شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

مردی که در افسانه خودش غرق شد


مردی که در افسانه خودش غرق شد
افسانه ارنستو چه‌گوارا هم مثل خیلی از افسانه‌های دیگر دنیا با یک سفر آغاز شد. یک پزشک آرژانتینی خانه، زندگی و کارش را رها کرد تا آرمان‌هایی را که برای مردم دنیا در ذهن داشت به سرانجام برساند ولی در روزی از روزهای اکتبر سال ۱۹۶۷ میلادی، در جنگل‌های بولیوی نفس‌های آخر را کشید و رفت. خیلی پیشتر از آن، «چه» برای من و هم نسلانم در آمریکای لاتین و جاهای دیگر دنیا به یک اسطوره بزرگ تبدیل شده بود.
او همان کسی بود که در سال ۱۹۶۵ میلادی به همراه فیدل کاسترو و عده‌ای دیگر یک ماموریت غیرممکن را به انجام رساند و با قایق زهوار دررفته‌ای از دریای کارائیب گذشت تا حکومت دیکتاتوری فولگنسیو باتیستا را در کوبا سرنگون کند. سفر آنها به کوبا با سختی فراوان انجام شد و بسیاری از همرزمان‌شان را از دست دادند تا بالاخره به کوهستان افسانه‌ای سیرا مائسترا رسیدند. از آن زمان تا دو سال بعد، جنگی چریکی به راه افتاد که چه‌گوارا در آن شجاعت و مهارتی مثال زدنی از خود نشان داد و بالاخره هم چریکها وارد ‌هاوانا شدند و اولین و تنها انقلاب سوسیالیستی موفق در قاره آمریکا شکل گرفت. آن روزها تصاویر بزرگ چه گوارا را می‌شد همه جا دید.
«چه» در مقابل یانکی‌ها ایستاده بود و به یک الگوی اخلاقی تبدیل شده بود؛‌الگوی مردی که از خودخواهی به‌دور است و وجودش پر است از عشق به مردم. خیلی‌ها می‌خواستند این الگو جایگزین تمام الگوهای قبلی مبارزه شود اما «چه» رفته بود تا در جایی دیگر، انقلاب مورد نظر خودش را ادامه بدهد. می‌گفتند آسم دارد اما او فکر می‌کرد وظیفه دارد در هر شرایطی جلوی حکومت‌های ظالم بایستد. هم رفتنش و هم مرگ تراژیکش در سن ۳۹ سالگی باعث شد فضای پر رمز و راز و اسطوره‌ای که حول شخصیت او ایجاد شده بود بیشتر شود.
تصاویر جنازه او -که بی‌شباهت به عیسی مسیح هم نبود- چشمانی را نشان می‌داد که فکر می‌کردی هر لحظه باز خواهد شد. جملاتی نیز در هنگام مرگ به او منسوب شد که فضای اسطوره‌ای حول شخصیت «چه» را افزایش داد: «شلیک کن! فقط یک مرد را از بین خواهی برد». بعد هم به صورت ناشناس دفنش کردند؛‌انگار که از جنازه او بیشتر از جسم زنده‌اش وحشت داشتند. بعدها همه این ماجراها به شکلی تصفیه شده و افسانه‌ای وارد ذهن و خاطره جوانان پرشور آن دوران شد. در اواخر دهه ۱۹۶۰ میلادی جوانان به خیابانها آمدند و در حمایت از رستاخیزی که «چه» می‌توانست به پا کند شعار دادند.
به یاد می‌آورم که در خیابان‌های سانتیاگو پایتخت شیلی نیز مثل بقیه کشورهای آمریکای لاتین همین فریادها بلند شده بود و همگان می‌گفتند هرگز نمی‌گذاریم چه گوارا از یادها برود. اکنون و پس از گذشت چهار دهه، قهرمان مرده آمریکای لاتین هنوز در ذهن‌ها باقی مانده اما نه به آن شکلی که باید می‌ماند و نه به آن شکلی که انتظار می‌رفت. «چه» فقط به «چهره»‌ای همیشه حاضر تبدیل شد. از روی لیوان‌های بزرگ قهوه، پوسترها، جاکلیدی‌ها و تی‌شرتها به ما زل زده بود و نامش در ترانه‌های راک تکرار می‌شد. اما همزمان با ظهور این «چه»، شخصیت اصلی او دود شد و به هوا رفت. «چه» در افسانه خودش غرق شد. خیلی از آنهایی که چریک معروف را با آن ستاره قرمز روی کلاهش بت خود کرده بودند، سال‌ها پس از مرگ او متولد شده بودند و شاید کل اطلاعاتشان در مورد چه به چند جمله هم نمی‌رسید. همان موقع بود که چهره مردی که عشق به زندگی را چیزی جز مبارزه برای بهبود زندگی مردم نمی‌دانست- و البته کارنامه تاریکی مثل صدور حکم اعدامِ بدون محاکمه برای زندانیان کوبایی را نیز از خود به جا گذاشته بود- از یاد همه رفت. ستایشگران چه‌گوارا بیشتر از هر کس دیگری از آرمانها و اعتقادات او فاصله داشتند و آینده‌ای که «چه» تصور کرده بود اصلا با او و عقاید و آرمان‌هایش مهربان نبود. ما در آن سال‌های دهه ۱۹۶۰ گمان می‌کردیم قربانی شدن «چه» در راه آرمان‌هایش باعث خواهد شد که حرکتی اجتماعی شکل بگیرد و طبقه محروم جامعه علیه نظام سلطه‌گر قیام کنند و البته شاید در همان سال‌های اول مرگ او همین اتفاق هم افتاد.
هزاران نفر از جوانان آمریکای لاتینی به پیروی از الگوی «چه» عازم کوهستانها شدند اما راه به جایی نبردند یا همان جا سلاخی شدند یا در سلول زندان شهرهایشان آنقدر شکنجه شدند تا بمیرند. این جوانان نمی‌دانستند که رویای آزادی کامل- یعنی همان چیزی که «چه» به دنبالش بود- هیچ وقت تعبیر نخواهد شد. هرچه که از مرگ چه گوارا گذشت، این حقیقت بیشتر روشن شد که روش مبارزه چه گوارا چندان منطقی و قابل اجرا نبوده است. انقلاب‌های بزرگی که در ربع آخر قرن بیستم میلادی به وقوع پیوست نیز این مساله را بیش از پیش به نمایش گذاشت. انقلاب در آفریقای جنوبی، ایران، فیلیپین، نیکاراگوئه و نیز انتقال دموکراتیک قدرت در برخی کشورهای آمریکای لاتین، آسیای شرقی و کشورهای کمونیستی نشان داد که در نهایت از مذاکره با دشمنان سابق هیچ گریزی نیست و باید با گروه‌های مخالف هم وارد معامله و بده بستان شد. این روش واقعا هیچ شباهتی به آرمان‌های چه‌گوارا نداشت و بالاخره حتی فرمانده مشهوری مثل مارکوس-که مواضع اخلاقی و کاریزمایش به شدت یادآور چه گوارا بود- هم برای تئوری‌های اقتصادی و نظامی او تره خرد نمی‌کرد.
واقعیت این است که همگان از آنچه که چه‌گوارا به عنوان آرمانش در ذهن داشت به کلی فاصله گرفتند اما در عین حال سعی کردند اسطوره باقیمانده از او را به شکل مورد علاقه خودشان دربیاورند و آن را پرستش کنند. هیچ کس توجه نکرد که ما در دورانی زندگی می‌کنیم که هویت ملت‌ها و اتحاد و افتراق آنها با ملت‌های دیگر دائما در حال تغییر است و در این دوران،‌چسبیدن به اسطوره مردی که خواهان تغییر و تحول در آمریکای لاتین بود و برای مبارزات خود مرزی نمی‌شناخت فایده‌ای ندارد. او محدودیت‌های زیادی را زیر پا گذاشته بود و همزمان به آرمان‌هایش وفادار مانده بود و به همین جهت بود که به ایده‌آل مورد نظر جوانان آن دوران تبدیل شده بود. جوانان از اینکه «چه» را متعلق به همه جا و هیچ جا بدانند لذت می‌بردند چون دوست داشتند خودشان را در آن موقعیت ببینند. آنهایی که غرق دنیای بدبینی و خودخواهی اطرافشان شده بودند و یک درصد هم احتمال نداشت که پا جای پای چه‌گوارا بگذارند، از بی‌توجهی او به آسایش دنیوی لذت می‌بردند و آن را ستایش می‌کردند. «چه» با همان موهای آشفته و ریش کم پشت انقلابی‌اش به یک رهبر پست مدرن تمام‌عیار تبدیل شد و به عنوان نماد عصیان به معروفیت و محبوبیت زیادی رسید چون دیگر خطری برای هیچ کس نداشت. دوست دارم اینطور فکر کنم که آنهایی که پوستر چه‌گوارا را به دیوار اتاق‌هایشان زده‌اند می‌دانند او چه بوده و چه کرده. دوست دارم فکر کنم آنها می‌دانند هدف و آرمان «چه» از مبارزه و مرگ چه بوده. اما واقعیتش این است که از حرف زدن در مورد قهرمان‌های مرده و بار سنگینی که از مرگ آنها بر زندگی ما به جا می‌ماند خسته شده‌ام. در دنیایی که خیلی از مردم تکه نانی هم برای خوردن ندارند حرف زدن از قهرمان مرده چه فایده‌ای دارد؟ همین بی‌عدالتی‌ها بود که سال‌ها پیش، «چه» را واداشت سفری سرنوشت ساز را آغاز کند و آن را در جنگل‌های بولیوی به اتمام برساند. با همه اینها، شکی ندارم که هنوز می‌شود بی‌صبری و عصیان برای ایجاد تغییر در جهان را روی تی‌شرتها و لیوانها و در چشمان چه‌گوارا دید.
آریل دورفمان
ترجمه فرزانه سالمی
* نویسنده شیلیایی که در فاصله سال‌های ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ مشاور فرهنگی دولت سالوادور آلنده بود. معروفترین اثر او نمایشنامه مرگ و دوشیزه است.
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید