جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

الگوی همیشگی


الگوی همیشگی
امسال هم روز معلم که رسید بازهم همان اتفاقات همیشگی. همان فکرها، همان خیال ها و همان خاطره ها. فقط فرقش این است که خاطرات امسال هم به قبلی ها اضافه شد. درست است روز معلم که می رسد یاد تمام معلمهایت می افتی؛ چه آن ها که دوستشان داشتی و چه آن هایی که نه؛ چه آن هایی که مهربان بودند و چه آن هایی که با آتش خشم خود سرکلاس آبت کرده بودند. درست است که باید همه شان را دوست داشته باشی. درست است که همه شان خوب بودند و همه هم بر گردنت حق دارند، درست است که همه شان برایت زحمت کشیده اند اما... خب نمی شود که همه را یکجور دوست داشته باشی. حقی که به گردنت هست یکسان نیست. همان آقای فلانی و یا خانم بهمانی که بیشتر برایت زحمت کشیدند و دل سوزاندند را که نمی شود به اندازه بقیه یاد کنی! بعید می دانم فرق گذاشتن این طوری بد باشد! حداقل من که این طوری فکر نمی کنم.
پس می نویسم: نمی دانم آقای بنیادی را می شناسید یا نه؛ محمد بنیادی را. الآن معاون پرورشی آموزش و پرورش شهر تهران است. اما سالها معلم دینی و قرآن مدارس تهران بوده. به علاوه این که قاری ممتاز بین المللی نیز هست.
واقعاً می گویم که شانس آوردم یکسال در دبیرستان البرز تهران شاگردش بودم. شاید اگر او را نمی دیدم برای همیشه تصورم از معلم چیز دیگری بود. از اول سال تحصیلی اعلام کردند که از این پس هفته ای یک روز قاری بین المللی قرآن، استاد محمد بنیادی به ما افتخار می دهند و در مراسم صبحگاه قرائت می کنند. تا دو ماه همان هفته ای یکبار می دیدمش. آن هم از فاصله زیاد حیاط دبیرستان البرز. بعد از دو ماه که معلم دینی و قرآن ما عوض شد، دیدیم که او آمد سرکلاس.
طبق معمول، بچه ها برای مسخره بازی، همه دکمه های بالای پیراهنشان را بستند و ساکت نشستند. چهارشنبه ساعت آخر بود. خیلی خونسرد و آرام وارد کلاس شد و شروع کرد به صحبت. تمام لودگی ها و شیطنت ها را تحمل کرد و حتی به بعضی شان هم خندید.
دو سه هفته بیشتر نگذشته بود که توانست با شخصیت جذاب خودش همه را شیفته کند. لودگی ها هم چنان ادامه داشت ولی محترمانه تر شده بود و بیش تر مجریانش یکی دو نفر بودند.
برای آخر هفته مان کلاس خیلی خوبی بود. من هم چنان ارتباطی با او نداشتم ولی از شما چه پنهان خیلی دوست داشتم داشته باشم و دنبال بهانه می گشتم.
بالاخره دریک ماه رمضان و در آستانه شبهای قدر و به دنبال بحث سرکلاس با چند تا از بچه ها دنبالش راه افتادیم و تا چهار راه ولیعصر آمدیم و صحبت کردیم. پرسیدم: امشب شما کجا هستید؟ گفت: مسجد نور. دعای جوشن می خوانیم. اگر دوست داری بیا. ابراز علاقه کردم و شب رفتم آن جا. تازه آن جا بود که فهمیدم او فقط یک معلم نیست و چه احترام و عزتی در آن جمع دارد. دعای جوشن را به خاطر طولانی بودنش تا به حال نخوانده بودم. ولی آن شب صدای زیبای او مرا جذب کرد و تا آخر گوش دادم و لذت بردم. از آن روز به بعد، این دعا برایم زیباترین دعاها شده است.
مراسم که تمام شد رفتم سراغش با این که دورش شلوغ بود خیلی تحویلم گرفت. ساعت حدوداً سه بعد از نیمه شب بود. گفت: چه طور می خواهی برگردی خانه؟ گفتم: احتمالاً با تاکسی. گفت: بمان تا با یکی از دوستان بفرستمت. و چون کسی را پیدا نکرد، خودش مرا تا خانه آورد و رساند. آن برخورد خوب و آن طنین زیبای دعای جوشن باعث شد که از آن سال به بعد هر ساله برای مراسم شب های قدر در مسجد نور باشیم. واقعاً دوست داشتنی بود و همه دوستش داشتند؛ از همه تیپ ها.
تا ساعتی بعد از کلاس ،چند نفری دورش بودند و سؤالات خود را از وی می پرسیدند و او با حوصله جواب می داد. جالب این که در طول دوران تحصیل هیچ معلمی را به محبوبی و همه گیر بودن محبوبیت او ندیدم. تازه معلم دینی و قرآن بود و این همه محبوب. دوست داشت رفتار و کردارش قرآنی باشد. هر توصیه ای را بعد از این که خودش عمل می کرد به ما هم سفارش می کرد. همیشه خوشبو بود و می گفت: «باید برای بوی خوش پول خرج کنید. این سفارش پیامبر ما و دین ماست.»
یک روز یکی از بچه ها سرکلاس خیلی اذیتش کرد. شاید ده باری تذکر داد و آخر گفت: لطف کنید از کلاس تشریف ببرید بیرون. سهیل قبول نکرد. دوباره گفت: اگر این لطف را در حق من بکنید ممنون می شوم. سهیل با خجالت بلند شد و رفت بیرون. بعد از رفتنش خندید و گفت: «ماشاءالله این آقا سهیل انرژی اش زیاد است و خیلی شیطون است.» بالاخره درسش را ادامه داد و آن جلسه را تمام کرد. هفته بعد اول کلاس رو کرد به سهیل و جلوی تمام بچه ها گفت: «من از شما معذرت می خواهم. هفته پیش عصبانی شدم و پشت سر شما غیبت کردم!» سهیل خندید و گفت: «آقا شما راحت باش و هرچی دلت خواست بگو.!» آقای بنیادی گفت: «من جلسه قبل تمرکز نداشتم و نمی توانستم در کلاس شلوغ درس بدهم.» و به این ترتیب ایراد را به خودش برگرداند. در حالی که همه می دانستند ربطی به او نداشت. ولی با این کار باعث شد سهیل که شر کلاس بود، سر کلاس او آرام باشد و نوعی دوستی بین آن ها شکل بگیرد که می دانم هنوز هم ادامه دارد.
این طوری رفتار می کرد که همه دوستش داشتند. او نشان داد که با رفتار درست هر کاری را می توان انجام داد. او به واقع نمود یک مؤمن واقعی برای ما بود و ما از او درس می گرفتیم. هیچ وقت درباره خودش صحبت نمی کرد و از خودش چیزی نمی گفت.
بعدها فهمیدم چند کتاب هم دارد و جانبازهم هست و در سپاه هم آموزش جنگ های تن به تن می داده و در یکی از ورزش های رزمی هم استاد است! حالا چهار پنج سال از آن ماجرا می گذرد و من هم چنان با او در ارتباطم.
دلم می خواست که بهتر و شایسته تر و در حد خودش معرفی اش کنم ولی چون می دانستم اگر اطلاعات کاملتری را که می خواستم از او طلب کنم از قصدم مطلع می شود و منع ام می کند و به همین دلیل به این چند سطر اکتفا کردم.
فقط دوست داشتم از کسی یاد کنم که به واقع یکی از بهترین معلمان من بوده و هست و ذره ذره تمام حرکاتش درآن چند ماه در آینه ذهنم برای همیشه نقش بسته است. فقط خواستم بگویم که آقای بنیادی! درست است که کمتر می بینمت ولی همیشه به یادت هستم به خصوص زمانی که دعای جوشن را می خوانم که این سالها به جبران روزهایی که درکش را نداشتم بیشتر می خوانمش و البته لطف شما را در آشنایی ام با این دعا فراموش نمی کنم؛ مثل خودتان روزتان مبارک که همیشه و هرجا الگوی زندگی شاگردانی چون من هستید.
سجاد محقق
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید