چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

نگفته بودی که می‌روی


نگفته بودی که می‌روی
وقتی به ایستگاه كوچك بین راهی نزدیك آبادی‌شان رسیدند چمدان را روی نیمكت چوبی نزدیك ریل گذاشت و به دخترش اشاره كرد كه بنشیند و خودش هم كنار او نشست. هوا گرفته و ابری و سرد بود. برفی كه از شب پیش شروع به باریدن كرده بود هنوز می‌بارید و همه‌جا را سفید كرده بود. ایستگاه خلوت بود و به غیر از سوزنبان جوان كه با دیدن آن‌ها آمد و علامت ایست قطار را بالا برد و بعد برگشت تو اتاق نگهبانی‌اش و چند كلاغ كه در دور دست جست‌وخیز می‌كردند كسی و چیز دیگری نبود.
مرد نگاهش را از دشت و ریل گرفت و به دختر نگاه كرد. و گفت:«نگفتی این مرد تو آن‌جا چی‌كار می‌كنه‌؟ بالاخره ما كِی دوباره تو رامی‌بینیم؟» دختر گفت:«آن‌جا یه شهر بزرگه بابا، می‌رم یه كاری پیدا می‌كنم، كمكش می‌شم، زندگی می‌كنیم، تا روزی كه دورهٔ تبعیدش تمام بشه. به مامان گفتم تلفن می‌كنم، نامه می‌نویسم.»
صدای سوت قطار بلند شد. از جای‌شان بلند شدند. قطار سوت‌كشان ودودكنان آمد و ایستاد و مأمور قطار در را باز كرد و منتظر ماند. مرد نگاهی به قطار انداخت و گفت:«خب دیگه، باید سوار شی.»
كیف و چمدان دختر را برداشت و گذاشت روی پلهٔ قطار. دختر دست درگردن او انداخت و گفت:«خداحافظ بابا. مواظب خودتون باشید.»
ـ تو هم همین‌طور دخترم. مواظب خودت باش.
بعد كمك كرد تا دختر سوار قطار شود.
ـ خداحافظ.
- خداحافظ.
قطار سوت كشید و راه افتاد. باد می‌وزید. وقتی برگشت دید روسری دخترش روی نیمكت جامانده. اما دیگر دیر شده بود. روسری را برداشت و به طرف در خروجی ایستگاه، راه افتاد.

اسماعیل یوردشاهیان
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید