پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


چشم فرانسوی


چشم فرانسوی
نودمین ترجمه قاسم صنعوی مترجم فرهیخته و نامدار ایران در سن ۸۱ سالگی به جامعه ادبیات ایران تقدیم شد. او به انتخاب خود دو جلد از داستان های کوتاه نویسندگان فرانسوی زبان را انتخاب و ترجمه کرده است که اینک فقط یک جلد آن، مشتمل بر ۳۰ داستان از ۲۵ نویسنده مطرح، در اختیار دوستداران ادبیات داستانی است. داستان ها در ساختار و تکنیک تفاوت های زیادی با هم دارند؛ همین طور در معنا. به احتمال قریب به یقین مترجم به عمد دست به چنین گزینشی زده است تا طیف جامع تری از جهان داستانی آن سرزمین را به ما بشناساند. با توجه به محدودیت کلی، دو داستان از این کتاب را بررسی می کنیم؛ اولین داستان «ضرب المثل» نوشته مارسل امه است. داستان از فرم ساده یی برخوردار است، اما نویسنده به دلیل نوع روایت، از سادگی آن کاسته و حتی این عنصر را بسیار کمرنگ کرده است. داستان در ۱۹ صفحه رقعی نوشته شده است. از یک منظر می شد آن را به دلیل موضوع و درونمایه اش، طولانی تر کرد و از منظری دیگر این امکان وجود داشت که ایجاز در آن به خرج داد و در نهایت همین معنا را افاده کرد. داستان را می توان با دو دیدگاه یا مکتب، جامعه شناسی یا روانشناسی، نقد کرد اما چنین فرصتی در اختیار ما نیست، لذا خیلی مختصر و به شیوه فرهنگی - کل مولفه ها - به آن نگاه می کنیم. داستان هم در سطح خانواده و هم در سطح جامعه برای ما و حتی کل ابنای بشر آشناست. با خانواده یی رو به رو هستیم که رئیس آن آقای ژاکوتن برای «سعادت و پیشرفت بقیه اعضای خانواده مجبور می شود ظلم و ستم بر آنها روا دارد» او به تازگی نامزد دریافت نخل آکادمی شده است، همین موضوع به او باورانده است در تمامی امور حق با او است. دور میز غذا با حرکت نگاه او، و البته از دیدگاه او، شناختی هم از دیگر کسان قصه پیدا می کنیم؛ همسری که ظاهرش موجب افتخار نیست، دو دختر ۱۷ و ۱۶ ساله اش که حقوق ماهانه شان ۵۰۰ فرانک است، اما مثل شاهزاده خانم ها لباس می پوشند و ژولی خواهر خود آقای ژاکتون که از دید او یک طفیلی مداخله گر است. بالاخره چشمش به لوسین پسر ۱۳ساله اش می افتد. «در رنگ پریده او چیزی مشکوک یافت.» (صفحه ۶۸) همین موضوع بیانگر این است که لوسین «در چیزی کم کاری کرده و مقصر است». چنین برداشتی تعیین کننده «قربانی» پدر خانواده است. به حدی پسربچه را به پرسش می گیرد که حتی خواننده هم کلافه می شود چه رسد به نوجوانی که از پدر واهمه هم دارد. «گمان می برم که وجدانت خیلی راحت نیست.»، «بعدازظهر امروز چه کار کردی؟»، «گمان می کنم تکلیف هایت را انجام نداده یی؟» و بمبارانی از سوال هایی که هر کدام شان برای واکنش پرخاشجویانه فرزند کافی است. خصوصاً به این دلیل که از به دام انداختن فرزند خشنود می شود. گویی می خواهد به او و دیگران بفهماند «دیدید حق با من است؟» نویسنده این را به شیوه دیگری نشان می دهد؛ «برق سپاس در چشمان پدر درخشید. از اینکه می تواند کودک را آزار دهد، لذت می برد.» فریاد می زد؛ «تکلیف فرانسه ات را انجام نداده یی؟ داری فاسد می شوی.» (صفحه ۷۱) بعد، شکل تحقیر فرزند را تغییر می دهد. او را با همکلاسی اش به نام بروشار که شاگرد زرنگ کلاس است، مقایسه می کند و از اینکه بخت یارش نبوده که فرزندی مثل بروشار داشته باشد، احساس بدبختی می کند؛ «بخت یارم نبوده که پسری مثل بروشار داشته باشم. پسری که در درس فرانسه اول باشد، در حساب اول باشد، پسری که تمام جایزه ها را بگیرد.» (صفحه ۷۲) سپس تکلیفی را که به بچه ها داده اند، به جای پسرش لوسین انجام می دهد. اما معلم به دلیل ضعف این تکلیف، لوسین را به باد انتقاد می گیرد و در آخر هم به او نمره ۳ می دهد. بروشار از همین تکلیف نمره ۱۳ می گیرد. اما لوسین برای اینکه پدر سرافکنده نشود، می گوید بالاترین نمره را خودش یا در واقع پدرش و بروشار گرفته اند، هر دو ۱۳.
آقای ژاکوتن که به دلیل نان آور بودن خانواده و چند کلاس سواد، خود را در موقعیت یک هدایتگر فرهیخته، یک مجتهد جامع الشرایط و بسیط الید می بیند، چنان دچار خودشیفتگی است که تحقیر دیگران لطفی است که همیشه هم شامل حال این و آن نمی شود، از منظر جامعه شناسی او نماد پدرسالارها، شاهان، ریاست جمهورها، و آن دسته از رهبران سیاسی و مدیران شرکت ها است که به دلیل برخورداری از «موقعیت»، باورشان شده است یا انسان های اطراف به سطح حیوانات تنزل مرتبه داده اند، یا خود از منزلت انسانی فراتر رفته و درجاتی نزدیک خدایان کسب کرده اند. به پسر گریان و لرزانش می گوید؛ «کافی است، دستمالت را بردار، بس کن. در این سن و سال باید فکر کنی که وقتی تکانت می دهم به مصلحت خودت است. بعدها خواهی گفت «پدرم حق داشت. باری هیچ چیز بهتر از پدری که می تواند سختگیر باشد، وجود ندارد.» آقای بروشار دیروز این را می گفت. او عادت دارد بچه اش را بزند. گاهی با سیلی، گاهی اردنگی، گاهی با شلاق. نتیجه خوبی هم عایدش می شود. مطمئناً بچه اش راه راست را دنبال می کند.» (صفحه ۷۷) ما خوانندگان قرون بیستم و بیست و یکم با این منطق آشنا هستیم. کراسوس هم خیر و مصلحت بردگان را بهتر از خودشان می شناخت. کالیگولا و نرون هم خوشبختی مردم تحت سلطه امپراتوری روم را و پطر کبیر و نیکلای دوم و لنین و استالین هم سعادت مردم روس را و لویی ها آسایش و پیشرفت ملت فرانسه را. اما برنامه ها و اهداف بیشترشان با شکست (گاه مطلق) رو به رو می شود و خودشان در تجربه و در امتحان واقعی آدم های کم استعدادی اند که به زحمت نمره ۳می آورند. مگر نمره رابرت موگابه و کیم جونگ ایل و ژنرال عمر احمد البشیر که دقیقاً منطق اسلاف خود را دارند، در اداره امور کشور و رفع نیاز های ملت های گرسنه، محروم و بی خبرشان بیشتر از ۳ است؟ ضمن اینکه همواره این حاکمان برای ما محکومان همچون آقای ژاکوتن مثال هایی از قبیل «خرگوش و لاک پشت» را می آورند.
آنها مدام همچون آقای ژاکوتن منت هم می نهند؛ «اگر کمی به زحمتی که من می کشم فکر می کردی، این طور نمی شد.» و در عین حال با خود می گویند؛«خردش می کنم ،» کسی که می خواهد خرد شود، لوسین یعنی همان کسی است که باید نمره ۲۰ بیاورد، اما بی تردید این کس موجودی نیست که آقای ژاکوتن دوستش داشته باشد - حتی اگر فرزندش باشد؛ همان طور که استالین، جونگ ایل و بشیر علاقه یی به مردم روس و کره و سودان نداشته و ندارند و تنها به فکر اهداف خود هستند. البته آنها هم مانند آقای ژاکوتن به ما می گویند؛ «تو شانس داشتن پدری را داری که بیش از حد خوب است.» (صفحه ۷۳)
داستان از نظر روانشناسی هم جای بحث دارد. جو خانه همیشه متشنج است، همه اعضای خانواده عبوس اند، فضا سنگین است، زن بیچاره با درماندگی به گوشه یی می خزد که جلوی چشم ارباب خانه نباشد. دخترها ترجیح می دهند صحنه را ترک کنند و بیرون بزنند؛« آنها از نگاه کردن به مرد خانه پرهیز داشتند و وقتی تصادفاً چشم شان به او می افتاد، خشونت نگاه شان آشکار بود.» (صفحه ۷۵) فقط خواهر ۷۳ساله اش ژولی که نزدیکی به مرگ به او جسارت بخشیده است، جرات مخالفت به خود می دهد. رو به برادر می گوید؛ «بچه بیچاره، شما مدام به پر و پای او می پیچید. او باید تفریح هم بکند.» اما انتقاد از نظر ارباب خانه یعنی عناد و خصومت. پس باید صدای اعتراض او را به سرعت و به شکلی زننده و نیش دار خفه کرد؛ «از شما خواهش می کنم که مانع تلاش های من برای تربیت پسرم نشوید. چون من پدر او هستم، پدرانه رفتار می کنم و قصد دارم او را مطابق فهم خودم راهنمایی کنم. شما آزادید که وقتی صاحب بچه شدید، هوس های مختلف او را برآورید.»(صفحه ۷۰)
مرد خودرای بدون اینکه بداند، به علم اعتقادی ندارد چون ده ها بلکه چند صد جلد کتاب در زمینه برخورد با نوجوان ها از سوی روانشناسان و متخصصان تعلیم و تربیت نوشته شده است که یکی از دیگری بهتر است. (چندین جلد از همین کتاب ها به فارسی هم ترجمه شده اند.) از سوی دیگر تا این زمان تحقیر چه مساله یی را حل کرده است که در یک خانواده فرانسوی حل کند؟ بی شک شماری از خوانندگان اطلاع دارند امام محمد غزالی در قرن پنجم هجری، قرن ها پیش از اروپایی ها، نوشته های ارزشمندی درباره حالات روانی از خود بر جای گذاشت. او در کتاب «احیاء»، پس از برشمردن جایگاه انسان، تحقیر را - در کنار عداوت، کینه و خشم - جزء تمایلات حیوانی (تمایلات غضبی) می گذارد و آنها را تمایلاتی می داند که «استعداد یورش و تهاجم به مردم را رشد و نمو می دهد». او چنین تمایلاتی را «زیبنده اشرف مخلوقات» نمی دانست. آلفرد آدلر روانشناس و روانکاو نامی قرن بیستم هم مثل غزالی فکر می کند. او در کتاب «جنبه عملی و وجه نظری روانشناسی فردی» می گوید از کودکی همواره فعالیت و تکاپویی در روان ناخودآگاه انسان حضور دارد که هدفش جبران و پرده پوشی نقاط ضعف و عیوب شخصی یا به اصطلاح حذف «احساس حقارت» است. بنابراین از نظر آدلر کسی که به چنین فرآیندی در هم نوعانش لطمه وارد می آورد، در عمل باعث پدید آمدن انسان هایی است که در اثر احساس ویرانگر حقارت خرد و متلاشی می شوند. این موضوع ما را متوجه دو نکته می کند؛ اولاً چه نیازی است که فرزند آقای ژاکوتن یا فرزند خود ما حتماً دکتر و مهندس و به طور کلی شاگرد اول شود، ثانیاً اگر در احوال شمار کثیری از جوان های بزهکار دقت شود، عده یی از آنها محصول تحقیر های خانوادگی و رفتار کسانی چون آقای ژاکوتن هستند. ضمن اینکه ساختار ذهنی آدم ها متفاوت است و قرار نیست بچه های افراد صاحب منصب و دانشمند و پولدار حتماً نابغه از آب درآیند و بچه نامشروعی چون لئوناردو داوینچی که طفولیت پردردسری داشته است، در عرصه هنر و در زمینه علم نابغه نشود و بهره هوشی اش (آی کیو) ۲۰۵ نشود (بالاترین بهره هوشی متداول ۱۴۰ است). نویسنده با انتخاب دقیق حرف های آقای ژاکوتن، جهل او را نسبت به این مسائل نشان می دهد.
دیالوگ های داستان زیاد است، اما چون تمام گره و تعلیق داستان را در خود دارند، بار اصلی قصه را بر دوش دارند، پیش برنده اند و از این رو فصل مشترکی با «مکالمه» یا امور طبیعی ندارند. ناگفته نگذاریم که داستایوفسکی و کافکا هم از نظر روایی در عرصه ستمگری و توقع های غیرعادی پدرها خیلی موثر و دقیق قلم زده اند. داستان دوم «آوریل در یونان» اثر آندرس کدروس نویسنده یونانی الاصل است که از سال ۱۹۴۶ مقیم فرانسه شده است و به زبان فرانسه می نویسد. این داستان کوتاه من را یاد رمان
«نقطه ضعف» اثر آنتونیوس ساماراکیس با ترجمه تحسین برانگیز دکتر مرتضی کلانتریان انداخت که حدود ۳۰ سال پیش چاپ شد.
کمیسری از سوی حکومت برای دستگیری شاعری دگراندیش به خانه اش می رود. بار اول که برای دستگیری همین شاعر به اینجا آمده بود، از موضع قدرت آمده بود، اما دفعات بعد به مرور چنین قدرتی را از دست داده بود و حالا حتی تته پته می کند؛ «من... من... آقای ریکوس باید همراه من بیایید.» در حالی که شاعر قدرت جوانی سابق را نداشت و اینک با آن موهای ژولیده و پلک های ورم کرده و پیژامه کهنه همچون بیمارها جلوه می کرد. شاعر به ۶۰ سالگی نزدیک می شد و دخترش فقط هفت سال داشت، چون زندان و فعالیت سیاسی موجب شده بود دیر ازدواج کند. آن هم با زنی جوان و زیبا که عاشق بی قرار شاعر است و به همین دلیل کمیسر با خود می گوید؛ «زن ها با گوش عشق می ورزند نه با چشم. وقتی مردشان بتواند از یک گل کوچک حکایتی بسازد، خیلی مهم نیست که خود مرد خمیده و نحیف باشد.» (صفحه ۲۴۲) شاعر اجازه می خواهد لباس بپوشد و کمیسر در حیاط منتظر او می ماند. حتی آهسته راه می رود که «زن و بچه شاعر بیدار نشوند.» شاعر دیر می کند و کمیسر دیر کردن او را توجیه می کند؛« اشکالی ندارد. حتماً من را از یاد برده و دارد شعری غم انگیز می گوید.» با دیدن شاعر می گوید؛ «آقای ریکوس، بنشینید. عجله یی ندارم.»
نویسنده به عنوان دانای کل به جهان ذهنی او نفوذ می کند؛ «راست نمی گفت، ابداً راست نمی گفت، هنوز باید ۱۰ ، ۱۲ نفر دیگر را توقیف کند. ولی نوعی خستگی در او راه یافته بود. شوق و شور گذشته اش چه شده بود؟ پیش از این خود را از ارکان جامعه می دانست.» (صفحه ۲۴۳) تا اینجا همین چهار صفحه و نیم به شکلی غیرمستقیم به خواننده می فهماند که کمیسر اعتقاد سابقش را به دستگیری روشنفکرها و دگراندیش ها و حتی حکومت از دست داده است. ترجیح می دهد وقت کشی کند تا در انجام وظیفه اش تاخیر حاصل شود. شاعر می پرسد؛ «کمیسر، تا به حال چند بار مرا در سپیده دم توقیف کرده اید؟» کمیسر که کسل به نظر می رسد، به نشان عذرخواهی می گوید؛ «آخر شما همیشه در این محله زندگی می کرده اید... فکر کنم بار سوم است... نه، چهارم. اما دفعه های پیش برای چیز های مختصر بود.» و در جواب شاعر که می گوید؛ «کمیسر پیر شده اید، اما تغییر نکرده اید » اعتراض می کند؛ «چرا، تغییر کرده ام، شما هستید که عوض نشده اید، در حالی که کافی بود بگویید دیگر فعالیت سیاسی نخواهید داشت.» از نظر شاعر همین حرف یعنی اینکه کمیسر تغییر نکرده است. کمیسر دستش را بالا می برد؛ « فکر کنید چیزی نگفته ام.» این موضوع که حکومت های مبتنی بر «ضدحقیقت» دیر یا زود پایگاه خود را در میان مردم حتی ماموران خود از دست می دهند، به خوبی در رفتار و گفتار کمیسر نمود پیدا می کند، بدون اینکه خواننده فکر کند دیالوگ ها تحمیلی اند. البته سرعت روایت و در نتیجه بیان مهم ترین دیدگاه های فردی تا حدی غیرعادی است خصوصاً به این دلیل که نویسنده به هیچ موضوع دیگری نمی پردازد. شاید به همین علت بوده است که پس از چند گفت وگوی سریع، تغییر جهت می دهد و این بار روی خودگویی کمیسر با صدای بلند تمرکز می کند؛ «من هم عوض شده ام... زمانی شما کمونیست ها و سوسیالیست ها از آلمانی ها هم بدتر بودید...شیطان مجسم بودید... اما حالا آدم های خوب... خودتان خوب می دانید من شعرهای شما را دوست دارم.» شاعر می گوید؛ « توجه کرده اید شاعرها طرفدار شما نیستند؟» اگر شعر نماد احساس، عطوفت و حقیقت باشد و شاعر بیانگر آن، این دیالوگ ها نشان می دهند «ضدحقیقت» حاکم بر جامعه نتوانسته حتی مامور و کارگزار خود را از حقیقت دور سازد. کمیسر خود نیز می داند چند سال است نقش عمله ظلم را بر عهده داشته است. در ذهن او جولان اندیشه، نه در قالب خودگویی یا حدیث نفس بلکه از منظری بیرونی، چنین است که «وظیفه، وظیفه در قبال چه کسی، او حتی نام نظامی های آشوب طلبی را که اخیراً قدرت را به دست گرفته اند، نمی داند. سرهنگی حکم جلب شاعری را امضا کرده است که کمیسر حتی یک بار هم نامش را نشنیده بود. این افکار اگرچه از راوی دانای کل هستند، اما در ذهن کمیسر بازتاب همه جانبه یی دارند. نفس نفس زنان به شاعر می گوید؛ «اگر فراری تان بدهم... فقط برای اینکه به شما خوبی کرده باشم، چه ؟... از پرچین می گذرید و بازی تمام می شود... به علت وجود معاونم. متوجه هستید که... دو سال مانده به بازنشستگی ام...»
هر جا حقیقت حذف شود، هر جا عمل فرد یا گروه افراد با نفس حقیقت و صداقت در تضاد قرار گیرد، دیر یا زود حتی اطرافیان هم پراکنده و به دشمن تبدیل می شوند. ما در فروپاشی حکومت های توتالیتاریستی و سرمایه داری دولتی اروپای شرقی شاهد آن بودیم. حتی اعضای کا گ ب که «مغزشان ساخته شده بود»، دشمن خونی حکومت شدند. انسان به لحاظ ذهنی درجا نمی زند و کسانی که متحول نمی شوند، به حدی انگشت شمارند که در قیاس با کل ابنای بشر چیزی نزدیک به صفرند. از این گذشته هر انسانی قبل از هر چیز شخص خود را دوست دارد، به همین دلیل هم در باطن امر به سمت و سویی می رود که «خود» - به لحاظ روحی و مادی - طالب آن هستند نه نیروهای خارج از خودشان. لازم نیست روانشناسی یا روانکاوی دانست تا بر این امور واقف شد. اما بدبختانه گاهی سیاستمداران چنان دچار خودشیفتگی می شوند که این مسائل مقدماتی را از یاد می برند. خبر ندارند «کمیسرهای» پرشماری در سازمان های کشوری و لشگری آنها به کار اشتغال دارند، اما کمترین دلبستگی و همبستگی با شغل خود ندارند. همین چند سال پیش بود که نیکلای چائوشسکو رهبر کشور خودکامه رومانی در جواب به قیام مردم، طرفدارانش را به خیابان ها کشاند و شب در نطق مفصلی گفت؛ «اگر درخت گلابی میوه گیلاس بدهد، حکومت پرولتاریای رومانی هم سرنگون می شود.» اما چند ساعت بعد که خود و همسرش به یک کوی کارگری فرار کردند تا «پرولتاریا» علیه مردم سنگربندی کنند، همان کارگران، همان کمیسرهای این داستان هشت و نیم صفحه یی آندره کدروس هر دو نفر را به جرم خیانت به کشور و مردم رومانی اعدام کردند.
داستان با تمام کوتاهی اش از نظر معنایی بیانگر این حقیقت است که می توان برای مدتی بخشی از مردم جهان را فریب داد اما نمی توان برای ابد تمام مردم دنیا را گول زد. فرد انسانی و گروه انسان ها ممکن است مدت های طولانی بنده و برده زیبایی یا قدرت یا ثروت یا شهرت کسی یا گروه کسان شوند، اما این امر ناپایدار است و فقط آنچه همواره جمع آدمیان تاییدش می کند، «حقیقت» است.
گرچه از منظر ساختاری جای پای نویسنده را می بینیم و گرچه گاهی توصیف ها مجالی به تصویر نمی دهند (مثلاً بخش هایی از صفحه های ۲۴۰ و ۲۴۱ ) و به این ترتیب از خصلت مدرنیستی قصه کم می کنند، اما روی هم رفته کلیت داستان خوش ساخت است. پایان بندی آن هم با فرم و معنای اثر هم وزن است.
فتح الله بی نیاز
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید