پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

دورو نزدیک کوچ


دورو نزدیک کوچ
نمی دانست چرا پیشنهاد آنها را قبول کرد، فقط وقتی به خودش آمد، دید ابلاغ به دست از اداره بیرون آمده است. ابلاغش را در کیف گذاشت و راه افتاد. در تمام طول راه سعی کرد چیزهایی را که از زندگی آنها می دانست در ذهنش مرور کند. یکی از تحقیقات دانشگاهی اش در این باره بود، بنابراین نمی شد گفت که با زندگی آنها اصلاً آشنا نبود اما چیز زیادی هم نمی دانست. با خودش فکر کرد: از امروز که پانزدهم شهریورماهه تا اول مهر وقت زیادی ندارم و باید بار سفر ببندم.
دلش می خواست هرچه زودتر این حادثه مهم زندگی اش را تجربه کند. در اندک زمانی بار سفربست و یک روز صبح زود از خانواده خداحافظی کرد و راهی شد. دلشوره عجیبی داشت. دوری از خانواده و زندگی و کار در آنجا راحت نبود. به هر حال پذیرفته بود و باید می رفت. تقریباً ظهر بود که از ماشین پیاده شد. بقیه راه ماشین رو نبود، بنابراین ساکش را روی دوش انداخت، چمدانش را بدست گرفت و راه افتاد. هنوز چندقدمی بیشتر نرفته بود که سواری به او نزدیک شد.
- سلام
- سلام
سوار با لهجه زیبایی پرسید: شما آقای محمدی هستین؟ ابراهیم محمدی.
- بله خودم هستم.
- من اومدم شما رو ببرم.
و دستش را دراز کرد و ساک و چمدان را گرفت و ابراهیم هم بر ترکش سوار شد.
در طول مسیر چند کلمه بیشتر با هم حرف نزدندو ابراهیم فهمید که اسم آن مرد اله قلی است. بعد از حدود نیم ساعت سواری، سیاه چادرها از دور نمایان شدند.
وقتی رسیدند و پیاده شد بچه ها دوره اش کردند و هر کدام چیزی گفتند. معلوم بود که منتظر بودند. اله قلی او را به سمت بزرگترین چادر هدایت کرد که بعدها فهمید آنجا متعلق به کرم خان رئیس آنها است. داخل شد و به خواست آنها در بالاترین جای قرار گرفت. نگاه سریعی به اطراف انداخت، همه چیز مرتب و تمیز بود. ناهار را در همان چادر و در کنار بقیه خورد و با راهنمایی اله قلی به طرف چادری که برای او آماده کرده بودند رفت. کوچک و جمع و جور بود. داخل شد، چرخی زد و همه جا را خوب برانداز کرد. از دیدن آن همه زیبایی به وجود آمد. در انتهای چادر، دیوارسنگی کوتاهی قرار داشت که دو بالش بسیار خوش رنگ و نقش را به آن تکیه داده بودند. در سمت راست چادر با قطعه ای چوب دو طاقچه ایجاد شده بود که روی یکی از آنها چند ظرف و روی دیگری یک فانوس و یک چراغ زنبوری بود.در کف چادر دو قالیچه بسیار زیبا و نزدیک در چادر هم قطعه ای نمدپهن شده بود و در گوشه ای یک دست رختخواب در حالی که در چادر شب خوش رنگی پیچیده شده بود قرار داشت. ابراهیم ساک و چمدانش را به درون آورد. ظرفهای روی طاقچه را به طاقچه دیگر منتقل کرد و محتویات ساکش را که همه کتاب و دفتر بودند مرتب روی طاقچه خالی چید. چمدانش را باز کرد، یک پیراهن و شلوار بیرون آورد و صاف روی رختخواب گذاشت و بقیه وسایلش را با همان چمدان در کنار رختخواب جای داد. سپس گوشه های در چادر را سه گوش و از بیرون به بالای چادر وصل کرد و روی یکی از بالشها لم داد و غرق تماشای بیرون شد. بچه ها سرگرم بازی و زنها در حال دوشیدن شیر بزها و بعضی هم مشغول زدن مشک و یا پختن نان بودند. ابراهیم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، احساس کرد که با هر نفس ریه هایش پر از زندگی می شود. همینطور که به بیرون نگاه می کرد، قامتی نحیف و لاغر جلوی در ظاهر شد و وسعت دید او را کم کرد. پشتش به نور بود و چهره اش تقریباً در سایه قرار داشت و خوب دیده نمی شد.
- سلام آقا
- سلام، بفرما تو
کفشهایش را درآورد و همان جلوی در ایستاد.
- بیا تو، بیا بنشین
و او همان جلوی در نشست. حالا دیگر چهره اش به خوبی دیده می شد، پسرکی یازده، دوازده ساله بود با چشمان آبی و موهای بور و نسبتاً بلند که روی پیشانی اش ریخته بود، بینی کشیده و دندانهای مرتبی داشت و لبهایش به لبخند باز بود.
- اسمت چیه؟
- عبدالباقر آقا.
- کلاس چندمی؟
-پنجم.
-با من کاری داشتی؟.
-کار نه آقا، فقط اومدم شمارو ببینم. آخه من معلم پارسالم رو خیلی دوست داشتم، خواستم ببینم کی جای اون اومده.
-خوب دیدی؟ حتماً خوشحال هم نشدی.
عبدالباقر نگاه شرمگینش را به زمین دوخت و گفت: نه آقا، ما همه معلمها رو دوست داریم. و سپس بریده بریده گفت: ما... ما... شمارو هم دوست داریم، از چشاتون معلومه که مهربونین.
و دل ابراهیم هری ریخت پایین، آخر او هم عاشق شاگردانش بود.
عبدالباقر در حالی که بلند می شد که برود پرسید؛ آقا! کی بیاییم مدرسه؟
-پس فردا صبح، اول مهر.
قبل از اول مهر، ابراهیم باز هم عبدالباقر را دید، همان شب، وقتی که برایش غذا آورد. قرار گذاشته بودند که هر روز غذا را یک خانواده برای او بیاورد و اصرار ابراهیم هم برای اینکه غذایش را خودش آماده کند فایده ای نکرده بود.
به او تعارف کرد که به داخل چادر بیاید، و او هم آمده، نشسته، و کلی حرف زده بود و حالا ساعتی می شد که رفته بود اما ابراهیم همانطور در جای خودش نشسته بود و به حرفهای او فکر می کرد. از حرفهای امشب خیلی چیزها فهمیده بود.
عبدالباقر گفته بود: آقا! من اصلا بابام رو ندیدم، هنوز به دنیا نیومده بودم که توی جبهه شهید شد. میگن خیلی شجاع بوده، تازه فرمانده هم بوده، اگه بخواین عکسش رو می آرم که ببینین. یه داداش دارم که اندازه شماست، تو شهر زندگی می کنه با زن و بچه اش، به ما هم زیاد سرمی زنه، مادرم خیلی دوستش داره میگه اون خیلی شبیه بابام شده، خیلی هم مهربونه، آقا! من همیشه دلم براش تنگ می شه، دوست دارم با ما زندگی کنه اما اون نمی تونه. دو تا خواهر دارم که عروسی کردن، چادرشون نزدیک چادر ماست.
ابراهیم به خودش که آمد غذایش سرد شده بود.
آخرین روز شهریور سری به کلاس زد. چادر نسبتاً بزرگی بود اما ساده تر از بقیه چادرها، کف آن را با نمد فرش کرده بودند و در انتهای آن تخته سیاهی نصب شده بود. در سمت راست یک میز و یک صندلی کهنه اما تمیز قرار داشت و روی میز یک جعبه گچ و یک تخته پاک کن ابری بود. خیالش راحت شد و به چادر خودش برگشت.
اول مهر زودتر از همه به سمت کلاس رفت، گوشه های در چادر را به کناره ها وصل کرد و داخل شد و روی تخته سیاه با خط زیبایی در سه سطر نوشت: به نام خدا، قسم به قلم و سلام، نازنینهای عالم، و منتظر بچه ها شد.
اول از همه سر و کله عبدالباقر پیدا شد، یک دفتر و مداد همه چیزی بود که همراه داشت. سلام کرد و جلوی جلو نشست و چشم به تخته دوخت. بچه ها هم یکی یکی آمدند و نشستند. ابراهیم، پرچم کوچکی را که از قبل آماده کرده بود به دست عبدالباقر داد و بچه ها را به بیرون برد و آنها را جلوی چادر به صف کرد و پرسید: کی می تونه قرآن بخونه؟ چند نفری دست بلند کردند. و خود بچه ها علی پناه را انتخاب کردند. بعد از خواندن قرآن و سرود جمهوری اسلامی که حال و هوای خوبی به دشت داده بود، ابراهیم چند کلمه ای برایشان صحبت کرد و سپس آنها را به درون چادر هدایت کرد.
در فاصله کوتاهی ظرف چند روز، کتابها هم رسید و کار شروع شد.
ابراهیم با زندگی جدیدش حسابی خو گرفته بود و روز به روز علاقه اش به کار و بچه ها بیشتر می شد. روزها به دنبال هم می آمدند و می رفتند. اما یک روز صبح ابراهیم وقتی بیدار شد نتوانست از جایش بلند شود و احساس سنگینی عجیبی کرد، تمام بدنش از عرق خیس بود و دانه های درشت عرق بر پیشانی اش نقش بسته بود. به نظرش رسید که تب دارد و دوباره خوابید. نفهمید چقدر گذشت که از سروصدای بچه ها بیدار شد. آنها از دیر کردنش نگران شده و به سراغش آمده بودند و وقتی فهمیدند که بیمار است به چادرهای خود بازگشتند. خیلی زود دوباره بیدار شد، مادر عبدالباقر او را صدا می زد.
-بلند شو پسرم! این جوشانده را بخور انشاءالله زود خوب می شی، ناهار برات آش پختم ابراهیم لای چشمهایش را که باز کرد عبدالباقر را هم دید.
صبح روز بعد که بیدار شد، احساس کرد حالش خیلی بهتر شده است. از شب قبل، چیز زیادی به یاد نداشت غیر از سایه ای که با هر تکان و ناله او از جا پریده و دستهای مهربانی که تا صبح بر پیشانی داغ و تبدارش دستمال خیس گذاشته بود و گاهی هم از آن جوشانده به او خورانده بود. از مادر عبدالباقر شنید که: قرار بود اله قلی در کنارت بموند، اما عبدالباقر داوطلب شد، ما هم اجازه دادیم، می دونستیم از پس این کار برمی آد. پرستار بدی که نبود، بود؟
ابراهیم نگاه مهربانی به عبدالباقر کرد و گفت: از این به بعد همیشه مریض می شم. و همه خندیدند.
ماههای باقیمانده زودتر از آنکه فکرش را می کرد تمام شد و اردیبهشت آمد.
زمان، زمان کوچ بود و رفتن و دل کندن، کاری که ناگزیر بود.
درسها تقریبا تمام شده بودند و بچه ها باید خود می خواندند و شهریورماه که دوباره به قشلاق برمی گشتند، امتحان می دادند.
آن شبی که قرار بود فردایش کوچ آغاز شود، غلغله ای بر پا بود، هر کسی کاری می کرد و در این میان تلاقی نگاه ابراهیم و عبدالباقر دنیای دیگری بود.
همه به دنبال جمع کردن و آماده کردن وسایل سفر بودند و دیرتر از هر شب خوابیدند.
صبح زود هنوز خورشید طلوع نکرده بود که وسایل روی اسبها، قاطرها و الاغ ها بسته شده و آماده بودند.
قرار شد اله قلی ابراهیم را تا همان جایی که برای آوردن سوارش کرده بود برساند و برگردد.
ابراهیم دلش نمی آمد برود، به اله قلی گفت: صبر کن بچه هابرن بعد ما بریم.
ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد. خداحافظی برایش سخت بود، بچه ها جلو آمدند و یکی یکی با او دست دادند. ابراهیم آنها را بوسید و به هر یک سفارشی کرد.
عبدالباقر دیرتر از همه جلو آمد. ابتدا خم شد و تکه گچ کوچکی را که روی زمین افتاده بود برداشت و آن را درخورجین روی اسبشان انداخت و گفت: آقا این رو یادگاری می برم. و ابراهیم منقلب شد. احساس کرد که عبدالباقر دل او را در خورجین انداخته و باخود می برد. دستی به موهای نرم او کشید و گفت: من که هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنم، توچی؟
دریای چشمهای عبدالباقر متلاطم بود. باد قسمتی از موهای بور و پریشان او را روی پیشانی اش ریخته بود. معصومیت و محبت از نگاهش می بارید و این یکی از زیباترین منظره هایی بود که ابراهیم تا آن روز دیده بود.
با گفتن بسم الله و یک یا علی، کوچ آغاز شد و همه به راه افتادند. عبدالباقر، چند باری به عقب برگشت و نگاهی عمیق به ابراهیم انداخت. ابراهیم در جایی که چادر کلاسشان تا شب قبل بر پا بود، روی یک تکه سنگ نشست و در حالیکه دستهایش را تکیه گاه چانه اش کرده بود بدون حرکت به آنها نگاه می کرد.
اله قلی با اینکه دلش نبود که او را ببرد، اما سوار بر اسب منتظرش بود و آهسته عقب و جلو می کرد. نگاهش که به صورت ابراهیم افتاد قطره های اشک را در چشمان او دید.
ابراهیم بلند شد، ساک و چمدانش را به دست اله قلی داد و بر ترک او سوار شد و اله قلی بدون معطلی به راه افتاد.
حال عبدالباقر هم بهتر از ابراهیم نبود. غمی به اندازه کوهها روی سینه اش احساس می کرد و دلش فشرده می شد، بدون هیچ حرفی و پیاده در کنار بقیه می رفت که به ناگهان از پشت سر صدایی شنید، با شدت تمام به عقب برگشت. از دور سواری می آمد. با خودش گفت: اله قلی که به این زودی برنمی گرده!
سوار نزدیک شد و عبدالباقر چیزی را که می دید نمی توانست باور کند.
اسب ایستاد و ابراهیم درست در کنار او پایین پرید. لبخندی زد و موهای او را نوازشی کرد و گفت: نتونستم برم، دلم پیش تو بود، پیش تو و بقیه بچه ها، اومدم تا کاری رو که شروع کردم خودم تموم کنم. من با شما می آم.
و بعد در حالی که دستهای کوچک عبدالباقر را در دستهای مردانه اش می فشرد، نگاه معنی داری به آسمان کرد و در کنار او به راه افتاد.
زهرا- علی عسکری
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید