه شدیم که پیمان در کودکی پدرش را از دست داده است. میهمانی آن شب با صحبت مختصری تمام شد. با رفت و آمد خانواده ی پیمان به خانه ما به بهانه های مختلف پدرم دیگر رضایت داد و قرار شد که یک شب دوباره به خانه ما بیایند. وقتی به خانه ی ما آمدند دوباره بحث من و پیمان شد و پدرم با لحن خجالت زده ای رو به مادر پیمان کرد و گفت: حاج خانم حالا که این دو تا جوان بهم رسیدند و قرار است با هم زیریک سقف زندگی کنند، آیا شماهم راضی هستید با هم زیر یک سقف زندگی کنیم؟
همه مات و حیران زده شده بودیم که این چه حرفی است که پدرم می زند. ناگهان مادر پیمان خنده ای کرد و با صدای خنده ی من و پیمان مجلس اون شب ما با خنده تمام شد و بعد فهمیدیم که پدرم از همان اول از پیمان خوشش آمده بود و با ازدواج من و پیمان موافق بوده و چون از مادر پیمان خوشش آمده بوده ازعمد موافقت نمی کرده تا به این منظور بیشتربا مادرپیمان رو در رو و هم صحبت شود تا سر فرصت خاصی از مادرپیمان خواستگاری کند و پدرم هم آن شب را یک فرصت استثنایی دانست.

سینا جعفری
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید