جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

شهر


شهر
آهنگساز جوان که چشمهای سیاهش به دور دست خیره بود آرام سخن می گفت: می خواهم این حرفها را با موسیقی بیان کنم:
«پسری در جاده ای که به شهر بزرگی می رود راه می پیماید. شهر پیش رویش مانند توده سنگ تیره و بد شکلی به زمین چسبیده، می نالد و می غرد. از دور چنین به نظر می رسد که انگار دچار حریق شده، چون هنوز شعله تند غروب از آن بلندن می شود و صلیبهای کلیساها، برجها و بادنماهایش سفیدی می زند.
حاشیه ابرهای تیره نیز گوئی آتش گرفته اند. ساختمانهای عظیم سفت و سخت در زمینه تکه های سرخ آسمان طرح شده اند، اینجا و آنجا شیشه های پنجره ها مانند زخمهای دهن باز کرده ای برق می زنند. شهر ویران و غمگین، صحنه کوششهای پیگیر برای شادی، گوئی همه خونش را بیرون می ریزد و دود داغ زرد رنگ و خفه ای از آن بلند می شود.
در تاریک روشن غروب پسر نوار خاکستری جاده را می پیماید که مانند شمشیری با دست نیرومند و ناپیدائی راست به پهلوی شهر فرو می رود. درختان دو طرف جاده مانند مشعلهای نیفروخته ای هستند و شاخه های بزرگ سیاهشان بالای زمین خاموش و منتظر بیحرکت است. آسمان را ابر پوشیده است، ستاره ای دیده نمی شود و سایه ای پیدا نیست. شامگاه هذیانی و خاموش است، تنها صدای قدمهای آهسته و سبک پسر در سکوت خسته کشتزارهای خواب آلود به گوش می رسد.
شب خاموش وار دنبال پسرک پیش می رود و دور دستها را که پسر از آن آمده در ردای فراموشی می پوشاند. تیرگی افزون شونده تک خانه های سرخ و سفیدی را که با فروتنی به زمین چسبیده اند، باغها، درختان، دودکشهائی که بالای تپه ها پراکنده اند، همه را در آغوش گرم خود می گیرد. دنیا سیاه می شود و زیر پای تیرگی خرد و ناپدید می شود، گوئی از شبح کوچک چماق به دست می ترسد یا با آن قایم باشک بازی می کند.
پسرک، این شبح کوچک تنها، با همان قدمهای بی شتاب در خاموشی راه می سپارد. چشمهایش را به شهر دوخته است و گوئی حامل چی مهمی است که مردم شهر مدتها در انتظارش بوده اند، و روشنائیهای آبی، زرد، و سرخ شهر چشمک زنان پیشوازش می کنند.
خورشید غروب کرده. صلیبها، بادنماها، و برجها ذوب و ناپدید شده اند. شهر اینک مچاله و حقیر می نماید و بیشتر از پیش تنگ زمین خاموش می چسبد.
ابر شیری رنگی بالای آن ظاهر شده، مه شفاف و زردی از بالای توده ساختمانهای درهم و برهم آویزان است. شهر دیگر ویران از آتش سوزی یا آغشته به خون نیست، اکنون در خطوط نامساوی بامها و دیوارهایش چیز مرموز و ناتمامی هست، انگار کسی که بنای این شهر بزرگ را برای زیست مردم نهاده، خسته شده و به استراحت پرداخته است؛ یا شاید از چیزی که آغاز کرده ناامید شده و ترکش کرده و در رفته و یا ایمانش را از دست داده و مرده است. اما شهر زنده است، میل دردآلودی دارد که با غرور و زیبائی پیش خورشید قد برافرازد. به حال هذیان در آرزوی خوشی می نالد، سراپا تلاش است با شور شدید زنده ماندن، و در سیاهی خاموش کشتزارهای دور و برش جویبارهای کوچک با صدای خفه اش جاری است. در این میان جام سیاه آسمان بیشتر از پیش از روشنی کم و ملال آوری پر می شود.
پسرک می ایستد، سرش را برمی گرداند و نگاه گستاخانه و آرامی به دور دست می اندازد، قدمهایش را تندتر می کند.
شب، سایه به سایه اش می آید و با صدای مهربان مادری زمزمه می کند: وقتش است، کودک من، برو! منتظرت هستند!
آهنگساز جوان با لبخند محزونی گفت: اما البته نوشتن یک همچو قطعه ای غیر ممکن است.
بعد دستهایش را به هم چنگ زد و با دلسوزی و پریشانی فریاد زد: خدای بزرگ! در آنجا چه خواهد دید؟

ماکسیم گورکی
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید