جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


وسترنی شرقی!


وسترنی شرقی!
● یک
معمولاً ساده‌ترین تأویل‌ها ـ البته درباره آثار خوب ـ بهترین تأویل‌هایند. «آخرین ملکه زمین» نامی است که در ساده‌ترین شکلش به ما گوشزد می‌کند که با افسانه‌ای از جنس اغلب افسانه‌های جهان روبه‌روییم. در این افسانه، شاهزاده خانمی در«راه دور» اسیر دیوی ست و شاهزاده‌ای «سرگشته او» از همه موانع می‌گذرد تا او را از چنگ دیو نجات دهد و خودش پادشاه و آن دختر، ملکه شود. فیلمنامه‌ای که محمد ترابی و محمدرضا عرب نوشته‌اند ایده نخستین‌اش از چنین دیدگاهی تغذیه کرده منتها با یک تفاوت کوچک، چون روزگار شاهان به سر آمده، شاهزاده در قد و قامت نوازنده‌ای افغان که در ایران در آسیابی کار می‌کند و نگران سلامتی زن جوان خود در افغانستان است ظاهر می‌شود؛ البته آداب قصه مطابق است بر همان «کهن الگویی» که اشاره شد. در افسانه آمده که پدر شاهزاده، نگران سرگشتگی آتی فرزند است چون این گونه منجمان پیش‌بینی کرده‌اند و بنابراین او را از ورود به اتاقی در قصر که حاوی نقش شاهزاده خانم محبوس است نهی می‌کند اما در نهایت، تقدیر کار خود را به انجام می‌رساند. در فیلم «عرب»، هموطن نوازنده افغان، از ترس هوایی شدن او و بازگشتش به افغانستان، نامه‌هایی را که از همسر و اقوامش می‌رسیده پنهان می‌کند و در ذکر دلیل این کار می‌گوید که می‌ترسیده با رفتن نوازنده، در غربت، از تنهایی دق کند؛ در بخش بعد، دو افغان دیگر [درواقع برادران ملی شاهزاده] با مضروب کردن نوازنده، پول‌ها و ساکش را به یغما می‌برند. کلاً در چنین «پیش‌الگو»یی هفت مرحله منظور نظر است که در برخی نسخه‌ها با نشانه «هفت کلاه و هفت عصا و هفت کفش آهنین» مشخص شده که طی هفت سال فرسوده و نابود می‌شوند. «آخرین ملکه زمین» هم حاوی هفت مرحله است:
۱) به یغما رفتن اموال
۲) عبور از مرز
۳) دستگیری توسط طالبان
۴) مورد حمله قرار گرفتن توسط نیروهای امریکایی
۵) سرگردانی و رو به مرگ رفتن در صحرای بی‌آب و علف
۶) ویرانی خانه و مرگ مادر و نقص عضو برادر و غیبت همسر که برای فروش کلیه به مزار شریف رفته
۷) نجات همسر از قلعه دیو.
در این میان چند بخش سفر، عین به عین مطابقت دارد با رویکرد کهن الگوی مورد نظر؛ مثل سرگردانی در صحرای بی‌آب و علف که تقریباً در همه نسخه‌های این افسانه [چه ایرانی چه اروپایی چه هندی چه شرق دور] قابل ردگیری است یا سراغ همسر را از یک پیرزن گرفتن و خبر یافتن که در موقعیتی خطیر است؛ همچنان که سکانس پایانی، که در قلعه‌ای می‌گذرد که قاچاقچیان «کلیه» زنان را محبوس کرده‌اند و نوازنده برای رهایی همسرش مجبور است با راننده‌ای درگیر شود که قد و قامت و ظاهرش مطابقت دارد با قد و قامت و ظاهر «دیو» افسانه‌ها.
به گمان من، فیلمنامه «آخرین ملکه زمین» با بهره بردن از این «الگو» نه‌تنها توانسته به جذابیت‌هایش بیفزاید که به مفاهیم ثانویه‌ اثر هم شاخ و برگ بخشیده یا لااقل مخاطب خاص را دچار این وسواس کرده که فیلم، جدا از لایه اولیه خود دارای لایه‌های معنایی دیگری هم هست؛ یعنی فرایندی که به‌ ندرت در سینمای ایران با آن مواجهیم و هر وقت هم که خودی نشان می‌دهد فیلم مورد نظر چه در عرصه‌های داخلی و چه خارجی، با اقبالی نسبی مواجه می‌شود با این همه به گمان من موفقیت فیلم در لااقل سه جشنواره برون مرزی بیشتر مدیون همان الگوبرداری از «افسانه» است چرا که در جشنواره‌های اروپایی و امریکایی، هیأت داوران، اغلب دنبال ردپای رمز و رازی شرقی‌اند.
● دو
«آخرین ملکه زمین» فیلم خوبی است به این دلیل که فیلم «به قاعده‌ای» است نه فیلمنامه‌نویسان و نه کارگردان آن در پی ارائه اثری «پف نمکی» نیستند قرار نیست که این فیلم تکلیف جهان را مشخص کند و برای همه آدم‌های آن نسخه بپیچد حتی قرار نیست حکم آخر را درباره افغان‌ها و مشکلاتشان صادر کند؛ فیلمی کوچک و ساده و جذاب است درباره مردی که از همه دنیا، دنبال آرامشی خانوادگی است ولو در خرابه‌ای یا حتی زیر پرتاب گلوله‌های توپ [چنانکه در پایان سکانس آخر شاهدیم] او «وسترنری شرقی» است [اگر بتوان چنین ترکیبی را به کار برد] که اسلحه‌اش یک ساز است و اسبش یک دوچرخه. او بدون سازش بی‌دفاع است چنانکه یک سامورایی بدون شمشیرش [یوجیمو/ کوراساوا] یا یک وسترنر بدون ششلو‌لش [تیرانداز چپ دست/ آرتور پن]؛ این جایگزینی، در فیلمنامه خیلی خوب درآمده. در سکانس پایانی که نوازنده برای نخستین بار دست به خشونت می‌زند [آن هم با غلظتی زیاد! «طرف» را توی کامیون خودش به آتش می‌کشد] آدم یاد ایستوود می‌افتد که در دو فیلم خود [یک وسترن و یک وسترن شهری] در نقش کشیشی که دست به اسلحه می‌برد ظاهر می‌شود. همانطور که میان ظاهر کشیشی و خشونت، تجانسی نیست میان نواختن ساز و «فراقی» خواندن، با سوزاندن زنده زنده یک آدم هم تجانسی نیست اما این بخشی از قواعد بازی است یعنی بخشی از قواعد «ژانر» است؛ البته محمدرضا عرب برای تطبیق فیلم خود با ژانر، نه به سراغ نوع فیلمبرداری وسترن می‌رود نه حتی از «نمای نزدیک» [که غیر از آثار سرجئولئونه در باقی وسترن‌ها، نوعی «بدعت» به شمار می‌رود و مستحق سوزاندن بر صلیب چوبین است!] اجتناب می‌کند. در واقع کارگردان، «ژانر» را بومی می‌کند و این «بومی‌گرایی» مثل بومی‌گرایی‌های دهه شصت نیست که شیوه پلان‌بندی‌شان [به‌رغم لباس‌های سنتی بازیگران] آدم را یاد وسترن‌های اسپاگتی می‌انداخت؛ و بازآفرینی وجوه ژانری در آنها، بدل به باز تولید شده بود. «آخرین ملکه زمین» فیلمی کم خشونت است [از‌لحاظ نشان دادن مستقیم آن] اما بازتاب واقعی خشونت در آن به حدی است که برای اکران تلویزیونی‌اش باید برای نوجوانان زیر ۱۶ سال، ممنوع اعلام شود.
در سکانس قطار که در آن ساک و پول‌های نوازنده به یغما می‌رود، بازی با نشانه‌ها [بدون نشان دادن عریان خشونت] ابعاد این دزدی ساده را در ذهن مخاطب بزرگتر می‌کند. چنان که بستن در کوپه و نگاه یکی از سارقان به بیرون و کشیدن پرده، مخاطب را به این نتیجه می‌رساند که باید در نمای بعد با جسد نوازنده روبه‌رو شود؛ همچنان که در سکانس پس گرفتن ساک و پول‌ها، در قهوه‌خانه افغان‌ها، با نشان دادن دو چاقوی ضامن‌دار باز شده و زدن زنگ زورخانه و نمایی از نقش شاهنامه‌ای کاشی‌ها، خشونت بازتابی عمیق می‌یابد که اگر کارگردان مرتکب خطا می‌شد و کشمکش را به عینه نشان می‌داد کار این سکانس تمام بود؛ با این همه باید از عریانی خشونت سکانس پایانی انتقاد کرد متأسفانه آتش زدن کامیون و سوزاندن دیو قصه چندان با ظرافت‌های یاد شده هماهنگی ندارد و برای چنین اثری، زیادی «گیشه پسند» است!
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید