جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

یک تکه کیک


یک تکه کیک
مرد روبه‌روی آینه ایستاده است و موهایش را مرتب می‌كند. صدای زن از توی اتاق بلند می‌شود:«ببین اگه خواسته باشی فردا می‌شه.»
مرد می‌گوید:«نه، همین امروز باید كار رو تموم كرد، این‌طوری برای هردومون بهتره.»
زن كنار گهواره نشسته و بچه را نگاه می‌كند كه ته گهواره افتاده و زُل زده است به سقف. مرد می‌رود توی آشپزخانه، در یخچال را باز می‌كند. تكه كیك مانده از شب پیش را برمی‌دارد و یك قسمت از آن را توی دهانش می‌گذارد. بعد می‌آید كنار در اتاق
ـ كیك می‌خوری؟
زن چیزی نمی‌گوید. مرد بشقاب را می‌گذارد روی میز و می‌گوید:«من بچه رو می‌برم، تو هم وسایل رو جمع و جور كن.»
زن می‌چرخد و پشت به مرد می‌گوید:«نیگا كن بچه دیگه می‌تونه انگشت منو سفت توی دستاش بگیره.»
مرد چند قدم جلو می‌آید. زن انگشتاش را می‌گذارد كف دست بچه و دست بچه را جمع می‌كند. بچه برمی‌گردد طرف زن. انگشت زن همان‌طور كف دست بچه می‌ماند. تكیه می‌دهد به دیوار و زیر لب می‌گوید:«فقط دل‌خوش‌كنكه.»
بعد چشمش می‌افتد به ساك سیاه رنگ كنار كمد و می‌گوید:«وسایل رو بذار تو اون ساك، اون لباس آبیه آستین كوتاه منو هم بیار.»
زن می‌گوید:«این‌جا رو ببین بچه داره می‌خنده.»
مرد خیره می‌شود به صورت بچه كه مایع لزجی كنار دهانش كشیده شده تا چانه و هیچ اثری از خنده در آن نیست. می‌گوید:«جنگل، امسال جنگلم می‌ریم. می‌خوام تمشك بچینم.»
زن نمی‌گذارد بقیهٔ حرفش را بزند:«چشماش، چشماش دیگه نمی‌پیچه. الان كه چرخید نپیچید.»
مرد فقط سرش را تكان می‌دهد. زن می‌گوید:«بیا ببین!» مرد از جایش تكان نمی‌خورد. زن گهواره را تكان می‌دهد. مرد می‌رود كتش را از جالباسی برمی‌دارد.
ـ این بچه رو بده تا زودتر ببرمش.
می‌آید تا كنار گهواره. زن خیز برمی‌دارد به جلو و دست‌هایش را دور بچه حلقه می‌كند. صبر كن، ببین خندید. مرد دست زن را كنار می‌زند:«اینا رو فقط تو میگی.»
بچه را بلند می‌كند. اما با عجله او را می‌گذارد سر جایش و به آستین خیسش نگاه می‌كند:«اَه. ببین، چه كثافتی زد بهم.»
بلند می‌شود از اتاق بیرون می‌رود. زن پوشك را از كشو بیرون می‌آورد. لكهٔ زردی روی تشك گهواره به جا می‌ماند. مرد برمی‌گردد و دكمه‌های لباسش رامی‌بندد. بشقاب كیك را از روی میز برمی‌دارد و می‌گذارد كنار زن:«بیا اینو بخور، تا از شمال برگردیم خراب شده.»
زن سرش را پایین می‌اندازد. چندبار گهواره را تكان می‌دهد و آرام می‌گوید:«اون ویلایی كه دفعه پیش رفته بودیم خیلی خوب بود. صبح‌ها با صدای دریا بلند می‌شدیم. دوغی هم كه تو راه خوردیم خیلی كیف داد.»
مرد می‌خندد:«این دفعه برگشتنا یه ظرف پر دوغ می‌كنیم می‌آریم خونه.»
زن لب‌خند می‌زند و مرد می‌گوید:«اگه تو بخوای بازم می‌ریم همون ویلا. تازه می‌تونیم سه روز شمال بمونیم. بقیه‌شو بریم هرجا كه تو بگی. مرد خم می‌شود و بچه را برمی‌دارد. نگاهی هم به زن می‌اندازد.
ـ یك ساعت نشده برگشته‌م. فقط لباسا رو جمع كن كه معطل نشیم. زن نفس عمیقی می‌كشد و فقط لبخند می‌زند. مرد بچه را بلند می‌كند. سنگینی بچه به دست‌هایش زور می‌آورد. در اتاق را كه می‌بندد، زن از جایش بلند می‌شود چند قدم دنبال مرد می‌رود. مرد از راه‌رو بیرون می‌رود. چشم‌های زن پر از اشك می‌شود ولی نمی‌گذارد روی صورتش پایین بیاید. برمی‌گردد طرف اتاق. می‌رود ساك را برمی‌دارد. زیپش را باز می‌كند. لباس‌ها را از كمد بیرون می‌آورد و روی ساك می‌گذارد. بشقاب كیك هنوز روی زمین مانده است. زن می‌نشیند. با چنگال تكه كیك باقیمانده را توی دهانش می‌گذارد و سردی خامه را زیر دندانش حس می‌كند.
صدای روشن شدن ماشین از توی حیاط بلند می‌شود.

مریم دهشیری
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید