شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

آشیانه تفکر


آشیانه تفکر
نوشتار حاضر بخش اول سخنرانی دکتر کریم مجتهدی، استاد فلسفه دانشگاه تهران، با عنوان «هولدرلین؛ شاعری میان فلاسفه» است که در روز سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷ در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.
این چنین سخنرانی ها به دانشجویانی چون من اجازه می دهد تأملات خود را با دیگران در میان بگذارد و احساس کند در این عالم و در این جامعه تنها نیست. به نوعی میتوان گفت فرهنگ وسیله ارتباط جمعی و وسیله دوستی و آشتی و اتحاد است.
برای شخصی همچون بنده که شغل معلمی فلسفه و تاریخ فلسفه دارد و نیز نه ذوقی دارد و نه ادبی؛ بلکه تنها دارای اطلاعاتی پراکنده در ذهن است؛ پرداختن به هولدرلین کاری است توأم با ادعا. باید گفت در هیچ زبانی جز در زبان مادری هولدرلین نمی توان به ارزش اشعار او پی برد. یکی از مترجمان فرانسوی، بعد از اینکه هفت شکل از ترجمه ی فرانسوی شعر "رودخانه راین" هولدرلین را کنار هم نهاد؛ اثبات کرد که هیچ یک از این ترجمه ها به روح شعر هولدرلین وفادار نیستند و حقیقتا ً روح شعر او کاملا ً متفاوت از انواع ترجمه هاست. این مسئله را به این دلیل که ضعف گزارش خود را بپوشانم عرض نمی کنم. چه آنکه آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است. بنده قصد دارم بیشتر در حاشیه نبوغ وی صحبت کنم تا در متن نبوغ او. چراکه بنده معتقدم ایشان را باید به عنوان یک شاعر نابغه قبول کرد.
بحث خود را به همراه چند مقدمه اجمالی بیان می کنم. این مقدمه ها خالی از فایده نیست. بدین دلیل که ما را با محیط زندگی این شاعر و نیز مشکلات وی آشنا می کند. همانگونه که می دانید، او حدود سی و پنج سال از عمر خود را با نوعی از بیماری دو شخصیتی در ذهن طی کرد.
اولین مقدمه بنده در خصوص قرن هجدهم است. هولدرلین در سال ۱۷۷۰، بیستم ماه مارس مصادف با روز عید نوروز به دنیا آمد. لذا وی در قرن هجدهم متولد شد. این قرن، همانگونه که می دانید قرن روشنگری و روشنفکری است. قرنی است که غرب تصور می کند به نهایت اوج و قدرت رسیده است. علوم به صورت محرز ثابت شده است و تنها اعمال علم در رشته های مختلف کاربرد دارد و لذا اصل علم را نمی توان زیر سؤال برد. قرن هجدهم قرن نویسندگان دایر المعارف است و این امر، جز به معنای بسط دادن علمی که محرز است؛ نمی باشد. در اواخر این قرن، عکس العمل شدیدی علیه روشنفکری جدید قرن هجدهمی شروع می شود. طلایه داران این شبه نهضت معتقد بودند علی رغم ارزشی که باید برای علم قائل شویم؛ علوم نواقص، آسیب ها، سوءتفاهم ها و اغلاطی دارند که نیازمند تصحیح است. این عکس العمل در آلمان توسط شعرا شدیدتر از فرانسه و انگلستان تجلی یافت. می توان ادعا کرد اولین کسی که در غرب این عکس العمل را بروز داد، ژان ژاک روسو در فرانسه بود. وی اولین کسی است که پیشرفت سریع صنعتی و ادعا به عالم بودن و عالم شدن در غرب را مورد انتقاد قرار می دهد. در چنان فضایی که از لحاظ قدرت صنعتی و علم همه با یکدیگر متحد هستند؛ روسو اولین کسی است که نشان می دهد انسان در یک مسیر انحطاطی افتاده است و بدین طریق فطرت پاک خود را از دست می دهد. لذا، روسو اولین منتقد اروپای صنعتی و روشنفکری است. ولی در فرانسه این امر انعکاس پیدا نمی کند و در آلمان، این انعکاس عمومی تر و شدیدتر از فرانسه است.
سه جریان مهم در اروپای قرن هجدهم رخ داد. انقلاب صنعتی انگلستان که در افکار و نظریات آدام اسمیت تبلور یافته و کاملاً روشن است. دومین مسئله که شاید اهمیت بیشتری از نکته ی پیشین دارد؛ انقلاب اجتماعی-سیاسی فرانسه موسوم به انقلاب کبیر فرانسه است که در سال ۱۷۸۹ رخ داد و تا کودتای ناپلئون طول کشید و در دیگر کشورها انعکاس یافت. سومین نکته شاید نهضت فرهنگی آلمان بود که نه حالت انقلاب صنعتی انگلستان را دارد و نه به شکل انقلاب سیاسی-اجتماعی فرانسه است بلکه به نوعی نهضتی است فرهنگی. آلمانی ها واژه خاصی برای این نهضت فرهنگی دارند که در زبان فارسی میتوان آن را به "طوفان و غوغا" و "جهش روحی" ترجمه کرد.
در این دوره طوفان و جهش روحی، گویی دفعتا ً تمام استعدادهای جوان در آلمان به منصه ظهور رسیده اند. این نهضت همه جانبه در شعر، ادب و تئاتر درگیر شد و روزگار جدیدی را نوید داد. صورت ادبی آن در ادبیات به اسم رمانتیسم معروف شده است. باید به این نکته ظریف اشاره کرد که این امر تنها در شعر و ادب تجلی نیافت بلکه حتی در رفتار مردم، نحوه لباس پوشیدن، آرزوها، معماری و هنرهای مختلف به خصوص موسیقی تأثیر گذار بوده است. فراموش نکنید این دوره، دوره بتهوون می باشد چه آنکه بتهوون و هولدرلین هر دو در سال ۱۷۷۰ متولد شدند و لذا هم سن و سال هستند. پیشوایان نهضت خاص فرهنگی آلمان نه تنها به روشنفکران فرانسوی اقتدا نمی کنند بلکه در مقابل نفوذ فرانسویان نوعی عکس العمل نشان می دهند. اگر فردریک دوم در دستگاه درباری خود به زبان فرانسه سخن می گفت، هِردِر که شاگرد و منتقد کانت بوده است، ادعا دارد زبان فرانسه به دلیل مصنوعی بودن، زبان درباری و مجلسی است. زبان آلمانی ریشه در طبیعت دارد؛ اصوات و روح طبیعت را نشان می دهد و رابطه انسان با تمام عناصر طبیعت را از جمله نباتات، حیوانات، جنگل ها، رودخانه ها و ... بروز می دهد. همانگونه که هولدرلین در شعر "رودخانه راین" روح زبان آلمانی را در طبیعت آلمان جستجو می کند؛ با توصیف تلاطم ها و جریانات رودخانه راین، این رودخانه را به کل عالم تشبیه می کند. گویی همچنان می رود و جریان دارد. این امر فوق العاده مهم است. وی در شعر دیگری درباره رودخانه دانوب، به توصیف کوه ها و رودخانه می پردازد.
مطلب دیگری که به عنوان مقدمه مطرح می کنم، اینست که لغت شعر و معنایی که از این واژه در ذهن آلمانی ها متبادر می شود کاملا ً متفاوت از معنای متبادر شده در ذهن مردمان دیگر زبان ها می باشد. در آلمان، شعر نیازی به منظوم بودن ندارد. قطعه ادبی منظوم و قافیه دار نیست. جالب است بدانید الزامی در لفظ بودن وجود ندارد. این لغت در زبان آلمانی کاربردی وسیعتر از دیگر زبان ها دارد. به عنوان مثال، ممکن است بگویند "او شاعرانه زندگی می کند" ، "وی شاعرانه عشق می ورزد" و یا "شاعرانه به جنگ ها می نگرد" لیکن قطعا به معنای شاعر بودن آن شخص نیست. باید به ریشه لغوی واژه شعر در زبان یونانی توجه کرد. این لغت در زبان یونانی دلالت بر "صنعت" می کند. در قدیم گفته می شد فلان قطعه "صنعت شعری" و "فن شعری" دارد. این امر کاملا ً مطابق با سنت یونانی بود. چرا که شاعر با شعر خود چیزی را می سازد. تفاوت آن با زبان فارسی در اینست که صنعت شعری در نزد ما همان قافیه و وزن است، در حالیکه در زبان یونانی به خصوص در دوره رمانتیک، الزاما ً وزن و قافیه موضوعیت ندارد. لیکن با این وجود صنعت محسوب می شود. شاعر صنعتگر است و چیزی را می سازد. مصالح او، زبان است. باید توجه داشت زبان با مفاهیم متفاوت است. در زبان آلمانی منطوق ها مطرح اند و نه الزاما ً مفاهیم. لزومی ندارد لغتی در شعر، دلالت بر یک مفهوم دقیق و معین کند و فرضا ً در نظام سنتی اصالت عقلی دکارت، واضح و متمایز باشد. شاید خود آن لفظ و منطوق به صورت صوتی مطرح باشد. لذا، خود لفظ مطرح است و غایت، ساختن الفاظ به صورت خاص می باشد. به گونه ای که حالتی را به مخاطبش القا کند و احتمالا ً به صورت غیر مستقیم بتواند چیزی را به او بیان کند، وضع روحی خاصی را در نزد او بوجود آورد و یک جهش روحی در نزد او ایجاد کند. لذا، شعر بسیار به موسیقی نزدیک می شود و گاهی اوقات عین موسیقی است. اشاره به این نکته مناسب است که بگویم هولدرلین به خوبی با فلوت و ویولون آهنگ می نواخت و در انتهای عمر خود، حتی بعد از مدتی که دچار بیماری شد، پیانو یاد گرفت. وی در انتهای عمر خود ترجیح می داد بیشتر پیانو بزند و کمتر شعر بگوید.
مجددا ً تکرار می کنم که این دوره، دوره بتهوون است و رمانتیسم اصلی آلمانی در موسیقی آلمان بروز کرد. اگر بخواهید روح رمانتیسم آلمانی را بفهمید، باید به موسیقی بتهوون گوش فرا دهید. هرچند موسیقی دانان دیگری نیز هستند که بتوان در اینجا از آنان یاد کرد؛ لیکن بتهوون به نوعی جنبه نمادین دارد. هرچند شوبرت و شومر نیز این امر را در آثار خود انعکاس داده اند. با این وجود، بتهوون تصویر صریح تر و شدیدتری را نشان می دهد. «سمفونی پنجم» و «سرنوشت بر در می کوبد»، آثاری هستند که به صراحت رمانتیسم آلمانی را بیان می کنند. به منظور توجیح عنوان سخنرانی خود، باید بگویم بنده شخصا ً فکر نمی کنم که شاعران، فیلسوف اند و یا فیلسوفان، شاعر. لیکن باید به ذکر این مسئله در مورد هولدرلین بپردازم که وی با هگل و شلینگ هم کلاس و هم درس بوده است. آنان پنج سال شب و روز با هم زندگی کردند. زمانی که خبر انقلاب کبیر فرانسه به آلمان می رسد، در حیاط حوزه علمیه شبانه روزی که در آنجا با هم زندگی میکردند و ادامه تحصیل میدادند، درختی به عنوان درخت آزادی می کارند. به نظر من هولدرلین به شلینگ نزدیک تر از هگل است و اگر در میان فلاسفه آن دوره آلمان کسی وجود داشته باشد که تا حدودی به رمانتیک های آلمانی نزدیک باشد، او کسی جز شلینگ نیست. شلینگ فیلسوف شاعر و شاعر فیلسوف است و حقیقتا ً هم به لحاظ زندگی و هم به لحاظ دوستی و هم از حیث گرایش های فکری، به هولدرلین بسیار نزدیک بوده است. اگر حمل بر افراط گویی نشود، باید بگویم اعتقاد بر این دارم که منبع فکری هگل و شلینگ، هولدرلین بوده است. شلینگ متولد سال ۱۷۷۵ بود و هگل و هولدرلین در ۱۷۷۰ متولد شدند. لذا، این سه یار حوزوی تقریبا ً هم سن و سال می باشند. در این معنا، فکر اصلی از هولدرلین بوده است و آن دو یار، افکار هولدرلین را به صورت نظام مند در آوردند و در قالب نظام فلسفی و در دو صورت متفاوت بیان کردند. یکی از این دو یار به صورت فلسفه طبیعت به افکار او پرداخت. باید دانست قطعا کارهای او بر اساس گفته های هولدرلین بوده است. چه آنکه، نزدیک شدن به طبیعت، خواست همیشگی هولدرلین بوده است. و دیگری به صورت فلسفه تاریخ و حقوق سیاسی به طرح این مسائل همت می گمارد.
در خصوص زندگی نامه وی باید گفت هولدرلین در سال ۱۷۷۰ متولد شد و در سال ۱۸۴۳ فوت کرد. در سن دو سالگی پدر خود را از دست میدهد و زیر نظر مادر و مادر بزرگ خود تربیت مذهبی و خداپرستانه می شود. پس از پایان تحصیلات دبیرستانی، بنا به خواسته مادرش به تحصیل در رشته الهیات می پردازد تا کشیش شود. در هجده سالگی به مؤسسه مذهبی توینگن وارد می گردد. در آنجا بود که با هگل و شلینگ آشنا می شود. یعنی این سه شخص هم کلاس و هم درس بودند. در سال ۱۷۹۲ از مدرسه بیرون می آید. اگرچه کشیش پروتستان نشد؛ لیکن در حقیقت از طریق اشعار مذهبی خود مروج و مبلغ دین گشت. وی نخستین سروده های روحانی خود را به کمال مطلوب انسانی و آزادی تقدیم کرده است. باید به ذکر این نکته نیز پرداخت که در این اشعار شدیدا تحت نفوذ شیلر واقع شده است. شیلر یکی از حامیان اصلی هولدرلین در طول تاریخ فعالیتش است. اما در زبان و بیان فلسفی به صورتی اعجاب آور به الهامات والای مذهبی دست پیدا می کند به نحوی که او را به قله های زیبایی در نغمه و سرود روحانی رسانده است. در سال ۱۷۹۳ با شیلر ملاقات می کند و تحت حمایت او قرار می گیرد. در وایال با گوته آشنا می شود و سپس در وینا اقامت می کند. بر سر درسهای فیخته حضور پیدا می کند. باید بدانیم که یکی از دلبستگی های مهم هولدرلین تعلق او به یونان باستان بوده است. وی همواره در آرزوی آن بود که به هنر یونان باستان و تمدن کهن که حقیقتا در آن هماهنگی بین مردم، طبیعت و عالم به چشم می خورد، باز گردد. اثر بزرگ وی به نام اوکرین در سال ۱۷۹۶ تنظیم و اولین جلد آن در سال ۱۷۹۷ منتشر می شود. شیلر، قطعه هایی از آن را در مجله خود به نام تالیای جدید منتشر می کند. جلد دوم آن در ۱۷۹۹ انتشار می یابد. در اشعار مختلف هولدرلین، هماهنگی با طبیعت و نیز توجه به یونان باستان دیده می شود. در سال ۱۸۰۲ نشانه های عدم تعادل فکری در هولدرلین نمایان می شود. لذا، ۳۵ سال نهایی زندگی وی در جنون سپری شد و جز اندک لحظاتی، هوشیاری خود را باز نیافت.
بیشترین آثار وی مربوط به سال های ۱۸۰۰ الی ۱۸۰۴ می باشد. سروده های عظیم وی با عنوان "آخرین سرودها" با بیانی مبهم در این سال ها نگاشته شد. هایدگر بیش از هر هنرمند دیگری به هولدرلین احساس نزدیکی می کند. در مجموعه آثار هایدگر، درسهای زمستان ۱۹۳۴ ـ ۱۹۳۵ درباره شعرهای آلمان و راین می باشد که این درسها در حال حاضر به عنوان مجلد ۳۹ مجموعه آثار هایدگر منتشر شده است. نیز، مجموعه ای از سخنرانی های هایدگر درباره شعرهایی از هولدرلین منتشر شد. در این میان، ۶ عنوان به چشم می خورد که سخنرانی هایی در خصوص شعرهای "بازگشت"، "انگار روز جشن"، "یادمان"، "یونان به عنوان زمین و آسمان هولدرلین"، "خطابه ای کوتاه به عنوان شعر" و سرانجام "هولدرلین و گوهر شعر" از جمله کارهای هایدگر درباره هولدرلین است.
باید اضافه کرد وی در حوزه ی توینگن، بر اساس آئین و سنت همیشگی، دو سال فلسفه و سه سال علم کلام خواند. پدر هولدرلین کشیش پروتستانی و مادر وی دختر کشیش بود. در منطقه ای که آنان زندگی می کردند، پدر هولدرلین به موقوفات رسیدگی می نمود و بر اساس شجره خانوادگی هولدرلین، آن خانواده چندین نسل پاستور کشیش بوده است. در این معنا، بر اساس نظام سیاسی اجتماعی آلمان، پروتستانها بخصوص روحانیت طی سه الی چهار قرن بین دختران و پسران خود به منظور حفظ قدرت، ایجاد وصلت می کردند. آنچه که آلمان مسلط بر اوضاع و احوال گفته می شود، در دست روحانیون بود و این مسأله در تاریخ آلمان شناخته شده است. لذا، هولدرلین در سنتی قرار می گرفت که جز کشیش شدن کار دیگری نمی توانست کند. چراکه کشیش بودن در خانواده هولدرلین همچون یک شغل موروثی، ثبات یافته بود. پس از فارغ التحصیل شدن از حوزه ترینگر؛ زمانی که وی جوانی حدودا بیست و دو ساله است؛ تصمیم میگیرد پاستور نشود. این امر، به معنای پیدا شدن لرزش در اعتقاداتش نیست. هرگز نباید چنین اندیشید. چراکه هولدرلین تا انتهای عمر خود به امر قدسی عمیقا ً معتقد بود و نیز آنچه که زیبایی اشعار او را می رساند، یک نوع توجه دادن به امر قدسی و امری است که به گونه ای رمز این جهان است و زیبایی این عالم از آن ناشی می شود. چنین مسئله ای در تمامی اشعار و آثار او به چشم می خورد.
آثار او را معمولا ً به پنج دوره تقسیم می کنند. اولین تقسیم بندی آثار او، اشعار دوره جوانی تا سال ۱۷۹۳ می باشد. وی در سال ۱۷۹۲ از ترینگر بیرون می آید. لذا اشعاری که در طول دوران تحصیل در ترینگر سروده بود؛ در این قسمت طبقه بندی می شود. از سال ۱۷۹۴ تا ۱۷۹۸ دوره دیگر زندگی وی می باشد. در این دوره، رمانی تقریبا شبیه به آثار هرمان هسه می نویسد. این رمان، داستان جوانی آلمانی تبار است که می خواهد به ریشه های فرهنگ خود برگردد. وی عاشق فرهنگ یونان است چراکه ریشه فرهنگ خود را در یونان جستجو می کند. این جوان به صورت آرکولوژی به یونان می رود و می خواهد ریشه فرهنگ خود را بیابد. "آرکه" در زبان یونانی به معنای "مثال اعلا" است و به عبارت دیگر، افلاطون. "آرکولوژی" تنها به معنای بازگشت به گذشته نیست. بلکه به معنای بازگشت به امر بنیادی و ریشه ای و آن مثال اعلا است. وی می خواهد مثال اعلایی که وی تصور می کند در یونان است را بیابد. وی در این داستان، ابهت حماسه جستجوی این جوان که می خواهد به گذشته بسیار دور ولی اصیل خود برگردد و از ظواهر بگذرد را نشان می دهد و البته فاجعه ی آن را نیز به خوبی نمایش می دهد. حقیقتا باید اعتراف کرد این رمان اصالتی فوق العاده دارد. در ادامه می خوانیم که جوان، گمشده خود را در یونان پیدا نمی کند. وی به یونان رفته بود که ریشه و اصل خود را در آنجا بیابد. لیکن یونان، دیگر یونان اصیل و بکر پیشین نبود. چراکه یونان جنگ زده، یونان در جنگ با ترکان تروید، یونان اواخر قرن هجدهم، یونانی است که دست خورده و آلوده شده است و دیگر نمی توان مثل اعلا را در آن یافت. البته داستان بسیار طولانی تر از آن است که بنده در اینجا عرض کنم. این جوان در آنجا با دختری به نام "دیو تیما" آشنا می شود. او، دوست و مرشدی است که در این داستان مطرح می شود. "دیو تیما" نامی آشنا در ضیافت افلاطون به شمار می آید و در محاوره سقراط درباره عشق مطالبی به او یاد داده است. باید به ذکر این نکته پرداخت که در اساطیر یونانی، این کاهنه سن خاصی ندارد. لذا می تواند زنی جوان و بسیار زیبا باشد و یا کاهنه ای پیر و خردمند. در انتهای داستان، کاهنه در بحث های خود با جوان متوجه می شود که وی در جستجوی عظمت از دست رفته یونان است و در این بحث ها فرهنگ یونانی با فرهنگ های شرقی و به خصوص با فرهنگ مصری مقایسه می شود. البته در این قیاس، نتیجه را می توان کاملا ً به نفع فرهنگ یونان و به ضرر دیگر فرهنگ ها دانست. به عنوان مثال در آنجا چنین مسائلی طرح می شود که مظهر فرهنگ مصری، یک مومیایی و مظهر فرهنگ یونانی، مجسمه آپولون است.
دوره دیگر، از سال ۱۸۰۰ تا سال ۱۸۰۶ می باشد. در واقع، به عظیم ترین دوره شعر هولدرلین می رسیم که اشعار بسیار معروف وی به این دوره مربوط می شود. قصیده ها، غزل ها و سروده های زیبای وی به این دوره باز می گردد. وی همواره اشعار خود را با صدای بلند می خواند؛ ضرب آهنگ موسیقی را با پای خود بر زمین می کوبید و موسیقی شعر را با آن تنظیم می کرد. دیگران ایستاده و به اشعار او گوش فرا می دادند. او چنان با ابهت و عظمت اشعار خود را بیان می کرد که همه را مجذوب اشعار خویش ساخته بود. پیش از اینکه به بیماری وی اشاره ای داشته باشیم، لازم می دانم به ذکر این نکته بپردازم که وی نمایشنامه ای ناتمام به نام "مرگ آمپدوکلس" با دو تحریر متفاوت نوشته است. زندگی نامه آمپدوکلوس و شرح خودکشی وی بر بالای کوه که بنا بر افسانه ای خود را در آتشفشان می اندازد، در این نمایشنامه به تصویر کشیده شده است. این دو شرح متفاوت از یکدیگر می باشند. بدین معنا که در نمایشنامه اول، آمپدوکلوس حکیم فوق العاده دانشمندی است که از دست اهالی شهر خود به ستوه آمده و می خواهد آنها را ترک کند. همچون لائوسته که در افسانه ها و یا ادیان چینی، همه را ترک می کند و سوار بر گاومیش خود می رود. قطعا ً مجسمه آن را دیده اید که پیرمردی با گاومیش خود در حال فرار از شهر است. این نمایشنامه شباهتی با آن افسانه چینی دارد. اما تحریر دوم از نمایشنامه بر این اساس است که آمپدوکلوس در انتهای عمر متوجه می شود که به شعر خودجوش و فی البداهه و زیبایی که مستقیما ً می توان با آن آشنا شد، خیانت کرده و به فلسفه، عناصر، طبیعیات، مابعدالطبیعه و غیره پرداخته است. لذا از خود منزجر می شود و می خواهد سابقه خود را از بین ببرد.
تشابه این هر دو نمایشنامه اینست که در هر دو تحریر و بیان، عده ای از دوستان و یاران او به وی اصرار دارند بماند. این نمایشنامه ها همچنان ناتمام مانده است و باید گفت این هر دو نمایشنامه، هر چند حدود دویست سال از تاریخ تحریرشان می گذرد، هرگز در آلمان به روی صحنه نرفته اند. اما به صورت مکتوب خوانده می شوند. بعد از این دوره، یعنی از اوایل قرن نوزدهم و حدودا ً از سال ۱۸۰۶ بیماری هولدرلین که به صورت بالقوه در وی وجود داشت، شدت می گیرد. وی دیگر سالهای عمر خویش را در توبینگن یعنی همان شهری که در آنجا درس خوانده بود، می گذراند. البته وی را به سختی به آن شهر می برند. در آنجا نجاری بود که به دانشجویان اطاق کرایه می داد. در منزل همان نجار اطاقی را برای او تعیین می کنند. در انتهای عمرش، عده زیادی به دیدارش می آمدند لیکن همگی با عکس العمل عجیب او مواجه می شدند. وی به همگان می گفت من هولدرلین نیستم و هرگز او را نمی شناسم. وی برای خود اسم دیگری برگزیده و به گونه ای شخصیت مضاعف پیدا کرده بود. دیگر خود را به عنوان شاعر نمی پسندید و همیشه می گفت من کس دیگری هستم.
قیصر آلمان شخصی را برای حمایت وی می فرستد چرا که او شخص شناخته شده ای بود و نیز در زندگی نامه هگل می خوانیم که یک بار او را به قصر راه دادند و با امپراطور آلمان شام خورد. بر سر میز شام سخن درباره هولدرلین بوده است.
درباره روزهای آخر زندگی هولدرلین مطالب بسیاری گفته شده است. برخلاف آنچه که بعضی ها گفته اند، جنون با نبوغ رابطه ای ندارد. چرا که بعد از جنون هولدرلین، شعرهای او ارزش خود را از دست می دهند و تمامی اشعار ارزشمند وی مربوط به پیش از جنون او می باشد. البته باید به مطالعه اشعار وی پس از جنون پرداخت. لیکن نه از جهت ارزشمند بودن بلکه برای فهم سرگذشت روحی این شاعر بزرگ و پرآوازه آلمانی. لذا، جنون نهفته هولدرلین، پیش از به شدت رسیدن و بروز، سازنده بود اما پس از بروز، آثار مخربی از خود به جای گماشت. در حقیقت، وی دچار توهمات شده بود و شخصیت واقعی خود را بر نمی تافت و نهایتا در سال ۱۸۴۳ دار فانی را وداع گفت. وی عمری نسبتا ً طولانی تر نسبت به بتهوون و نیز هگل داشت. چه آنکه بتهوون در سن ۳۱ سالگی زندگی را ترک گفت و او حدودا ً دوازده الی سیزده سال بیشتر از هگل زندگی کرده است.
در زمان باقی مانده، اندکی راجع به اشعار وی و رابطه اش با فلسفه سخن خواهم گفت. هولدرلین فلسفه را می شناخت. به افلاطون، یونان و تمام مظاهر فرهنگی یونان شناخت کامل داشت. وی اشعاری به سبک پندار دارد و البته موسوم است به پنداریست. لذا، یونان را به خوبی می شناخت. به گونه ای که تلفظ های یونانی را در زبان آلمانی تقلید می نمود. لذا، شدیدا یونان زده و به دنبال مثل از دست رفته است.
آنچه که بنده در رابطه با فلسفه این شاعر می توانم بگویم، اینست که وی به نیکی کانت را می شناخت. در مقطعی در کلاسهای فیخته شرکت می نمود. لیکن از آن کلاس ها بسیار ناراضی خارج می شد. چرا که به نظر او، فیخته رابطه انسان و طبیعت را قطع می نمود. در مبحث اراده، در مقابل طبیعت اراده می کنیم و هرگز حالت انفعالی در مقابل آن نداریم. هولدرلین و شلینگ معتقدند باید در طبیعت منحل بود. چرا که کار طبیعت درست است و ما هرگز نباید در مقابل طبیعت بایستیم.
بی شک هولدرلین با افکار شعرای آلمان از جمله لسینگ آشنایی کامل داشت. نیز، فلاسفه هم عصر خود از جمله شلینگ و هگل را به نیکی می شناخت. لیکن باید اشاره کرد وی هرگز فیلسوف به معنای متداول کلمه نیست. حقیقتا ً وی شاعری است در میان فلاسفه و بارها به ذکر نکته ای پرداخته است که شاید برای ما بسیار آموزنده باشد. شعر برای هولدرلین هرگز منطبق با فلسفه نیست بلکه شعر یا قبل از فلسفه است؛ به معنای حالت ابهت و حیرانی و بحران که قطعا ً این امر سرآغاز فلسفه می باشد و یا بعد از فلسفه است و آن به معنای شعف و حالت هیجانی و یا حالت یاس و ناامیدی می باشد که این امور هرگز در فلسفه نمی گنجد.
علی رغم وجود بیماری خاص خود و افسردگی های ناشی از آن، اساسا ً انسان هیجان زده ای بود و در عین هیجان زدگی، در نهایت لذت و شعف به سر می برد. در همان حالت شعف، حالت افسردگی به او دست می داد و این مسأله را در کتاب های بسیاری ذکر کرده اند. با این وجود، بنده هولدرلین را به عنوان کسی معرفی می کنم که با اشعارش به مخاطب خود شعف هدیه می کند. اشعار وی سرود زندگی است. با دردهایی که دارد، نوعی شعف و بشاشیت در مخاطب خود بوجود می آورد. اگر بخواهیم اشعار وی را با موسیقی مقایسه کنیم، اشعار وی همان الگرس در موسیقی است. وی کسی نیست که قصد ایجاد یأس در آدمی داشته باشد. وی معلم شعف و سلامتی است.
شاید آنچه که در اشعار اصلی هولدرلین اهمیت دارد، اینست که نمی توان آنها را به زبان دیگری ترجمه کرد. در هیچ زبانی جز زبان آلمانی نمی توان این اشعار را خواند و آن شعف را حس کرد و این امر، جز به این دلیل نیست که الفاظ، خود موضوعیت دارند. هایدگر نیز به این مسأله توجه شایانی داشته است. به نظر وی خود الفاظ استعاره مطرح هستند و نمی توان به منظور فهم استعاره، ارکان را جدا کرد و شرح داد. استعاره به امری اشاره نمی کند. بلکه خود صورت استعاره مطرح است. منطوق ها و الفاظ موضوعیت دارند و نه طریقیت. از طریق روح زبان، روح گم آلمانی مطرح است که می خواهد خود را به طبیعت نزدیک احساس کند. هدف تصنعی نبودن است و زبان شدیدا ً به دنبال تماس با طبیعت می باشد. اگر گاهی زبان آلمانی را می شنوید و گویی صدایی ناهنجار و خشن به نظر شما می آید، بدین دلیل است که اصوات، خود، به بیان چیزی می پردازند. قطعا افراد غریبه ای چون ما که خارج از آن مرزها به این الفاظ گوش فرا می دهیم، نمی توانیم به درک این مسأله بپردازیم. لیکن شاعر شخصا این امر را در می یابد و استادانه با صنعت شعری خویش از این الفاظ استفاده می کند.
چندی پیش شرحی راجع به شعر "رودخانه راین" هولدرلین به زبان فرانسه مطالعه نمودم. حقیقتا ً به نحوی بسیار جذاب به ذکر این نکته پرداخته بود که حرکت آب در مسیر خود که گاهی تند و گاهی کند است. برخی مواقع در پهنایی سرعت خود را از دست می دهد و به شکل زمزمه می ماند و گاهی به صورت خشن در می آید؛ به عبارتی با کل حرکت بشری انسان مطابقت می کند. آب در جای راکد فاسد می شود و گند می زند و در جایی دیگر زنده می شود و جریان می یابد. اگر بخواهم تشبه کوچکی بیان کنم، در کتاب تذکرة الاولیاء عطار در بحث مربوط به بایزید بسطامی، هولدرلین تبلور می یابد. عطار رودخانه ای را در زندگی بسطامی شرح می دهد. البته به زبان فارسی بسیار دلنشین. به گونه ای که وقتی به دریا می رسد از صدا می افتد و رودخانه پهن می شود. زمانی که از کوه و دشت می آید غلغله و صدا دارد؛ چرا که هنوز نپخته است. زمانی که به انتها می رسد، به نحوی ساکت و آرام وصل می شود. سکوت رودخانه در لحظه ی وصل به اصل خود، فوق العاده زیباست. این، همان هولدرلین است که بنده با یک نمونه در زبان فارسی بیان کردم. البته به طور قطع در دیگر زبانها نیز نمونه هایی وجود دارد. برای مثال، سن آپولینوی فرانسوی نیز شعری درباره پل میرابو بر روی رودخانه گفته است. آن شعر نیز بسیار زیباست. لیکن باید به ذکر این نکته پرداخت که آپولینو بی شک هولدرلین را می شناخته و آن شعر را با توجه به شعر او سروده بود. چرا که هولدرلین، اولین کسی است که این کار را حتی پیش از نیچه انجام داد و باید افزود نیچه نیز بعضا ً از هولدرلین تقلید کرده است. لذا، هولدرلین حقیقتا ً شاعر به شعر ناب است.
لازم به ذکر است هولدرلین زبان یونانی را خوب می دانست. اُدیب پادشاه سوفوکلوس و انتیبون سوفوکلس را از یونانی به زبان آلمانی ترجمه کرد. ترجمه های خاصی داشت و نیز از ترکیب کلمات یونانی در اشعار خویش استفاده می کرد. برای افرادی که به تاریخ هنر اعم از نقاشی، شعر و موسیقی می پردازند، ذکر این مطلب جالب توجه خواهد بود اگر بگویم در عصر معاصر یعنی شاید از زمان هولدرلین به بعد، تحول نقاشی اروپایی از تصویری به سمت انتزاعی کشیده شده است. بدین معنا که هر چه به دوران معاصر نزدیک تر شویم، نقاش ها از صورت تصویری به صورت انتزاعی گرایش می یابند. اگر نقاشی های قرن نوزدهم را در نظر بگیرید و به سمت زمان معاصر پیش روید، با پیکاسو و افرادی چون او مواجه می شوید که به صورت انتزاعی کار می کنند و تنها با چند خط به بیان احساس خویش می پردازند. لیکن در موسیقی، عکس این مسأله صادق است و هرچه به موسیقی عصر معاصر نزدیکتر شویم، موسیقی متداول سنتی از حالت انتزاعی به صورت انضمامی در می آید و به اصوات واقعی نزدیکتر می شود. در شعر هولدرلین نیز این امر صادق است. شعر هولدرلین، نوعی شعر انضمامی است. وی می خواهد اشعارش ملموس تر و به واقعیت روزمره نزدیکتر شوند. او به اصوات توجهی خاص دارد. شاید وی نخستین کسی است که به این شدت و به این زیبایی از عهده این امر بر آمده است. البته مثال های دیگری در ادبیات اروپایی وجود دارد لیکن قطعا ً آن اشعار بعد از هولدرلین سروده شده اند. برای مثال می توان به شعر معروف رمبو، شاعر فرانسوی اشاره نمود. شعر او درباره کشتی فرسوده نیمه مغروقی است که در رودخانه به مسیر خود ادامه می دهد. آن کشتی در حال غرق شدن، خود رمبو است. خرابی کشتی، رود خشن و اینکه هیچ فرجی برای او نیست، مسائلی هستند که رمبو به شرح آنها می پردازد. این شعر بسیار زیبا، تا حدودی شبیه به شعر هولدرلین می باشد. لیکن در حدود پنجاه سال بعد از هولدرلین سروده شده است. وی اواخر نیمه دوم قرن نوزدهم به سرودن این شعر پرداخت. در صورتی که هولدرلین در حدود سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۸۰۷ به سرودن این شعر زیبا پرداخته بود. لذا، احیانا ً شعر هولدرلین به عنوان الگویی توسط دیگر شعرا مورد استفاده قرار می گرفت.
بدین دلیل که اشاره ای به هایدگر کرده بودم، در این مدت زمان کوتاه باقی مانده، به او می پردازم. هایدگر یکی از کسانی است که شعر هولدرلین را به سبک خود تفسیر نمود و شدیدا سعی در فهم اشعار وی داشت. او هولدرلین را شاعری می دانست که به ذات شعر پی برده و در آثار خود ذات شعر را تبلور داده است. به نظر هایدگر زبان، محل عبور "وجود" است. اشاره به وجود به معنای هایدگری کلمه، از طریق زبان صورت می پذیرد و در اینجا انسان، شبان و پاسدار وجود است. یعنی غیر از انسان هیچ موجود دیگری در این جهان راجع به مسئله وجود، هستی و نیستی تأمل نمی کند. انسان نه تنها از خود وجود، بلکه از مسأله وجود پاسداری می کند. شعر، خانه و شاعر، حافظ خانه اوست. هولدرلین، فیلسوف به معنای مدرسی کلمه نیست. آنگونه که هایدگر توصییف و تفسیر می کند، شعر او نحوه ای از بیان هستی شناسی و وجود شناسی است. وی وجود را متجلی می کند. همگی می دانیم که وجود قابلیت تجلی ندارد. آنچه در همه جا متجلی می شود، موجود است. لیکن وی می خواهد به ما بگوید که با شعر انکشاف و اختفاء وجود بروز می کند. در این معنا، گویی در یک لحظه با آن چیزی که پنهان است روبرو می شویم. علیرغم اینکه موجود هستی نیست و در عین حال، نیستی هستی است، در موجود چاره ای جز دیدن وجود و هستی نداریم. وی این مسأله را به نیکی بیان می کند و به صورت بسیار زیبا نشان می دهد که اگر شاعر فیلسوف نمی باشد، هرگز به این معنا نخواهد بود که وی متفکر نیست. بلکه شاعر آشیانه تفکر را جستجو می کند. چه آنکه شعر خانه و آشیانه تفکر است و هایدگر معتقد است استعاره مسکن گزیدن، در جایگاه خود بودن، در به منزلگاه خود رسیدن، پناه گرفتن و... دلالت بر چیزی غیر از خودشان ندارند. در نظر هایدگر، شعر را نباید معنی کرد. شعر یک پیام ناگفته و مستقیم است و هرگز نباید آنرا تفسیر نمود. اگر بخواهیم دقیقا ً آنرا احساس کنیم باید همچون موسیقی مستقیم تر با آن تماس داشته باشیم. در نامه ای از دوره نوجوانی هولدرلین وی در کنار رودخانه ای خروشان حالت خود را چنین توصیف کرده است: «با مشاهده منظره ای که در مقابل من بود، تصور می کردم دوباره زنده شده ام و عواطف من در حال توسع است. قلبم شدیدا ً به تپش درآمده بود و گویی قدرت روحی ام رو به افزایش داشت. ولی در عین حال، در حیرت به سر می بردم و به مانند یک مجسمه از حرکت بازمانده بودم.»
در این نامه نوعی شعف و حیرت خاص در نزد شاعر دیده می شود ولی می توان از خود پرسید چه چیزی موجب این حالت بوده است؟ رودخانه خروشان؟ البته که پاسخ این نیست. زیرا رودخانه به نحو همیشگی در بستر خود در حرکت بوده است و خواهد بود و نور در ذات آن تلاطم خواهند داشت و خواهد درخشید. با این حال، چرا نوعی میل به نیایش با کلماتی برای اجرای آن نزد شاعر طنین انداخته بود؟ چرا در مقابل این منظره او حالت نیایش به خود گرفته بود؟ به نحوی که گویی هولدرلین در مقابل مظهری از امر قدسی قرار داشت. شاید شعر محض فقط موقعی آغاز می شود که تمام ضوابط معقول برای شناخت حقیقت بی اعتبار به نظر می رسند و این احساس به وجود می آید که دیگر در این مورد نه فقط معیاری به دست نخواهد آمد بلکه اساساً نیازی به هیچ نوع معنا و ضابطه نیست. شعر واقعی به جایی اتکا ندارد و کاملا ً خودجوش است. حتی شاید بتوان تصور کرد که کاملا ً فی البداهه و به طور مستقل متجلی می شود. احتمالا ً اگر شعر در ما اثر می گذارد، برای اینست که مستقیما ً با احساسات و عواطف ما سرو کار دارد. شعر ما را دچار شک نمی کند. نه فقط ما را به یقین نمی رساند، بلکه حتی به نحوی ما را از یقین، آن هم از نوع صوری آن، بی نیاز می کند. شعر در صورت موسیقایی، خود را به نحوی از دیده ما پنهان میدارد و فقط با شنوایی ما سرو کار پیدا می کند. هولدرلین، با حساسیت و استعداد استثنایی خود میدانسته است که نیازی نیست در خاصی را بگشاید. زیرا او به خوبی پی برده بوده است که اگر جایی دری باشد، انسان به هر ترتیب می تواند آن را باز کند. باید جایی رفت که دری نباشد. او معتقد بود که باید بر جایی بکوبد و دری را باز کند که اصلا ًوجود ندارد. در این معنا هر دری که توسط انسان باز شود همیشه به روی همین جهان خواهد بود و الزاما ً در مقیاس محدود انسانی باقی خواهد ماند و به روی آزادی و رهایی مطلق باز نخواهد شد. توقع شاعری مانند هولدرلین فراتر از محدوده امکان انسان میرفت. برای او تنها برون شد واقعی، همان نفس شعر بوده است که به روی جمال و جلال جهان گشوده می شد. جمال موجب شعف بود و جلال موجب حیرت. هولدرلین سرنوشت خود را بدست شعر سپرده بود.
سخنران: کریم - مجتهدی
خبرنگار: مرضیه - بابایی
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید