جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

کالیفرنیا


کالیفرنیا
آفتاب تا نزدیك خط ِافق پایین آمده. مرد كنار جاده‌ای روستایی كه از میان بیابانی بی‌انتها می‌گذرد، ایستاده. جز كركسی كه در هوا بال گسترده و چند تك‌درخت كوچك و نیم‌خشكیده چیزی دیده نمی‌شود. مرد گیتارش را كه دركیف چرمی سیاه رنگی است دست‌به‌دست می‌كند و سلانه‌سلانه به راه می‌افتد. از كنار كركسی كه به مردار روباهی منقار می‌زند می‌گذرد. كركس سر برمی‌دارد و منقار خون‌آلودش را باز می‌كند.
ـ به چی زل زده‌ای جك استوارت؟
ـ لیزا؟
ـ تو ادب نداری جك استورات. هیچ‌وقت نباید معلم‌ات ‌رو به اسم كوچیك صدا بزنی.
ـ ولی شما؟
ـ لازم نیس چیزی بگی، تو هیچ‌وقت شاگرد باهوشی نبودی. داری كجا می‌ری؟
ـ هاتلند، كالیفرنیا.
ـ لابد یه ملاقات با یه ناشر، برای چاپ مجموعهٔ داستان‌ات.
ـ بله خانم بولتون.
ـ دوشیزه بولتون! یادت بمونه!
ـ بله خا... دوشیزه بولتون.
دوشیزه بولتون گردن‌می‌كشد و منقارش را با پوست روباه تمیز می‌كند. جك به چشمان زیبای روباه خیره می‌شود.
ـ دوشیزه بولتون امروز نمی‌تونن بیان؟
و راه میافتد. نیم‌‌ساعت بعد جك در دفتر مدرسه گوشی ِتلفن را در دست می‌فشارد.
ـ نه، مامان نرو.
ـ نمی‌تونم. قول می‌دم. یه روز می‌آم دنبالت. باشه عزیزم؟ جك سراسیمه وارد خانه می‌شود. به طرف اتاق می‌رود، در را باز می‌كند. زنی جیغ می‌زند. جك درآستانهٔ در می‌ایستد. پدر فریاد می‌زند و در را محكم به‌هم می‌كوبد. دوشیزه بولتون تكانی می‌خورد و بال‌ها را چندبار به‌هم می‌زند. نفس جك به شماره می‌افتد.
ـ برو دیگه، به چی زل زده‌ای؟ برو...
جك بی‌آن‌كه سر بلند كند به راه می‌افتد.
ـ جك استوارت!
ـ بله دوشیزه بولتون.
ـ این داستان ‌رو چاپ نكن. مزخرفه.
جك سر تكان می‌دهد و دوباره راه می‌افتد. بولتون زیر لب نجوا می‌كند:«بازم یادم رفت اسم نویسنده‌ رو بپرسم.»
به چشمان روباه خیره می‌شود. پوزخندی می‌زند و دوباره به پاره كردن‌ شكم روباه مشغول می‌شود. روده‌ها را بیرون می‌كشد و محتویاتش را آرام و آهسته می‌بلعد. جك به سمت انتهای داستان، همان‌جا كه آفتاب ارغوانی غروب می‌كند، پیش می‌رود.

بیژن كیا
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید