سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


تاریخچه‌ی از خود بیگانگی


تاریخچه‌ی از خود بیگانگی
متفکران در تاریخ بیگانگی اختلاف‌نظر دارند. برخی نظیر آدورنو، اتزیونی، لاکس، و میلز معتقدند که الیناسیون پدیده‌ای خاص جوامع صنعتی و فوق‌صنعتی است. اتزیونی می‌گوید: «جامعه‌ی صنعتی نمونه‌ی بارزی از جامعه‌ی بیگانه است». لاکس معتقد است که «بیگانگی مرضی است مدرن و نوظهور که تا قبل از قرن ۱۹ ناشناخته بود». سی رایت میلز نیز معتقد است که «بیگانگی مهم‌ترین پدیده‌ی بارز و تم اصلی در متن جامعه‌ی معاصر است.»
گروهی دیگر از متفکران نیز چون فیوتر، فروم، مزاروش، مارکوس، پاپنهایم و کافمن آن را نه به عنوان ابداعی نو و واژه‌ای جدید که به‌صورت پدیده‌ای کهن و تاریخی فرض کرده‌اند. به نظر این متفکران ریشه‌های بیگانگی به نخستین دوره‌های تاریخ منظوم بر می‌گردد و آثار اولیه‌ی آن در بخش هایی از تاریخ فلسفی، مذهبی و اسطوره‌ای و ادبیات کهن مشهود است.
نخستین مسیحیان بیگانگی را به مفهوم جدایی انسان از معبود خود (یعنی خدا) می‌پنداشتند. انجیل با اشاره به قصه‌ی هبوط آدم ازبهشت و انفصال وی از درگاه الهی تصویری از بشر سرگردان و متعجب در سرزمینی غریب ترسیم می‌کند. چنین تصویری از انسان رانده‌شده از درگاه الهی را می‌توان در اکثر ادیان و مذاهب و نیز گرایش‌های عقیدتی نظیر یهودیت، اسلام و تصوف یافت.
اریش فروم معتقد است که تاریخ بیگانگی به دوره‌ی پیامبران عهد عتیق بر می‌گردد، دوره‌ای که در آن صحبت از پرستش بت‌هاست. انسان‌های بت‌پرست در مقابل چیزی کرنش می‌کنند که خود ساخته اند. بت (Idol) از دیدگاه فروم معرف نیروهای حیات فرد در شکلی بیگانه است.
در دوره‌های بعد از رنسانس نیز واژه‌ی الیناسیون مورد توجه و تأمل بسیاری از فلاسفه و متفکران اجتماعی، ادبا، شعرا و نویسندگان قرار گرفت. شاید گسترده‌ترین کاربرد این واژه از طرف فلاسفه‌ی قبل از هگل به وسیله واضعان مکتب قرارداد اجتماعی (Social Contract) یعنی توماس هابس، جان لاک و ژان ژاک روسو باشد. این فلاسفه به‌رغم اعتقاد راسخ فلاسفه‌ی عصر روشنگری به پیشرفت و تعالی و عقل‌گرایی و باورهای خوش‌بینانه، از جامعه و انسان به گونه‌ای دیگر یاد کردند. به نظر روسو، انسان در حالت طبیعی موجودی سلیم و پاک‌نهاد است و تنها از طریق جامعه سستی و کژی بر وی مستولی می‌شود.
روسو از فلاسفه‌ی قرارداد اجتماعی با اشاره به نیک‌طبعی سرشت انسان در حالت طبیعی سعی در نشان‌دادن نیروها و تأثیرات فاسدکننده و تباه‌گر مالکیت خصوصی، جامعه و تمدن داشت. روسو با روح تطبیق‌گرانه و سازگارانه‌ی (Confotmist) انسان مدنی و دیگرمحوری بشر متمدن مخالفت ورزید و آن را مغایر با اصل استقلال و آزادی انسان طبیعی دانست. به نظر این فلاسفه انسان بدون چشم‌پوشی از حق خود قادر به عمل و زندگی نیست. وی باید حقوق حقه‌ی خود را رها کند و به قرارداد اجتماعی تن دهد. چنین قراردادی به هرحال شرایطی را مهیا می‌سازد تا بیگانگی بر فرد مستولی شود. به عبارت دیگر، قرارداد اجتماعی فرد را از حقوق طبیعی خویش منفک و بیگانه ساخته تا منافع جامعه و نفع جامعه تأمین شود.
اصطلاح «الیناسیون» که از آن به «از خود بیگانگی» تعبیر شده، از قرن ۱۷ به بعد در حقوق، سپس در روان‌شناسی و فلسفه به کار رفته است. معادل آلمانی آن «Entausserung» است که به معنای «جدایی از خود» با رسیدن به «ناخود» (non, moi) است که ما مترادف آن را «بی‌خود» قرار می‌دهیم.
اما نخستین متفکری که مبحث «ازخود بیگانگی» Alienation انسان را در فلسفه‌ی غرب پیش آورده و تعریفی از آن ارائه داده «هگل» است. هر چه دیگران در غرب پس از هگل در این‌باره گرفته و نوشته‌اند یا تفسیری بر عقیده‌ی اوست و یا شکل پرداخته و پیچیده‌تر آن است.
هگل از خودبیگانگی یا به تعبیری بی‌خویشتنی را «عینیت یافتن اندیشه‌ی ازلی» در جهان جسمانی، یا تجسم روح متناهی در جهان متناهی تعریف می‌کند نماینده‌ی این را آگاهی انسان می‌داند، آن هم نه آگاهی یک فرد یا همه‌ی افراد در یک زمان، بلکه آگاهی همه‌ی افراد انسانی در سراسر زمان مد نظر هگل است.
● تعریف موضوع
از خود بیگانگی از مقوله‌های مهم در مباحث جامعه‌شناختی، انسان‌شناختی، روانشناسی اجتماعی و فلسفی جهان امروز است که پیرامون آن عقاید گوناگون وجود دارد. از آن‌جا که این مفهوم دارای ابعاد‌ی گسترده و گوناگون است تعاریفی متعدد و متفاوت از آن ارائه شده است.
مفهوم از خودبیگانگی بعد از صنعتی‌شدن جوامع در محافل علمی مطرح شده و مورد توجه به‌خصوص جامعه‌شناسان و روانشناسان قرار گرفته است. هر کدام از این متفکران با توجه به دیدگاه‌های علمی و تخصصی خود و بر اساس مکاتب فکری که به آن وابستگی بیش‌تری داشته‌اند، به ارائه‌ی نظریه‌هایی درباره‌ی این مفهوم پرداخته‌اند.
تا دهه‌ی ۱۹۴۰ بیگانگی در سه معنا (۱- انتقال دادن، حواله کردن و واگذاری حقوق یا مایملک ۲- تنفر یا بیزاری در احساس و نیز احساس انفصال، جدایی و دور افتادن فرد از خود، دیگران، جامعه، کار،... ۳- جنون، بلاهت و دیوانگی، شیدایی و شوریدگی و اختلال و بی‌نظمی در قوای دماغی) به کار می‌رفت که به ترتیب در مفهوم حقوقی، مفهوم جامعه شناختی و مفهوم روانی و روان درمانی کاربرد داشت، لکن بعد از جنگ جهانی دوم این پدیده دستخوش تحول گردید به‌طوری‌که به‌عنوان مفهومی محوری مورد توجه فلاسفه، ادبا، شعرا، جامعه‌شناسان، روانشناسان و منتقدان اجتماعی قرار گرفت و به انحای مختلف تعریف و تفسیر شد و در طرق مختلف به‌کار رفت.
یکی از عواملی که سبب اشتهار از خودبیگانگی و جلب توجه صاحب‌نظرات بدان شد چاپ آرای فلسفی و اقتصادی مارکس جوان در سال ۱۹۳۲ بود. مارکس بر این باور بود که انسان در لحظه‌ای از جریان زندگی اجتماعی خویش استعداد‌ها و قابلیت‌های درونی خویش را به بیرون می‌تراود (فراگرد برون‌افکنی). این خود در لحظه‌ای دیگر منجر به پیدایش نهادها، ساختارها و نظام اجتماعی می‌گردد. این اشیا و اعیان خارجی پس از پیدایش و تکوین وجود خود به انسان تحمیل می‌شوند تا بدان جا که از آفرینندگان خویش بیگانه گشته و آفریننده‌ی خود را آفریده حس می‌کنند. از این رو برای مارکس بیگانگی بین انفصال و جدایی انسان از خود از کار و تولیدات خویش، از هم‌نوع، از جامعه و از طبیعت است.
در نزد دورکهایم از خود بیگانگی با کلمه «آنومی» مترادف گرفته شده است که به نوعی حالت فکری اطلاق می‌شود که در آن به‌واسطه‌ی اختلاف اجتماعی فرد دچار نوعی سردرگمی در انتخاب هنجارها، تبعیت از قواعد رفتاری و احساس فتور و پوچی است. مرتن نیز چون دورکیم این پدیده را مترادف با «آنومی» می‌گیرد و بر جنبه‌های اجتماعی آن تأکید می‌کند.به نظر مرتن بی‌هنجاری، رفتار منحرفانه، ‌آنومی یا از خودبیگانگی که در عین حال مبیین گسیختگی و عدم‌تجانس بین اهداف فرهنگی و وسایل نهادی شده، جهت نیل بدان اهداف است. اشاره به حالتی از رابطه‌ی فرد و جامعه دارد که در آن بین فرد و ساخت فرهنگی و ارزشی حاکم تضاد وجود دارد.
اریک فروم با دیدی عمدتاً روان‌شناختی، روان‌شناسی اجتماعی متوجه از خود بیگانگی است. او همانند مارکس بیگانگی از خود را حالتی از هستی می‌داند که در آن آدمی مقهور محصول کار تولیدات خویش از عینیت و شئییت یافته و به‌صورت نظام اجتماعی ـ اقتصادی درآمده‌اند، می‌گردد تا بدانجا که هر گونه اختیار، اراده و کنترل از او سلب و فرصت خودشناسی از او ساقط می‌شود. از این‌رو برای اریک فروم از خود بیگانگی، انفصال از مفهوم من واقعی یا ضمیر حقیقی است.
«فتلر» نیز از خودبیگانگی را مترادف با آنومیا یا آنومی روانی می‌گیرد و آن را از آنومی (که مرتن و دورکیم آن را با از خود بیگانگی مترداف می‌گیرند) متمایز می‌سازد. آنومیا در نزد فتلر به مفهوم اختلال، آشفتگی و بی‌سازمانی شخصیتی است و اشاره به وضعیت یا حالت روانی ـ اجتماعی دارد که در آن فرد نوعی احساس تنفر نسبت به برخی از جنبه‌های شخصی وجود اجتماعی خویش می‌کند.
میچل معتقد است بیگانگی در تعریفی وسیع و عام به معنای احساس انفصال، جدایی و عدم پیوند ذهنی و عینی بین فرد و محیط پیرامون او (یعنی جامعه، انسان‌های دیگر و خود) است. کنت کئیستون از خود بیگانگی را نوعی پاسخ یا واکنش از سوی خود به فشارها، تنش‌ها،‌ ناملایمات و نیز اختلاف دیدگاه‌های فردی و اجتماعی و ضررهای تاریخی تعریف می‌کند. در کل، از خود بیگانگی حالتی است که در آن شخصیت واقعی انسان زایل می‌گردد و شخصیت بیگانه‌ای ( انسان یا شئی) در آن حلول می‌کند و انسان «غیر» را «خود» احساس می‌کند.
● قلمرو روان‌شناسی اجتماعی از «ازخود بیگانگی»
در این قلمرو، چند تن از روان‌شناسان اجتماعی و روان‌شناسی بنام، که در زمینه‌ی بیگانگی و از خودبیگانگی نظریه‌پردازی کرده‌اند مورد بررسی قرار می‌گیرد. این گروه بیگانگی را در سطح فردی مطالعه می‌کنند و عمدتاً متوجه آنومی اجتماعی یا آنومیا هستند. در آنومی روانی بر خلاف آنومی اجتماعی احساسات فرد در قبال خود سنجیده می‌شود. از این‌رو بحث روان‌شناسان اجتماعی و روانکاوان از بیگانگی «خود» انسان است و عوامل بیگانه‌زا.
اریک فروم. اریک فروم (Erich Fromm) مثل هورکهایمر، هابرماس و مارکوزه، از نظریه‌‌پردازان مکتب فرانکفورت است که در بررسی‌های خود، اسپینوزا، مارکس، فروید، هر سه را در نظر دارد. او معتقد است که انسان دارای طبیعتی است که در ارتباط با جهان و کنش متقابل با دیگران شکل می‌گیرد. از نظر وی، در طبیعت انسان تنها از کنش‌های ثابت مانند گرسنگی و تشنگی و کنش‌های نسبی که با شرایط تاریخی وجوه تولیدی زمان دگرگون می‌شوند و مورد توجه مارکس هستند تشکیل نشده بلکه کنش‌های روانی و وجودی در طبیعت او سهم به‌سزایی دارند.
اریک فروم علاوه بر این‌که به تجزیه و تحلیل دقیق مفهوم بیگانگی در آثار مارکس می‌پردازد، از آن در مطالعات فلسفی و جامعه‌شناسی خود وسیعاً سود می‌برد.
فروم معتقد است که «بیگانگی تعریفی است از وضعیت انسان در جامعه‌ی صنعتی». او در تفسیر خود از بیگانگی انسان نسبت به خویش، شخصی را مورد مطالعه قرار می‌دهد که از خود دور می‌شود، اعمال او به‌جای آن‌که تحت کنترل او باشد بر او مسلط‌ است و او خودرا مرکز اعمال فردی خویش نمی‌یابد. به جای این‌که اعمال طبق خواست و اراده‌ی او انجام گیرد. او از اعمالش اطاعت می‌کند،‌ او خود را نظیر همه‌ی مردمی می‌یابد که به عنوان اشیا درک می‌شوند. با احساس‌ها و خواسته‌های مشترک، اما در عین حال در همان زمان او هیچ‌گونه وابستگی و ارتباطی با جهان خارج ندارند. به نظر اریک فروم اعضای جامعه‌ی‌ صنعتی همگی الینه شده ـ فسخ شده ـ هستند و بیگانگی مختص گروه و طبقه‌‌ی خاصی نیست، او می‌گوید: «انسان امروزین در جامعه‌ی صنعتی شکل و شدت بت‌زدگی را، دگرگون ساخته است. او در دست نیروهای اقتصادی کور حاکم، شیئی شده است. او دستکارهای خود را می‌پرستد و به «شئی» بدل می‌شود. در جهانی از این دست‌ تنها کارگر بیگانه نیست... که همگان بیگانه‌اند.»
فروم انواع مختلف از خود بیگانگی را که زاییده‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری است، مشخص می‌کند. شرایط کار، کارگران را از خود بیگانه می‌کند، تأمین معاش آنان بستگی به این دارد که سرمایه‌داران و مدیران بتوانند از استخدام آنان سود برند و بدین ترتیب کارگران تنها به عنوان وسیله‌ای در نظر گرفته می‌شوند و نه به عنوان غایت و هدف. کارگر «ذره‌‌ی اقتصادی است که به آهنگ مدیریت ذره‌ای می‌رقصد». مدیران «حق کارگر برای تفکر و تحرک آزاد را از او سلب می‌کنند. حق زندگی از کارگر سلب می‌شود، نیاز به تسلط، خلاقیت، کنجکاوی و تفکر آزاد در آنان با محدودیت روبرو می‌شود در نتیجه، نتیجه‌ی گریز ناپذیر، فرار یا مقابله، بی‌تفاوتی یا تخریب، یا انزوای روانی از سوی کارگر است».
با این‌حال، فروم استدلال می‌کند که «نقش مدیر نیز با از خود بیگانگی همراه است»، او نیز تحت تسلط نیروهای مقاومت‌ناپذیر سرمایه‌داری است و آزادی بسیار محدودی دارد. او باید «با غول‌های غیرشخصی با شرکت‌های بزرگ رقیب با بازارهای غول‌پیکر غیرشخصی، با اتحادیه‌ها و حکومت، سروکار داشته باشد.» مرتبه‌ی او، مقام او، درآمد او به طور خلاصه تمامی موجودیت اجتماعی او ـ به این بستگی دارد که میزان سودهایش پیوسته رو به افزایش باشد. لیکن باید این‌کار را در دنیایی انجام دهد که در آن از کم‌ترین نفوذ شخصی بر غول‌هایی که با آن‌ها سروکار دارد، برخوردار نیست.
اریک فروم از جدایی و انزوای انسانی در جوامع صنعتی معاصر به عنوان رنج لاعلاج بشری یاد می‌کند. به اعتقاد او: جامعه ـ جامعه‌ی صنعتی ـ خالق «آدمک تشکیلاتی» است، موجودی تهی از آگاهی و اعتقاد که بزرگ‌ترین افتخارش این است که در یک ماشین عظیم و مقتدر، دندانه‌ای، هر چند کوچک و خرد است. شعار این است؛ پرسش ممنوع، تفکر ممنوع، دلبستگی و علاقمندی ممنوع، مبادا که کارکرد بی دغدغه و قرین آرامش تشکیلات بر هم خورد. اما آدمی برای شیء بودن و خاموش نشستن ساخته نشده است.
به زعم کسانی که برای فرد اولویت قایل می‌شوند، عدم انطباق فرد با جامعه، نشانه‌ای از بیگانگی او تلقی می‌شود. اما افرادی از قبیل اریک فروم معتقدند که ممکن است جامعه آن‌چنان بیمار یا بیگانه باشد که فرد توانایی تطبیق خود را با آن نداشته و لذا دچار ازخودبیگانگی می‌شود.
اریک فروم با دیدی عمدتاً روان‌شناختی متوجه از خود بیگانگی است. او بیگانگی از خود را حالتی از هستی می‌داند که در آن آدمی مقهور محصول کار و تولیدات خویش که عینیت و شیئیت یافته و به صورت نظام اجتماعی ـ اقتصادی در آمده‌اند، می‌گردد تا بدان‌جا که هر گونه اختیار‌، اراده و کنترل از او سلب و فرصت خودشناسی از او ساقط می‌شود. از این رو برای اریک فروم از خودبیگانگی به مفهوم انفضال شناختی از مفهوم من واقعی (Real Self) یا ضمیر حقیقی (Troe Ego) است.
فروم اعتقاد دارد که ریشه‌های بیگانگی آدمی را می‌توان در جریان توسعه‌ی تکاملی او جست‌وجو کرد. برخلاف حیوانات پست‌تر که با غرایز به رفتار و فعالیت واداشته می‌شوند انسان به قابلیت روانی منحصر به فردی مجهز است که او را قادر می‌سازد بر جهان طبیعت فایق آید. زندگی او دیگر تابعی از نیروهای قهار و سلطه‌گر طبیعت نیست بلکه براساس خودآگاهی، برهان، تحلیل و تفهیم، قوام و نظام دارد. از این رو انسان و طبیعت به عنوان دو واقعیت مستقل نمود یافته و عدم وحدت و یگانگی این دو سبب گردیده که بشر خود را در محیطی بیگانه که در آن جدای از طبیعت، هستی دارد ببیند و بیابد. مسأله‌ی هستی آدمی و حیات او در جهان طبیعت مسأله‌ای نادر و منحصر به فرد است. به قول فروم «انسان با آن‌که از طبیعت جدا و منفک است با طبیعت هستی دارد، با طبیعت قرین است. بخشی از او از عالم بالاست. خدایی است. الهی است نامتناهی است و بخشی دیگر از جهان خاکی است، حیوانی است، متناهی است.»
درنتیجه، انسان می‌باید خود را با این شرایط محیطی جدید تطبیق و سازگاری دهد. در چنین محیطی او همچنین با انبوهی از خواسته‌ها و نیازها روبروست. در بین این نیازها می‌توان نیاز به ایجاد ارتباط و اتحاد و یگانگی با طبیعت، با خود و دیگر انسان‌ها، نیاز به خلاق‌بودن، نیاز به تعلق و وابستگی، نیاز به خودیابی و خودشناسی و بالاخره نیاز به داشتن عقیده و مرام و مسلک اشاره کرد. به نظر فروم در جامعه‌ی صنعتی و تحت روابط اجتماعی تولید نظام سرمایه‌داری انسان قادر به ایفا و تأمین رضامندانه‌ی بسیاری از این نیازها نیست. به جای آن‌که از یگانگی با طبیعت مسرور و شادمان باشد از بیگانگی با آن و از تنهایی و انزوا و پریشانی خاطر اندوهناک است. با آن‌که توانمند به تسخیر طبیعت است قادر به نمایش خلاقیت خود و ارضای این نیاز نیست، خود را نمی‌شناسد. از طبیعت خود جدا افتاده است به خویشتن خود او راهی نیست و نمی‌داند چه هست و باید باشد. او از بحران هویت رنج می‌برد؛ سرگشته‌ای است در وادی حیرت.
حوزه‌ی انتساب فروم روان‌شناسی اجتماعی و (روان‌کاوی) است. وی علل از خود بیگانگی را مالکیت خصوصی، روابط اجتماعی و نظام ارزش‌های سرمایه‌داری، فرهنگ صنعتی، بوروکراسی و عقلانیت می‌داند.
ملوین سمین: بی‌شک ملوین سمین (M. Seemon) در زمره‌ی نخستین روان‌شناسان اجتماعی است که کوشید، مفهوم بیگانگی روانی را در قالبی منظم و منسجم تدوین و تعریف کند. سمین برای پندار که بیگانگی معلول عقلی واحد است خط بطلان می‌کشد. سمین کوشید ضمن ارائه‌ی تعریفی مفهومی از بیگانگی و مشخص نمودن تیپولوژی الیناسیون، صور و انواع تظاهرات رفتار بیمارگونه را در پنج نوع قابل‌تمیز که به نظر وی رایج‌ترین و متداول‌ترین صور کاربرد مفهومی واژه در ادبیات، جامعه‌شناسی و روان‌شناسی است نشان می‌دهد.
اشکال پنج گانه سمین از خود بیگانگی عبارتند از:
۱) بی‌هنجاری و یا ناهنجاری با بی‌روایی (Normlessness)
۲) بی‌توانی یا ناتوانی‌، بی‌قدرتی (Powerlessness)
۳) بی‌هودگی یا پوچی یا بی‌هدفی (احساس بی‌فعالیتی یا احساس بی‌محتوایی Meaninglessness).
۴) احساس بیگانگی از جامعه یا احساس انزوای اجتماعی (Social Isolation)
۵) احساس بیگانگی از خود یا احساس تنفر از خویشتن (Self estrangement).
چنانکه از این تقسیم‌بندی بر می‌آید «از خود بیگانگی» یکی از اشکال پیدایی «بی خود شدن» یا الیناسیون است نه تمام آن.
۱) احساس بی‌هنجاری: به عقیده‌ی سمین احساس بی‌هنجاری هم‌چون احساس بی‌قدرتی و بی‌معنایی، وضعیتی فکری و ذهنی است که در آن فرد این احتمال را به حد مفرطی بر خود مفروض و متصور می‌دارد که تنها کنش‌هایی را به حوزه‌های هدف نزدیک می‌سازد که مورد تأیید جامعه نیستند این بعد از خود بی‌خود شدن را سمین از دورکیم اقتباس کرده است. پایه گذار مکتب جامعه شناسی فرانسه «آنومی» را به هم خوردن هنجارهای اجتماعی مربوط به رفتار اخلاقی می‌داند.
۲) احساس بی توانی یا ناتوانی یا بی‌قدرتی: فرد توانایی کنترل نتایج فعالیت یا نیروهای جدید را ندارد. در جامعه‌ی صنعتی فرد خودرا ناتوان می‌بیند و در می‌یابد که در سرنوشت خویش نقشی ندارد و نیز در نظام اجتماعی فاقد کار و کاروری است. احساس بی‌قدرتی عبارت است از احتمال و یا انتظار متصوره از سوی فرد در قابل بی‌تأثیری عمل خویش و یا تصور این باور که رفتار او قادر به تحقیق و تعیین نتایج مورد انتظار نبوده. و وی را به هدفی که براساس آن کنش او تجهیز گردیده رهنمون نیست. به قول سمین این مفهوم از بیگانگی بیش از صور دیگر آن در ادبیات معاصر کاربرد دارد.
۳) احساس بی‌هودگی یا پوچی یا احساس بی‌معنایی: هنگامی که فرد نتواند نحوه‌ی کارکرد سازمان اجتماعی مسلط بر خود را درک کند و در نتیجه موفق به پیش‌بینی عاقبت اعمال خود نباشد و معنا و مفهوم آن را درنیابد دچار احساس بی‌هودگی و پوچی می‌شود. احساسی که بسیاری از کارکنان «کم‌کار» دولت می‌توانند داشته باشند.
۴) احساس بیگانگی از جامعه یا انزوای اجتماعی: فردی که از خود بی‌خود گردد و از جامعه کناره بگیرد به این معناست که او اعتقادی به نحوه‌ی کارکرد جامعه، روابط حاکم و هدف‌های خرد و کلان ندارد. چون فعالانه نمی‌تواند این روابط و اهداف را نفی و رد کند به طور منفصل با «گوشه‌نشینی» و عزلت‌گزینی خود را از گزند جامعه به حاشیه می‌کشد و احساس انزوای اجتماعی هم به معنای انفکاک فردی فرد از استانداردهای فرهنگی است.
۵) احساس بیگانگی از خود یا احساس تنفر از خویشتن: چنین پنداشته می‌شود که فرد مفهوم پیش‌ساخته‌ای از خود داراست. بنا به باور مارکس جوان، انسان در طبیعت در کانون کار و کنش قرار دارد و از طریق آن به وجود خود پی می‌برد. در جامعه‌ی سرمایه‌داری کار وسیله‌ای برای بقای هستی تلقی می‌شود. کارگزار از کار خود مایه می‌گذارد ولی هرگز از خلاقیت خود آگاه نمی‌شود و تنها در خدمت و جوار ماشین یک یا چند حرکت «اندامی» از خود بروز می‌دهد بدون این که نقش مهمی در تمامیت زنجیره‌ی تولید ایفا کند. کالایی‌شدن کار کارگر و اجیر شدن او برای بقا کنشی بین «جوهر» و «هستی» او پدید می‌آورد. در چنین وضعیتی فرد شانس و فرصت لازم را جهت خلق و تولید محصولی که او را راضی و خرسند سازد نیست و به‌نوعی به احساس انزجار از روابط اجتماعی تولید گرفتار است.
ملوین سمین به حوزه‌ی روان‌شناسی و روان‌شناسان اجتماعی تعلق دارد و علل بیگانگی را بوروکراسی و ساختار دیوان‌سالاری مدرن، عدم‌تجانس بین رفتار فرد و سیستم پاداش جامعه می‌داند. موضوع بیگانگی او مثل سایر روان‌شناسان «خود» است سمین در نهایت بیگانگی را خود انتخابی می‌داند.
دیوید رایزمن الگوهای اجتماعی‌کننده‌ی جامعه را مسئول از خود بیگانگی فرد می‌داند. در نظر وی الگوهای اجتماعی‌کننده‌ی جامعه‌ی مدرن به گونه‌ای‌ست که فرد را بیش از آن‌که متوجه خود کند تحت ارشادات دیگران در می‌آورد. یعنی به فرد همواره توصیه می‌شود که برای رفتار و کرداری معقول و مطلوب به دیگران بنگرد، در چنین شرایطی است که فرد ارتباط بنیادی را با خویشتن گم کردهو دچار نوعی «بحران هویت» می گردد.
دیوید رایزمن آمریکایی، نویسنده‌ی کتاب معروف «توده‌ی تنها» که خود از وضع‌کنندگان اصطلاح «جامعه‌ی مصرف» به شمار می‌رود، عقیده دارد که «در این نوع جوامع، افراد «پیرو دیگران» هستند. زیرا رفتار هرکس، همیشه تحت نفوذ افراد دیگر است و هر فرد می‌کوشد از رفتار دیگران اطلاع حاصل کرده، خود نیز این رفتار را دنبال کند. بدین سبب در چنین جوامعی وسایل ارتباط جمعی که منعکس‌کننده‌ی رفتار دیگران است، به کالاهایی مصرفی تبدیل می‌شوند. بدین طریق محتوای سیاسی و فرهنگی این وسایل نیز شکل مصرفی پیدا می‌کند و ماهیت رهبری‌کننده و آموزنده‌ی خود را از دست می‌دهد. در این شرایط انسان به موجودی تبدیل می‌شود که از هر گونه فعالیت در راه تحول سیاسی جامعه روگردان شده به امیال شخصی و مصرفی رو می‌کند.
زندگی افراد «پیرو دیگران» در جامعه‌ی مصرف، رفته‌رفته به جایی می‌رسد که همه دچار از خود بیگانگی می‌شوند. از هستی حقیقی تهی شده، شخصیت و ماهیت انسانی خود را از دست می‌دهند. بدین ترتیب، «افراد به جای آن‌که به گذشته و آینده‌ی خود با دیده‌ی بصیرت بنگرند و با روش های صحیح عقلی راه تعالی را برگزینند، فقط به پول، غذا، بازی و بی‌هودگی می‌اندیشند...».
در تبدیل میلیون‌ها انسان به یک توده‌ی «بی‌شخصیت و جاهل» که تحت تأثیر سودجویی‌ها و خودخواهی‌ها قرار گرفته خلاقیت علمی و فرهنگی را از دست داده، مقام سازنده‌ی انسانی را در تحولات سیاسی رها کرده و به سازشکاری پرداخته است، نقش منفی وسایل ارتباط جمعی را نمی‌توان انکار کرد. باید دانست که وسایل ارتباطی، خود به وجود آورنده‌ی «انبوه خلق تنها» می‌باشند. زیرا طرز کار وسایل ارتباط جمعی سبب می‌شود که گروه‌های طبیعی انسانی مانند خانواده، و گروه‌های متشکل انسانی، مانند گروه‌های مذهبی، سیاسی و فرهنگی متلاشی شوند و هر فرد جدا از دیگران در تنهایی زندگی می‌کند و می‌تواند به پیام‌های ارتباطی نیز جدا از دیگران دسترسی داشته باشد. طبیعی است که بدین ترتیب، تعداد فراوانی از اعضای تنهای این انبوه خلق در معرض تبلیغات فریبنده‌ی وسایل پرقدرت ارتباط جمعی، نیروی تفکر و پایداری را از دست می‌دهند و به قیدوبندهای تبلیغاتی گرفتار می‌شوند که این نیز باعث از خود بیگانگی انسان و بیگانگی انسان از دیگران و جامعه می‌شود.
آگاهی به «از خود بیگانگی» برای انسان‌ها که از طریق زندگی مادی و ظاهری خود جامعه‌ی صنعتی پیوستگی یافته‌اند و ارضای خود را در بر آوردن نیازهای موجود در این جامعه می‌دانند کار دشواری است.
خسرو صادقی بروجنی

منابع
- دریابندری،نجف(۱۳۶۹). درد بی خویشتنی؛ بررسی مفهوم الیناسیون در فلسفه غرب، تهران: نشرکتاب پرواز
- شیخاوندی، داور(۱۳۷۳). جامعه شناسی انحرافات، چاپ سوم، گناباد، نشر مرندیز
- عنایت، حمید(۱۳۴۹).جهانی از خودبیگانه (مجموعه مقالات)، تهران، فرمند
- فروم،اریک(۱۳۶۰).فراسوی زنجیرهای پندار،ترجمه بهزاد برکت، تهران، پای ژه
- محسنی تبریزی، علیرضا،،«بیگانگی»، نامه علوم اجتماعی، جلددوم، شماره دوم، دانشگاه نهران، تابستان ۱۳۷۰
- Fromm, Erich (۱۹۵۵).The sane society, New York
- Riesman, David (۱۹۵۰).The lonely crowd, new heaven, yale university press
-Tar, Zoltan (۱۹۷۷).The Frankfurt school, New York
گرفته از البرز: http://www.alborznet.ir/Fa/ViewDetail.aspx?T=۲&ID=۱۷۲
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید