جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


اسارت فکر


اسارت فکر
مولانا در کوچه ها ی بلخ فریاد میزند که این چه خواب سنگینی است که شما را در خود فرو برده ؟
چرا بیدار نمی شوید ؟
و نغمه آغاز نمود :
حیله کرد انسان و حیله اش دام بود
آنکه جان می پنداشت خون آشام بود
در بست و دشمن اندر خانه بود
حیله ی فرعون زین اقسانه بود
او درد انسان را که دردی ست عظیم خیلی خوب تشخیص می دهد و از شروع کار آن را فریاد میزند :
بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
وز نفیرم مرد و زن نالیده اند
نی حدیث راه پر خون می کند
قصه ی عشق مجنون می کند
این نی که سمبل انسان تنها و جدا افتاده از معشوق است دارد حدیث رنج خود می گوید دور افتادن از لیلای فطرت خود این نی می تواند هر یک از ما باشد که اسیر یک هستی عرضی و خشک و عاریتی شده ایم که بر ما توسط تعبیرها و تفسیرها وفرایندی به نام ذهن تحمیل شده است لازم است برای روشن شدن مطلب است نگاهی به فرایند ذهن داشته باشیم .
ذهن ما عادت کرده است به اینکه جریانات و رویدادهای زندگی را از دوجنبه و دیدگاه بررسی کند
و با آنها دونوع رابطه داشته باشد :
- یکی دید یا رابطه ی واقعی
- دیگری ذهنی
من می بینم شما به فرم خاصی راه می روید ، دست تان را تند یا آهسته حرکت می دهید ، پایتان را بلند یا کوتاه بر می دارید ، راست یا خمیده راه می روید ، در این دید من به راه رفتن شما به صورتی که واقعا هستید نظر دارم (بدون هیچ تعبیر و تفسیر خاصی ) ولی من تنها به این دید اکتفا نمی کنم ،به راه رفتن شما از جنبه ی دیگری هم نگاه می کنم و در آن چیزی می بینم
که مربوط به واقعیت راه رفتن شما نیست بلکه تعبیر و تفسیری ست که ذهن خود من از راه رفتن شما می کند ، مثلا می گویم این طرز راه رفتن موقرانه است یا غیر موقرانه است ، متواضعانه یا متکبرانه است ، متشخصانه یا حقیرانه است .
ما با تمام پدیدهای جریانات و پدیدهای زندگی به همین شکل در رابطه ایم .
به مبل از دوجنبه نگاه می کنیم یکی وسیله ای برای نشستن و یکی وسیله ای برای تفاخر !!!!!!
دید ذهنی یا دید ( تعبیر و تفسیری ) برای انسان نه ذاتی و طبیعی نه لازم است بلکه یک فعالیت ذهنی زاید و غیر ضروری ست که بر مغز انسان تحمیل شده است و مسائلی را برای انسان بوجود می آورد که وخامت بار است .
این فعالیت های زاید ذهنی چه رنجهایی را برای انسان به ارمغان آورده ؟
به کودکی خود باز گردیم در پارک مشغول بازی هستیم در هنگام بازی با هم دعوا می کنیم و یکی مثلا من را می زند و مادر یا پدر یا بزرگتر شاهد ماجراست ، چون ذهن بزرگتر ها عادت به تفسیر و تعبیر دارد به من که کتک خورده ام می گویند :چه بچه ی ترسو و بی دست و پا بی عرضه ای و به بچه ای که کتک زده گفته می شود : چه بچه ی شجاعی یا چه بچه ی وحشی و بی تربیتی
یا وقتی اسباب بازی یا خوراکی خود را به دیگری می بخشیم می گویند : چه بچه ی باسخاوتی یا چه بچه ی ها لوسی
این شیوه ی برخورد موجب چه روندی و استنباطی در ذهن ما می شود ؟
غیر از اینکه در زندگی ما انسانها تنها واقعیت ها و حقایق مهم نیست بلکه تفسیر ها و تعبیر ها مهم هستند کتک خوردن مهم نیست ، کتک زدن هم مهم نیست آنچه سالیان سال با ما همراه خواهد بود تعبیر و تفسیری ست که از آن شده است کم کم یاد گرفتیم که همه چیز را باید با ذهن خودمان تعبیر و تفسیر کنیم در واقع سایه ها جای واقعیت را گرفت من درد کتک را فراموش کردم و درد تفسیر و برچسب ترسو و بی دست و پا بودن را هر گز فراموش نکردم کسی در آن لحظه نگفت چه دردی کشیدی !!!!!!!!!!
هر چه بزرگتر می شویم دایره ای اسارت ما به تعابیر و تفاسیر بیشتر و بیشتر می شود آنچنان تفسیر های ذهنی خود را بزرگتر ها به ما القا می کنند که انگار تعابیر و واقعییت ها یکی است و تفکیک این دو روز به روز برایمان سخت تر می شود و به مرور فهمیدم در پی هر تفسیری ارزش و و غیر ارزشی وجود دارد و زندگی و هدف انسان در زندگی به دست آوردن این ارزشها و اجتناب از بی ارزشی ست .
یاد گرفتم که تفسیرها و تعبیر ها و ارزشهای مرتبط به آنها مهمتر از واقعیت اصلی است .
از این روند دو مسئله ی اساسی بوجود می آید که برای انسان فاجعه برانگیز است :
مسئله ی اول مربوط به رابطه ی انسان با عالم خارج است بعد از اینکه ارزشها به عنوان یک ضرورت حیاتی مطرح و بر ذهن انسان تحمیل شد ، انسان چنان شیفته ی آن می شود و به آنها مشغول می شود که از دنیا و هر آنچه که واقعا در آن می گذرد غافل می ماند در عالم خود ساخته ی خویش زندگی می کند و در واقع ارزشها به معنای واقعی کلمه انسان را مسحور می کند به جای ارتباط با خود زندگی با سایه ها ارتباط دارد و اینکه گفته می شود انسان در خواب است به این معناست که زندگی واقعی را از دست داده از واقعیت زندگی منفک شده و از اوهام و پندار ها و تصاویر و تعابیر برای خود یک زندگی و عالم ذهنی ساخته است .
مسئله ی دوم مربوط به درون انسان و تغییری است که در جوهر و ماهیت انسانی او حادث می شود در جریان آشنایی با ارزشها ماهیت ذاتی انسان از دست می رود و به جای آن یک پدیده ی قرار دادی و اعتباری حاکم بر وجود او می گردد و در هر مورد آنطور عمل می کند که ارزش ها به او دیکته می کنند مثلا بعد از شناخت کلمه ی سخاوتمند به عنوان یک صفت با ارزش و به عنوان یک پدیده ی لازم و حیاتی که هر کس با ید آن را داشته باشد در ذهن اوثبت شده دیگر توجهی به میل یا عدم میل ذاتی و درونی خود نمی کند بلکه همیشه و در هر مورد خود را موظف می بیند به اینکه سخاوتمندانه عمل کند .
بعد از حاکمیت ارزشها بر ذهن انسان دیگر صدای باطن خود را نمی شنود ، با فطرت و اصالت خود بیگانه می شود ، رابطه اش با حالات درونی خود قطع می گردد ، و پدیده ای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است حاکم بر رفتار و روابط و مجموعه ی زندگی او می شود ،به عبارت دیگر انسان ماهیتی تبدیل به انسان اعتباری و قراردادی می گردد .
مساله ی دیگری که همزمان با این جریانات پیش می آید این است که از تراکم تعبیر و تفسیر ها در ذهن یک پدیده ی موهوم در حافظه ی انسان شکل می گیرید که آن را به عنوان من یا هویت روانی خویش خواهد شناخت تا قبل از آشنایی با زبان تعبیر و تفسیر انسان پدیده ای به نام من برای خود متصور نیست حالات و کیفیات معنوی در او وجود دارد ، ولی از آنها « من » ساخته نشده ، برچسبی به عنوان اینکه فرضا تو آدم شجاعی ، متواضع ، سخاوتمند ، با عرضه یا بی عرضه ای هستی بر آن حالات نخورده ، اما بعد از اینکه حالات و رفتار بچه را به فلان « ارزش » یا « بی ارزش » ی معنا و تفسیر کردیم ، یعنی بوسیله ی توصیف ها و بر چسب هایی آنها را مشخص کردیم و این توصیف ها در حافظه ی او ثبت شد ، از تراکم آنها یک مر کز موهوم ذهنی بوجود می آید که بچه آن را عبارت «من »یا هویت روانی خویش فرض خواهد کرد .
ارزشها تعبیر و تفسیری دارای کیفیت گسترشی هستند – مثل غده ی سرطانی –همین که جرثومه ی آن در ذهن لانه کرد تشکیل یک کانون فساد را می دهد که روز به روز ابعاد گسترده تری پیدا خواهد کرد .
یکی از خصوصیات اساسی ارزش های تعبیری کیفیت مقایسه ای بودن آن است ، هر ارزش تعبیری و قراردادی تنها از طریق مقایسه ای بودن آنهاست هر ارزش تعبیری و قراردادی تنها از طریق مقایسه با ضد ارزش خودش قابل تصور است ( هر دوی آنها پیرایه های ذهنی و اعتباری هستند )شما اگر مثلا باعرضگی را با بی عرضگی مقایسه نکنید هیچکدام از آنها معنایی نخواهند داشت
و حال توجه کنید که از خصوصیت « مقایسه ای بودن » ارزشها چه مسایلی به بار می آید در مقایسه وجود رقابت مستتر است .
اگر به خاطر رقابت نیست چه ضرورتی ما را وا می دارد تا در هر قدم از زندگی خود و متعلقات خود را با دیگران مقایسه کنیم ؟
آیا این دلیل بر این نیست که ما درگیر نوعی مبارزه ی پنهان و رقابت با همدیگریم ؟
رقابتی به نام رقابت سازنده وجود ندارد رقابت و مقایسه در ذات شیطانی ست ( اولین مقایسه را شیطان کرد که : من از آتشم و او از خاک ) زاییده فکر است و ما آن را در زیر توجیهات و لفافه ها می پوشانیم .
در این جریان وسعت زندگی را از دست داده ایم مانند این است که در یک دشت وسیع ایستاده ایم ولی به ما گفته اند تنها به یک جهت می توانی نگاه کنی و آن دید و جهت رقابتی است هدف زندگی می شود جنگ و جدل گاهی آشکار و گاهی پنهان درست است که هدفهای دیگر را نیز دنبال می کنیم مثل نویسندگی و خیلی کار های دیگر ولی با خودمان رو راست باشیم به دنبال ابراز و حربه ی تفوق و پیروزی در جنگ و مبارزه ی پنهانیم .
امروزمدیر شرکتیم فردا ممکن است نباشیم هریک از کارکنان رقیبی به شمار می آیند آیا واقعا مدیر بودن یک ارزش واقعی ست ؟
امروز حسن سرودش را می خواند و نفر اول میشود و فردا حسین خوب می خواند و نفر اول و تحسین ها تمجید ها به او گفته میشود مدال را از گردن حسن باز می کنیم و به گردن حسین می اندازیم و فردا دوباره ..... و این جریانی ست که به شکل ها و طرق مختلف در تمام زندگی با آن درگیر هستیم .
در این جریان هر بار ارزشی را به ما میدهند و بعد پس میگیرند و با توجه به اینکه این ارزشها حیات هستی و هویت روانی ما را شکل میدهد هر ارزشی که گرفته می شود انگار یک تکه از وجودمان گرفته میشود چه احساسی خواهیم داشت ؟
چرا همیشه در احساس حسرت برای چیزی که باید داشته باشیم و نداریم هستیم ؟
چرا به هر جا می رسیم باز عطش داریم و ولع دویدن رهایمان نمی کند ؟
چرا آینده را گدایی می کنیم ؟
هر یک از ما در واقع از دیگری میترسد ؟
مقایسه و حقارت و جنگ و ترس همه و همه مخل عشق و انسانیت است ما با جوهر وجودی یکدیگر در ارتباط نیستیم من با ماهیت انسانی شما با روح شما کاری ندارم دقت کنید اولین سوال:
شغل شما چیست ؟ منزلتان کجاست ؟ ماشینتان چیست ؟و.......
افسوس من به ملاقات هویت اعتباری شما می آیم این نه تنها رابطه ی دو انسان نیست بلکه رابطه ی دو شئ است من شما را مدیر یا کارمند یا تاجر میبینم در واقع این مقام های قراردادی مثل سایه ی اعتباری به ما چسبیده و بدتر از اینکه خود به خود انسان به سوی زندگی نمایشی و متظاهرانه و سطحی و بی عمق کشیده می شویم وضع ما مثل سربازی ست که فقط سعی می کند سلاح خود را به دشمن پر نشان دهد اگر سلاحش پوچ هم بود مهم نیست مهم فقط این است که دشمن تصور کند سلاحش پر است .
پس به ندای مولانا گوش جان سپاریم :
دایه را بگذاربر خشک بران
اندرآ در بحر معنی چون بطان
به امید آنکه هستی بدلی ذهنی و تحمیل شده را رها کنیم و هر چه زودتر به دریای فطرت معنوی خود باز گردیم .
فریبا بدیع نیا


همچنین مشاهده کنید