پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

روزِ تعطیل


روزِ تعطیل
زن جلو تلویزیون نشسته و کانال‌ها را عوض می‌کند. همهً شبکه‌ها یا تبلیغ نشان می‌دهند یا اخبار. از صبح تمامِ فیلم‌ها و سریال‌ها را دیده و دیگر این موقع شب، سریالی پخش نمی‌شود.
کتابی را که هفتهً پیش خریده، برمی‌دارد. روی جلدش نقاشی یک خانهً دو طبقه است با سقفِ شیروانی که وسطِ یک دشتِ سبز عجیب تک افتاده. از این نقاشی‌های امپرسیونیستی است که رنگ‌ها تکه‌تکه کنارِ هم چیده می‌شوند و باید از دور نگاه‌شان کرد.
مرد پشتِ میز نشسته و روی کاغذها و کتاب‌هایی که دورش را پر کرده‌اند، خم شده. از هدفونی که توی گوشش گذاشته، گاهی صدای وز وزِ نامفهومی شنیده می‌شود.
زن کتاب را می‌بندد و به صفحهٔ تلویزیون نگاه می‌کند:
ـ چقدر گلوم درد می‌کنه.
صدایش کمی خش‌دار است. فکر می‌کند شاید به این خاطر است که از صبح حرف نزده. مرد همان‌طور که به کاغذهای روبه‌رویش نگاه می‌کند، می‌پرسد:«چرا؟ سرما خورده‌ای؟»
ـ نمی‌دونم. حالم اصلاً خوب نیس.
مرد نگاهی به جایی که زن نشسته می‌اندازد:
ـ می‌خوای بریم درمونگاه؟
ـ نه. شاید اگه بخوابم خوب بشه.
«نه» خیلی به زحمت و با صدایی دورگه از گلویش خارج می شود. یک لحظه احساس می‌کند واقعاً گلویش گرفته و درد می‌کند.
ـ اگه حالت خوب نیس، فردا سرِ کار نرو.
سرِ مرد روی کاغذها خم می‌شود. زن تلویزیون را خاموش می‌کند.
زن قبل از خواب، یک قرص سرماخوردگی می خورد. گلویش می‌سوزد:
ـ نکنه واقعاً دارم سرما می‌خورم؟

پوپک نوید
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید