پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

وقتی با نگاه ویگی تاریخ علم را می بینیم


وقتی با نگاه ویگی تاریخ علم را می بینیم
زمانی که قصد دارم درباره آن سخن بگویم قبل از قرن ۱۸ و دوره روشنگری است. من قصد دارم راجع به
دوره انقلاب علمی صحبت کنم. فکر می کنم همه توافق نظر دارند که مؤلفه علم در دوره مدرن مهمترین مؤلفه است. اولین چیزی که دوره ما را با دوره قبل متفاوت می کند دستاوردهای علمی و تکنولوژیکی است. این دستاوردها هم دارای یک تاریخ هستند که من قصد دارم درباره دوره اولیه شکل گیری مفهوم علم مدرن صحبت کنم. یک تلقی بین کسانی که فلسفه خوانده اند وجود دارد که اصالت تغییر و تحولات رخ داده در دوره مدرن را به فلسفه نسبت می دهند. به این معنا که ابتدا نگرشی مدرن و فلسفی بوجود آمد، سپس علم و تکنولوژی پدید آمد.
یک تحلیل تک عاملی و سپس اولویت با فلسفه است. این نگرش با واقعیت تاریخی نمی خواند. تقدم و تأخر فلسفه یا علم بحثی پیچیده است که من سعی می کنم در این باره سخن بگویم. ابتدا اطلاعاتی تاریخی درباره انقلاب علمی بیان می کنم. من در لابلای کتاب های تاریخ علم به جمله ای جالب از استیون شاپینگ در کتاب "انقلاب علمی" بر خوردم به این صورت که: "چیزی به نام انقلاب علمی وجود ندارد، اما این کتاب درباره انقلاب علمی است." فکر کنم همین جمله تا قدری سرشت پارادوکسیکال قضیه انقلاب علمی را نشان می دهد. دوره ای که ما به آن انقلاب علمی می گوئیم توسط مورخان علم نام گذاری شده است. این دوره مترادف با یک حادثه طبیعی در تاریخ بشر نیست که مثلا ً بگوئیم دوره پس از جنگ جهانی دوم است که تاریخ به خصوصی برای آغاز و پایان آن وجود دارد.
اینکه دوره انقلاب علمی را از کجا آغاز و به کجا ختم کنیم خود محل مناقشه بین مورخین علم است. نه فقط به این دلیل که چه کسانی را وارد این انقلاب کنیم، بلکه به این دلیل که تعیین تاریخ بر اینکه ما از انقلاب علمی چه بفهمیم تأثیر می گذارد. اینکه انقلاب علمی را از سده ۱۶ میلادی آغاز کنیم یک معنا می دهد و اینکه از سده ۱۷ شروع کنیم معنایی دیگر. اما چیزی که متداول است می گویند انقلاب علمی از نیمه های سده ۱۶ و از زمانی که کپرنیک کتاب "درباره چرخش افلاک آسمانی" را نوشت شروع شد. ولی عمده تغییر و تحولات در قرن ۱۷ میلادی شکل گرفت. به واقع قرن ۱۷ قرن انقلاب علمی است. اینکه انقلاب علمی کی تمام شد بعضی ها قرن ۱۸ یا ۱۹ را ذکر می کنند، ولی من روی قرن ۱۷ متمرکز می شوم.
در قرن ۱۷ میلادی برای اینکه از اتفاقات رخ داده تحلیلی به دست دهم از یک تقسیم بندی استفاده می کنم که در کتاب "تکوین علم جدید" نوشته رستفال با ترجمه آذرنگ و رضایی مطرح شده است که البته خیلی از مورخان علم آن را پذیرفته اند. اینگونه مطرح می شود که در قرن ۱۷ دو رویکرد متفاوت نسبت به طبیعت دیده می شود که هر دو ریشه باستانی دارند و هر دو رویکرد در آثار نیوتن تلفیق شدند که رمز موفقیت نیوتن تلفیق این دو بود. یکی از این دو سنت فکری افلاطونی ـ فیثاغورثی است. تأکید این سنت بر روی ریاضیات است؛ جهان را با ریاضیات توضیح دادن و دادن اصالت به ریاضی. اینکه ریاضی ابزاری برای فهم جهان بوده و جهان طبق یک الگوی ریاضی شکل گرفته است. چیزی که اصل است این است که علم بر پایه ریاضیات است. در میان ریاضیات از همه مهمتر هندسه است. خیلی ها می گویند سنت نگاه افلاطونی- فیثاغورثی سنت نگاه هندسی به عالم است. در مقابل این سنت فلسفه مکانیکی وجود دارد. منظور این نیست که با علم مکانیک به معنایی که امروز می شناسیم جهان را توضیح دهیم. بلکه مهم این بود که جهان را به مثابه یک ماشین بزرگ می دیدند.
ماشینی که کاملا ً مکانیکی عمل می کند. برای فهم بهتر باید آن را مقابل چیزی قرار داد که آن را طبیعت گرایی دوره رنسانس می نامیم.
در رنسانس گرایشی وجود داشت که جهان و پدیده های زمینی که اطرافمان می بینیم توسط نیروهای مرموزی هدایت می شوند که از سنخ قوای روحی ما هستند. در واقع کار دانشمند یا کسی که در فلسفه طبیعی کار می کند دقیقا ً مثل کار یک جادوگر است؛ یعنی مسلط شدن به نیروهای نامرئی و مخفی و روحانی. فلسفه مکانیکی دقیقا نقطه مخالف این دیدگاه است. به این معنا که جهان کاملا ً شفاف است و هیچ چیز مخفی و روحی در آن وجود ندارد؛ کاملا ً مادی است و مهمترین چیز این جهان در کنار ماده بودن، حرکت آن است؛ حرکت ذرات مادی. حرکت ها از سنخ ضربه اجسام مادی به یکدیگرند. یعنی یک سیستم چرخ دنده ای و فنری که همه اجزای طبیعت با این مکانیزم های مکانیکی به هم مربوط می شوند. مشخصا ً باید رفت و علت پدیده ها را پیدا کرد که نقطه تقابل با ریاضیات است. ریاضیات نمی تواند به ما بگوید طبیعت چگونه کار می کند. باید رفت علت پدیده های جزئی را کشف کرد و در راه کشف علت ها، مکانیزم های مکانیکی ورای آنها را توضیح داد. اینکه سیستم گردش خون در بدن کشف شد، دقیقا ً نتیجه تلقی مکانیکی است.
مهمترین اتفاق رخ داده در قرن ۱۷ مربوط به علم مکانیک سماوی و زمینی است. مکانیک سماوی به آن بخش از علم می پردازد که رابطه کرات و سیارات با زمین را بررسی می کند. مکانیک زمینی به روابط مکانیکی اشیاء در زمین می پردازد. در قرن ۱۷ یک سلسله مراتب جالبی دیده می شود. سلسله ای که با انقلاب کپرنیکی آغاز می شود که در آن خورشید مرکزی جای زمین مرکزی را می گیرد. بعد به تیکو براهه و رصدهای دقیق او می رسیم. سپس این رصدها به دست کپلر می رسد و قوانین حرکت سیارات کپلر و بعد به گالیله. این تکه تاریخ علم خیلی مهیج و جالب است. کپرنیک کشیش لهستانی کاتولیک است. پیشنهاد او این است که سیستم ارسطویی و بطلمیوسی که برای توصیف حرکت سیارات بوده همچنان درست است. این نکته مهمی است.
برخلاف آن چیزی که ما فکر می کنیم انقلاب کپرنیکی یعنی انقلابی در مبادی علوم. کپرنیک به این معنا انقلابی نبود. او نظام ارسطویی را قبول داشت. تنها تغییری که او ارائه می کند گذاشتن خورشید در مرکز و به جای زمین است. منتها هنوز سیستم ارسطویی ـ بطلمیوسی وجود دارد. نکته جالب کار کپرنیک این است که سیستم کپرنیکی به لحاظ سادگی ریاضی هیچ برتری نسبت به سیستم بطلمیوسی ندارد. یعنی واقعاً این طور نیست که یک مسائلی بوده که نظام بطلمیوسی نمی توانسته است آنها را حل کند و نظام کپرنیکی هم آنها را حل کرده و یک نظام شسته و رفته و ساده با قدرت توضیحی بالا ارائه کرده است. همان مسائل و مشکلات نجوم بطلمیوسی برای نظام کپرنیکی هم وجود دارد. این خیلی جالب است که تغییر عقیده معاصرین کپرنیک از نظام بطلمیوسی به نظام کپرنیکی خیلی کار عقلانی نمی بود اگر این کار را می کردند. ایده ای که کپرنیک داشت این است که صرفا ً یک نظام ریاضی ارائه می کند؛ اینکه می توانیم به لحاظ ریاضی تصور کنیم که خورشید در مرکز است و زمین به دور آن می چرخد و بعد با توجه به این مبنای ریاضی رصدها را راحت تر توضیح دهیم.
ولی ادعای اصلی اش این نبود که جهان به گونه ای کار می کند که من می گویم. این عقیده با اندیشه مذهبی ـ کلیسایی در تضاد بود. "اوسیاندر" که کتاب کپرنیک را بعد از مرگش چاپ می کند در مقدمه ای می نویسد که کپرنیک هیچ وقت در زندگی اش فکر نکرد که نظامی که ارائه می کند کاشف واقعیت است و جهان واقعا ً اینگونه است، بلکه می خواست پدیده هایی را که می بینیم با مدل ساده ریاضی بیان کند؛ یعنی حفظ پدیده ها نه اینکه واقعیت چی است.
همانطور که گفتم سنت افلاطونی ـ فیثاغورثی یکی از سنت های حاکم بر قرن ۱۷ است. نفر بعدی که درباره آن صحبت می کنم کپلر است. در نظام بطلمیوسی ماه یکی از سیارات است. ما ۷ سیاره داریم. در نظام کپرنیکی مشخص می شود که ماه یک سیاره نیست بلکه یک قمر کره زمین است. یعنی از عدد مقدس ۷ به ۶ می رسیم. کپلر به عنوان یکی از کسانی که گرایش نو افلاطونی- فیثاغورثی دارد سعی می کند دلیلی ارائه کند که چرا در جهان ۶ تا سیاره وجود دارد. سنخ این دلیل از سنخ دلالیل مکانیکی و تجربی نیست بلکه از سنخ دلیل پیشینی است. کاملا ً افلاطونی است. می گوید ما ۵ تا شکل فضایی منتظم داریم و بنابراین ما بیش از ۶ سیاره نمی توانیم داشته باشیم. یعنی هر کدام از این سیارات روی محیط یکی از این اشکال فضایی منتظم قرار بگیرد.
۵ تا شکل فضایی منتظم داریم و ۶ تا سیاره. این یک استدلال پیشینی ریاضی است. این سنت هندسی-ریاضی نگاه به عالم در آن روزگار بود. در کار گالیله هم یک سری نکات جالب پیرامون انقلاب علمی وجود دارد که مفهوم اینرسی را وارد می کند. اینکه حرکت خصلتی از اجسام مادی است که تا وقتی چیزی جهت او را تغییر ندهد شئ متحرک به حرکت خودش ادامه می دهد. در صورتی که مفهوم ارسطویی حرکت مبتنی بر اینرسی نیست؛ مفهوم نیروی محرکه است. وقتی شما سنگی را پرتاب می کنید این سنگ یک چیزی به نام نیروی محرکه از شما دریافت می کند که مادامی که حرکت می کند، آن نیروی محرکه با او وجود دارد. یعنی حرکت است که در نظام ارسطویی دلیل می خواهد. در صورتی که در نظام کپرنیکی ـ گالیله ای حرکت دلیل نمی خواهد بلکه تغییر حرکت است که دلیل می خواهد؛ تغییر حرکت یعنی افزایش سرعت و متوقف شدن.
در کار گالیله همان نکته ای که درباره کپرنیک گفتم وجود دارد. موقعی که گالیله تلسکوپ را برای رصد های نجومی به کار می برد هنوز کپرنیکی است. او فکر می کرد مسیر حرکت سیارات دایره است. به حرف های کپلر توجهی نمی کند. هنوز ارسطویی است. وقتی با تلسکوپ رصد می کند دو چیز را خوب توضیح می دهد که تأیید خورشید مرکزی است. اینکه قمرهای مشتری را با تلسکوپ می بیند و اینکه یکی از سیارات منظومه شمسی قمر داشته باشد خودش خیلی ضربه مهمی به طبقه بندی بطلمیوسی است. چیز دیگری که او توضیح می دهد اهلّه زهره است. او ولی نمی تواند چند چیز را توضیح دهد که یکی از آنها اختلاف منظر ستاره هاست.
اگر قرار باشد خورشید مرکز باشد و زمین به دور آن بچرخد، ما در فصول مختلف سال وقتی یک ستاره را رصد می کنیم باید اختلاف زاویه داشته باشیم. مثلا ً باید یک ستاره ثابت را با زاویه آلفا و زمستان با زاویه بتا ببینیم. رصدهای گالیله اجازه چنین کاری را به او نمی دهد. دقت ابزار او در آن موقع به اندازه ای نیست که بتواند اختلاف منظر ستاره ها را توضیح دهد و این نکته ای علیه خورشید مرکزی بود. برای همین می بینید که جریان تبادل نظریه ها و تغییر نظریه ها در تاریخ علم از الگوی ساده ای تبعیت نمی کند که یک نظریه ای باطل می شود توسط نظریه ای که خیلی خوب همه چیز را توضیح می دهد و ضعف های آن را می پوشاند و همه شواهد به نفع آن است.
حال به سنت مکانیکی حاکم در قرن ۱۷ نگاهی کنیم. انسانهای بزرگی در این قرن سعی می کنند پدیده های طبیعی را با مکانیزم های مکانیکی توضیح دهند. یکی از آنها گیلبرت است. یک چیزهایی برای افرادی که تلقی مکانیکی داشته اند مشکل بود مثل مغناطیس؛ مغناطیس ظاهرا ً از دور عمل می کند، یا نیروی گرانش. این دو هیچ تماس مستقیمی با زمین و شئ که برآ ن اثر می گذارد ندارند. نور به نظر می آمد که پدیده ای مکانیکی نیست. گیلبرت درباره مغناطیس تحقیق و سعی کرد ساز و کار مکانیکی برای توضیح مغناطیس بیابد. چیزی که در کار او و دیگران وجود دارد تأکید بر آزمایش است. یعنی آزمایش می کنیم تا پرده از حجاب طبیعت برداریم.
مهمترین چهره در میان فلاسفه مکانیکی، دکارت است. او هم به لحاظ فلسفی و هم علمی خیلی حامی فلسفه مکانیکی است. نکته جالب کار او این است که او یکی از مدافعین اصلی دوگانگی است. یعنی دو جوهر در دنیا وجود دارد؛ جوهر مادی که با امتداد شناخته می شود و دیگری از مقوله شعور، فکر و آگاهی است. روح و ذهن مادی نیست. دکارت یک دوآلیست سفت و سخت است. این دوگانه انگاری گرچه در روزگار ماپذیرفته نیست ولی در قرن ۱۷ نکته ای بسیار مهم برای پیشرفت علم است و آن این است که یک جوری آخرین میخ تابوت طبیعت گرایی رنسانس است.
در طبیعت گرایی معمولاً کسانی بودند که مرز بین ماده و آگاهی یا شعور و نفس را از بین می بردند. یعنی به طبیعت همان قوایی را نسبت می دادند که به نفس ما نسبت می دادند. دوگانه انگاری دکارت در قرن ۱۷ کاری که می کند این است که می گوید برای همیشه جهان مادی چیزی کاملا ً مکانیکی است، هیچ جایی احتیاج به عنصر آگاهی ندارد، عنصر آگاهی چیزی کاملا ً مجزاست که فقط انسان واجد آن است. از نظر او حیوانات دیگری غیر از انسان که در کره زمین دیده می شوند همه ابزارهای مکانیکی اند، فاقد جنبه روحی، آگاهی و نفسانی اند و اگر بشود دستگاهی ساخت که کاملا ً مثل یک موجود زنده عمل کند هیچ فرقی با آن ندارد.
می گویند دکارت خیلی به مجسمه هایی که توسط انسان ساخته می شد و کارهایی شبیه ربات های امروزی انجام میدادند علاقه داشت و با خود می گفت اگر روزی بشود موجودی ساخت که همه کارهای یک اسب را به صورت مکانیکی انجام دهد او هم یک اسب است. نکته دیگری که در کار فلسفه مکانیکی وجود دارد که برای توسعه آتی علم مهم است این است که به نظر ما نمی رسد که هوا در دیدگان ما ذراتی فنر مانند نیست! یعنی ما با حواس خودمان چنین چیزی را درک نمی کنیم. وقتی کسانی سعی می کردند نور را واجد ذرات مکانیکی توصیف کنند ما هیچ وقت نور را با حواس خود به آن صورت درک نمی کنیم. نکته مهم در کار فیلسوفان مکانیکی این است که جهان آنها با جهانی که ما با حواس خود درک می کنیم یکی نیست؛ یعنی یک شکافی وجود دارد. این هم یک جوری خلاف طبیعت گرایی رنسانس است. شما آنجا یک چیزایی را از خودت به طبیعت نسبت می دهی، اینجا این دو حوزه کاملا ً جدا می شود. اگر شما فکر می کنید طبیعت گرم یا سرد است، طبیعت به خودی خود گرم و سرد نیست؛ طبیعت یک سری ذرات مادی است که یک سری حرکت های مادی دارند؛ بعضی را به صورت گرما و بعضی دیگر را به صورت سرما حس می کنیم.
شاهکار و عظمت کار نیوتن این بود که این دو سنت فکری قرن ۱۷ را با هم تلفیق کرد. نیرو مفهوم مهم و اساسی مکانیک نیوتنی است. نیرو از سنخ مفاهیم مورد علاقه فلاسفه مکانیک نیست. نیرو چیزی است که از دور عمل می کند؛ چه نیروی گرانش و چه مغناطیس. بنابراین به نظر می رسد نیوتن فلسفه مکانیکی را رد می کند ولی اینطور نیست. نیوتن هنوز تعهدی به فلسفه مکانیکی دارد و علاوه بر دو اصل آنها یعنی ماده و حرکت، عنصر سومی به نام نیرو اضافه می کند تا بتواند از عهده توضیح پدیده های طبیعت بر بیاید. این سنت مکانیکی اوست. او در سنت افلاطونی ـ فیثاغورثی هم کاری که در ادامه کارهای گالیله کرد این بود که ریاضیات را وارد علم مکانیک می کند. یعنی معادلات حرکتی که امروز به عنوان سه معادله حرکت نیوتن می شناسیم، معادلات ریاضی حرکت اند. کاری که کپلر شروع می کند؛ آن جایی که مسیر سیارات را بیضی می داند.
نیوتن این ریاضیاتی کردن عالم را از سنت افلاطونی ـ فیثاغورثی می گیرد. یعنی ریاضیات است که می تواند توضیح دهد عالم چگونه است؛ ولی ریاضیاتی که با ماده و حرکت و نیرو تلفیق شده است. نکته ای که از جانب محققین فلسفه علم جالب است این است که نیوتن هیچ ادعایی ندارد که دارد پدیده ها را توضیح می دهد. به این معنا که دارد مکانیزم های پشت آنها را می گوید؛ یعنی اینجا با فلسفه مکانیکی فاصله می گیرد. نیوتن می گوید من سیستمی ارائه می کنم که می تواند به شما بگوید ظاهر پدیده ها چگونه عمل می کند. می تواند طبیعت را برای شما توصیف کند. معادلات حرکتی نیوتن می تواند خواص مکانیکی را برای شما توصیف کند ولی توضیح نمی دهد که چرا؟ چگونگی را توضیح می دهد ولی چرایی را نه؛ در صورتی که تأکید سنت مکانیکی در توضیح چرایی است. خیلی از مورخان علم معتقدند بعد از نیوتن علم مدرن بیش از هر چیز مدیون تغییر سؤال چرایی به چگونگی است. علم مدرن از این به بعد در صدد ساختن مدل هایی است که توضیح دهد پدیده ها چگونه عمل می کنند، ولی خیلی راجع به چرایی صحبت نمی کنند.
در مورد سازمان و تشکیلات علمی در قرن ۱۷ باید بگویم که مسئله صرفا ً کار تک تک دانشمندان به تنهایی نبود بلکه در قرن ۱۷ شاهد هستیم که انجمن های علمیی شکل گرفتند که خیلی از نظر اجتماعی مهم است.
حال به قسمت اصلی صحبتم که پیوستگی و گسستگی است می پردازم. تلقی رایج در تاریخ علم این است که این تغییرات آنقدر رادیکال و افراطی نسبت به علوم قرون وسطی و حتی رنسانس بود که باید اسم انقلاب بر آن نهاد. یعنی این تغییرات آنقدر ناگهانی بود که هیچ اسمی جز انقلاب بر آن نمی توان گذاشت؛ یک گسست کامل از علم دوره رنسانس. این تلقی بسیار ترویج می شد و به خصوص در دوره روشنگری، روشنفکران فرانسوی چون دیدرو و دالامبر آگاهانه بر این مسئله تأکید می کردند که ما در دوره جدیدی به سر می بریم. کلمه انقلاب علمی البته اولین بار در قرن بیستم به کار رفت؛ ایده اینکه انقلابی صورت گرفته و ما و علم در حال پیشرفت است؛ همان خوشبینی دوره روشنگری.
اما دیدگاه انقلابی اواخر قرن ۱۹ و به خصوص قرن ۲۰ توسط بسیاری از تاریخ نگاران علم زیر سؤال رفت. اولین کسی که این مسئله را نشان داد "پی یر دوئم" فیزیکدان و مورخ علم آخر قرن ۱۹ است. او یک مجموعه ۱۰ جلدی تاریخ علم دارد که برای اولین بار برخلاف روشنگران فرانسوی بر روی اهمیت علمی قرون وسطی تأکید می کند. به خصوص در حوزه علم استاتیک نشان می دهد بسیاری از چیزهایی که در دوره انقلاب علمی مطرح شد، ریشه هایشان در کارهای فیلسوفان قرون وسطی بوده است. مثلا ًدر حوزه استاتیک نشان می دهد در آثار افرادی چون راجر بیکن عناصر انقلاب علمی مستقر بوده است.
می دانید که قرن ۱۲ و ۱۳ میلادی قرن شکوفایی علمی است که اسم آن را رنسانس اول نام نهاده اند. دوئم به عنوان کسی که از نوعی پیوستگی دفاع می کند می گوید ریشه خیلی از چیزهایی که در قرن ۱۷ است در رنسانس اول یعنی قرون ۱۲و ۱۳ بوده است. اتفاقا ً بر خلاف آنچه که رنسانس مداوم را قرن ۱۴ و ۱۵ به بعد بعد می دانند او این دوره را دوره رکود نامیده و معتقد است رنسانس واقعی قرن ۱۲ و ۱۳ میلادی است که ترجمه کتابها از عربی آغاز می شود.
پس از او حتما ً اسم سارتن را به عنوان یک مورخ علم بزرگ شنیده اید. او هم یکی از حامیان تز پیوستگی است و تأکیدش را بیش از آنکه بر قرون ۱۲ و ۱۳ بگذارد، بر دوره اسلامی می گذارد. یعنی نشان می دهد خیلی از متدهای علمی در دوره اسلامی ریشه دارد. سارتن تأکیدش را بر دوره رنسانس اسلامی می گذارد. او معتقد است علم در دوره رنسانس راکد است. جیمز فرانکلین ریاضی دان و مورخ استرالیایی حامی این عقیده است که رنسانس دوره افول علم است و اوج علم را باید پیش از آن بررسی کرد.
مورخ دیگری به نام آرون بالا تز جالبی دارد که مدافع پیوستگی است، ولی پیوستگی را به تمدن اسلامی یا قرن ۱۲و ۱۳ میلادی منحصر نمی کند. او می گوید دوره قرن ۱۷ در اروپا محل تقاطع چندین فرهنگ مختلف است. از طرفی ریاضیات سنت اسلامی را داریم، از طرف دیگر سنت هندسی مصری و هرمسی قدیم. او معتقد است نظام اعداد از هند و تکنولوژی از چین آمده است. ایده اصلی او این است که اروپامحوری انقلاب علمی تز غیرقابل دفاعی است.
بنابراین به نظر می رسد مورخان علم را می توان به پیوسته گرا و گسسته گرای انقلاب علمی تقسیم کرد. پیوسته گراها سعی می کنند نشان دهند این عناصر از پیش از تاریخ و در تاریخ وجود دارد. گسسته گراها قصد دارند وجود نوعی مفهوم انقلاب را نشان دهند. حال سؤال این است که پیوسته گرایی چه مزیتی می تواند داشته باشد؟ و چرا نگاه پیوسته گرایی خوب و به درد می خورد؟ یا چرا نگاه انقلابی و افراطی باعث می شود ما یک سری چیز ها را نادیده بگیریم؟
اصطلاحی به نام "ویگ" whig را شاید شنیده باشید. ویگ یک حزب در انگلیس بود. ولی چون مورخین طرفدار این حزب از این نوع تحلیل استفاده می کردند، باترفیلد که اولین بار این اصطلاح را جعل کرد این اصطلاح را به نام آنها گذاشته است: ویگیسم. وقتی می گوئیم ما به صورت ویگ به تاریخ نگاه می کنیم یعنی چه؟ یعنی ما خودمان را به عنوان کسی که در قرن ۲۱ وجود دارد به عنوان مرکز تاریخ قرار می دهیم. زمان حال را مرکز قرار می دهیم. سپس چیزهایی را که باعث شد ما به زمان حال برسیم آن چیزهایی که شباهت بیشتری دارند به آن چیزهایی که ما الآن داریم، آنها را برجسته و مهم تلقی کنیم و آن چیزهایی که از وضعیت فعلی ما دور ترند کم اهمیت تر بدانیم. مفهوم انقلاب علمی دقیقا یک مفهوم ویگ است. به خاطر اینکه امروزه ما در زندگی، فرهنگ و فلسفه مان علم مدرن مهمترین جایگاه را دارد. حال تاریخ را با این نگاه بررسی می کنیم که کجا و در کدام مرحله و چگونه شد که علم به معنی مدرنش شکل گرفت؟ یعنی یک دیدگاه کاملا ًانتخابی. هر چیزی که در این زنجیره ای که به علم مدرن ختم نمی شد جا نمی گرفت. قاعدتا ً جایی هم برای نقل و بررسی و تحلیل ندارد.
اگر سنت هرمسی یا سنت های رازورزانه منجر به علم مدرن نشدند، به مفهوم علم مدرن بی شباهتند. بنابر این در بررسی تاریخ علم آنها را کنار می گذاریم. دقیقا ً به همین دلیل است که قرن ۱۷ مهم می شود. زیرا علم آن بیشترین شباهت را به علم مدرن اکنون ما دارد. یعنی مفهوم انقلاب علمی کاملا ً یک مفهوم ویگ است. ما زمان حال را مرکز گذاشتیم و چون از دوره باستان تا امروز بیشترین شباهت در قرن ۱۷ است آن را برجسته می کنیم. تاریخ نگاری ویگ مهمترین ضرری که دارد این است که ما سعی نمی کنیم خودمان را در کانتکست تاریخی قراردهیم. یعنی سعی نمی کنیم بفهمیم در کانتکست تاریخی، نیوتن چگونه فکر می کرد. چون به نیوتن از زاویه خودمان می نگریم. پیوسته گرایی از این جهت خوب است که شما یک رویداد را دوگونه می توانید بنگرید؛ یک گونه این است که به لحاظ علّی چگونه مربوط به رویدادهایی است که پیش از خودش اتفاق افتاده است، یک موقع دیگر می توانید نگاه کنید که این رویداد به لحاظ علّی چگونه مربوط به رویدادهایی است که بعد از خودش منجر به آنها شده است. یعنی یک موقع شما جلو را نگاه می کنید و می گوئید رویداد A که در زمان T رخ داد به خاطر اینکه دو سال بعدش منجر به فلان رویداد شد مهم است و یک موقع شما می گوئید رویداد A را در زمان T به این دلیل بررسی می کنید که خودش معلول یک رویدادی است که قبلا ً رخ داده است. پیوسته گراها همیشه نگاه می کنند چیزی که در قرن ۱۷ رخ داد چگونه از قبل ریشه هایش فراهم شده بود. کسانی که مفهوم انقلاب علمی را به کار می برند همیشه می گویند چیزی که در قرن ۱۷ رخ داد چگونه باعث شد علم مدرن شکل بگیرد. این ایده که فکر کنیم هر چیزی که در قرن ۱۷ رخ داد ریشه در گذشته دارد، ایده ای افراطی است و هیچ کس طرفدار آن نیست. این افراد طرفدار این نیستند که واقعا ً هیچ کار نویی در قرن ۱۷ انجام نگرفت. مسئله این است که کدام کارها نو بود و حد و درجه این کار نو چی بود. مشخصا ً در قرن ۱۷ یک سری کارها صورت گرفت که ریشه تاریخی نداشتند.
نتیجه بحث این است که حتی اگر این ایده افراطی را کنار بگذاریم که در قرن ۱۷ و در دوره انقلاب علمی هیچ کار جدید و نویی صورت نگرفت که مشخصا ً غلط است، نگاه پیوسته گرا داشتن به تاریخ علم حداقل این خوبی را دارد که نشان می دهد چه چیزهایی در قرن ۱۷ رخ داد و آنها اصالت داشتند و واقعا ً نو بودند. اگر به صورت پیوسته نگاه کنید می توانید تشخیص دهید که خیلی از عناصر موجود در این دوره تاریخی قبلا ً هم وجود داشتند. دیدگاه پیوسته گرایی حداقل کمکی که می تواند بکند این است که نشان دهد اگر قرن ۱۷ اهمیت داشت که دارد، اهمیت آن اصالتاً به خاطر چی بود. یعنی کدام مفهوم و روش و اختراع بود که تأثیر بیشتری از بقیه داشت. ضمن اینکه می تواند ما را از خطر نگاه ویگی نجات دهد.
متن حاضر سخنرانی دکتر حسین شیخ رضایی محقق و مدرس فلسفه است که با عنوان «تلقی مدرن در فلسفه» در تاریخ ۳ مهر ماه ۱۳۸۷ در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران ایراد شده است.
سخنران: حسین - شیخ رضایی
خبرنگار: سعید - بابایی
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید