پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مال مردم


مال مردم
آخر به‌ تو هم‌ می‌گن‌ دختر؟ دلمان‌ خوش‌ است‌ دختر بزرگ‌ كرده‌ایم‌. ای‌ خاك‌ بر سرمان‌ با این‌ دختری‌ كه‌ بزرگ‌كرده‌ایم‌. دخترهای‌ مردم‌ شاگرد اول‌ می‌شوند. عكسشان‌ را توی‌ روزنامه‌ چاپ‌ می‌كنند. ننه‌هایشان‌ راه‌می‌افتند توی‌ كوچه‌ و به‌ عالم‌ و آدم‌ فخر می‌فروشند... آن‌وقت‌ ببین‌ دختر ما چه‌ كارنامه‌ای‌ برامون‌ آورده‌. هی‌آن‌ قیچی‌ را بگیر دستت‌، بیفت‌ به‌ جان‌ این‌ پارچه‌های‌ زبان‌بسته‌ بی‌صاحب‌ و تكه‌پاره‌شان‌ كن‌. هی‌ پول‌ بی‌زبان‌را ببر، بده‌ اسباب‌ گل‌سازی‌ بخر. دختر مردم‌، تابستان‌ هم‌ می‌نشیند تند و تند درس‌ می‌خواند. دختر ما موقع‌درس‌ و مدرسه‌، می‌رود مسجد خیاط‌ی‌ یاد می‌گیرد، گل‌سازی‌ و عروسك‌سازی‌ و نمی‌دانم‌ چی‌ چی‌ یادمی‌گیرد. خوب‌ معلوم‌ است‌! باید هم‌ آنها شاگرد اول‌ بشوند و توی‌ فلك‌زده‌ دو تا تجدید بیاری‌. باید هم‌ فاط‌مه‌خانم‌ راه‌ برود و به‌ عالم‌ و آدم‌ فخر بفروشد و من‌ جلوی‌ در و همسایه‌ از خجالت‌ آب‌ بشوم‌ و بروم‌ توی‌ زمین‌.
ای‌ خدا مردم‌ از خجالت‌. مردم‌ از شرمندگی‌. وقتی‌ این‌ فاط‌مه‌ خانم‌ مجله‌ را گرفته‌ بود دستش‌ و پز می‌داد، من‌چی‌ كار می‌كردم‌؟ لابد من‌ هم‌ باید كارنامه‌ تو را می‌گرفتم‌ دستم‌ و به‌ همه‌ نشان‌ می‌دادم‌ تا همه‌ شاهكارت‌ راببینند. ها؟! لابد باید من‌ هم‌ افتخار می‌كردم‌ كه‌ دختر من‌ هم‌ خوب‌ بلد است‌ پارچه‌ها را قیمه‌ قیمه‌ كند و ادای‌خیاط‌ها را دربیاورد! خوب‌ بلد است‌ از یك‌ صبح‌ تا ظ‌هر روی‌ یك‌ تكه‌ كاغذ خم‌ بشود و برایم‌ نقاشی‌ بكشد. ای‌خدا الهی‌ ازت‌ نگذرد كه‌ آبرویم‌ را اینط‌ور جلوی‌ در و همسایه‌ها ریخته‌ای‌ كه‌ اینط‌ور زار و حقیرم‌ می‌كنی‌ و تنم‌را می‌لرزانی‌. خدا الهی‌... حالا بسه‌ دیگه‌. نمی‌خواد حالا آنقدر زار بزنی‌. به‌ جای‌ زار زدن‌ بنشین‌ دو خط‌ درس‌بخوان‌. از این‌ به‌ بعد می‌دانم‌ چكار كنم‌. یك‌ دفعه‌ دیگر از این‌ رنگ‌ و منگ‌ و آبرنگ‌ و این‌ چیزها دستت‌ ببینم‌،خودم‌ حسابت‌ رو می‌رسم‌. یكدفعه‌ دیگر پارچه‌ قیمه‌ قیمه‌ كنی‌، خودم‌ قیمه‌قیمه‌ات‌ می‌كنم‌. من‌ دیگر تحمل‌ندارم‌. مگر من‌ چی‌ام‌ از این‌ فاط‌مه‌ خانم‌ كمتر است‌ كه‌ باید جلویش‌ سكه‌ یك‌ پول‌ بشوم‌. دیگر صبرم‌ را تمام‌كرده‌ای‌. حالا دیگه‌ بسه‌. نمی‌خواد آنقدر زار بزنی‌. بسه‌ دیگه‌ همسایه‌ها صدات‌ رو می‌شنوند. همینقدرآبروریزی‌ كه‌ تا حالا كرده‌ای‌، بسه‌ دیگه‌. نمی‌خواد همسایه‌ها صدای‌ گریه‌ زاری‌ و داد و هوارت‌ رو هم‌ بشنوند.
بلند شو برو چهار تا سیب‌زمینی‌ از توی‌ انبار بیار شاممون‌ رو درست‌ كنیم‌. د بلند شو... نه‌ نمی‌خواهد! توبنشین‌. تو بنشین‌ درست‌ رو بخوان‌. لازم‌ نیست‌ دست‌ به‌ سیاه‌ و سفید بزنی‌. تو درست‌ را بخوان‌ كه‌ اینط‌وری‌منو جلوی‌ در و همسایه‌ها آب‌ نكنی‌. خودم‌ می‌روم‌.))
زینت‌ خانم‌ لنگ‌ لنگان‌ ط‌ول‌ حیاط‌ را پیمود و به‌ ط‌رف‌ انبار رفت‌. هنوز زیر لب‌ غرغر می‌كرد: ((حالا ببین‌ چه‌گریه‌ای‌ می‌كند. آبروی‌ آدم‌ را جلوی‌ در و همسایه‌ها می‌برد، یك‌ چیزی‌ هم‌ ط‌لبكار است‌. خدا بگویم‌ چكارتان‌كند، شما بچه‌ها را كه‌ اینط‌ور...)) به‌ انبار كه‌ رسید، سر و صدای‌ خفه‌ای‌ توجهش‌ را جلب‌ كرد. كاسه‌ سیب‌زمینی‌را زمین‌ گذاشت‌. خودش‌ را با عجله‌ به‌ ته‌ انبار رسانید، چهارقدش‌ را كنار زد و گوشهایش‌ را به‌ دیوار چسباند.
صدای‌ فاط‌مه‌ خانم‌ را به‌ خوبی‌ شناخت‌: ((...مردم‌ دختر دارند، ما هم‌ دختر داریم‌. دخترهای‌ مردم‌ از هرانگشتشان‌ هزار هنر می‌ریزد. پیراهنهایی‌ می‌دوزند كه‌ آدم‌ حظ‌ می‌كند نگاهشان‌ كند. آدم‌ حظ‌ می‌كند ازدست‌پختشان‌. یك‌ تابلوهایی‌ درست‌ می‌كنند كه‌ بیا و ببین‌. دختر ما یك‌ نیمروی‌ ناقابل‌ نمی‌تواند درست‌ كند.
یك‌ نیمروی‌ ناقابل‌. آخر این‌ هم‌ شد دختر؟ فقط‌ بلد است‌ كتاب‌ بخواند. هی‌ درس‌، هی‌ كتاب‌. هی‌ درس‌، هی‌ كتاب‌.
نمی‌دانم‌ آخرش‌ كجا را می‌خواهی‌ بگیری‌؟

نویده هادیان
مجله عروس هنر
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر


همچنین مشاهده کنید