جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


سخن گفتن نه دیدن است


سخن گفتن نه دیدن است
«دلم می خواهد بدانم در پی چه هستی.
- من نیز همین طور.
- این ندانستن گویی از سر بی مبالاتی است، نه؟
- دریغ که خودبینانه است. ما هماره آماده ایم به یاری چیزی صمیمانه تر و مهمتر از دانستن، ایمان بیاوریم که آنچه در پی اش هستیم تقدیرمان است. دانش، شخص دانا را می زداید. شور و حالِ بی غرض، فروتنی، ناپیدایی: بیم آن می رود که این همه را با نه فقط دانستن در ببازیم.
- لیک یقین را نیز در می بازیم، اطمینان خاطری از سر تکبر. پشت نقاب مرد دانشمند، شعلهء مهیب دانش مطلق، بی فاعل و گویی زدوده شده، زبانه می کشد.
- شاید. هرچند، این شعله را سرِ مردن به هر جا که چشمی هست، نیست. می بینمش حتی در چشمان نابینندهء مجسمه ها. تردید برای تسلیم کردن تلاشهای مرد فروتن کفایت نمی کند. لیک اقرار می کنم که جهالت مورد بحث در اینجا جهالت مخصوصی است. کسانی هستند که می جویند بلکه بیابند – حتی به رغم آنکه می دانند لاجرم آنچه خواهند یافت غیر از آن چیزی است که در پی اش بوده اند. کسان دیگری هم هستند که دقیقا جستجویشان متوجه چیزی نیست.
- به یاد دارم که فعل «یافتن» [trouver] پیش از همه معنایش «یافتن» به مفهوم نتیجهء علمی و عملی نیست. یافتن گشتن است [در متن انگلیسی "To find is to turn"، که با توجه به معنای دوگانه فعل «گشتن» در زبان فارسی (جستجو کردن و به دور گشتن) مقصود بلانشو از این بازی کلامی در برگردان فارسی بهتر جا می افتد -- م]، به دور گشتن، چرخی زدن. آواز تصنیف کردن چرخاندنِ وزنی خوشاهنگ [melodic movement] است، این که سبب شوی بچرخد. اینجا هیچ بحثِ هدف در میان نیست، یا توقف. یافتن کمابیش دقیقا همان «گشتن» [chercher] است، که معنایش «به دور گشتن» است.
- یافتن، جستجو کردن، گشتن، چرخی زدن: آری، این لغات حاکی از حرکتند، لیک هماره مدورند. گویی معنای جستن و بازجستن [“research” که به معنای پژوهش کردن است را به «بازجستن» برگرداندم تا بازی کلامی بلانشو زایل نشود -- م] منوط به گشتن باشد. «یافتن» بر «طاق» فیروزه ای که به ما نخستین الگوی سلسله جنبانِ بی جنبش [the unmoved mover] را پیشکش کرد، حک شده است. یافتن جستن است نسبت به مرکزی که، گر بخواهیم شایسته سخن گوییم، نمی توان یافتش.
- مرکز یافتن و گشتن را ممکن می سازد، اما مرکز را نمی توان یافت. شاید بازجستن [یا پژوهش -- م] جستجوی عجولانه ای است که هماره عزم آن دارد به مرکز رسد، نه آن که خوش داشته باشد در پاسخ به نقطهء ارجاع بودنِ مرکز عمل نماید.
- استنتاج شتابزده ای بود. درست است که حرکت دورانیِ پژوهش بسان حرکت سگی است که، تا وقتی طعمه اش بی حرکت است و چنگ و دندان نشان می دهد، گمان دارد که با چرخیدن به دور آن اسیرش کرده، حال که به واقع فقط در جذبهء مرکزی گرفتار آمده که توجه اش را بذل آن می کند.
- مرکز، چون مرکز است، هماره ایمن است.
- جستن و خطا نمودن، پس، یکسانند. خطا نمودن گشتن و بازگشتن است، این که خود را تسلیم جادوی مسیر انحرافی کنی. آن کس که به بیراهه می رود، که حمایتِ مرکز را پس زده، می چرخد، خود بی هدف است و در تسلطِ مرکز، و نه تحت حمایت آن.
- به بیان دقیقتر، می چرخد – فعلی بی متمم؛ به دورِ چیزی یا حتی به دورِ هیچ چیز نیست که می چرخد؛ مرکز دیگر مهمیزی بی حرکت نیست، گشایشگاهی که در خفا برای پیشروی جا باز می کند. آن کس که به بیراهه می رود بی وقفه به جلو حرکت می کند و در یک نقطه می ماند؛ وقتی در راه است خود را می فرساید، پیشروی نمی کند و متوقف هم نمی شود.
- و در همان نقطه هم نیست، هرچند چون باز می گردد آنجاست. باید در این امر تامل کرد. بازگشت، نقطهء عزیمت را می زداید. خطا که بی راه است، چشم انداز را به عنف از ریشه بر می کند، صحرا را به یغما می برد، کون و مکان را ویران می کند.
- پیشروی در مناطق مرزی و همگام با قدم روی پیش قراولان.
- بیش از همه، آن پیشروی که هیچ راهی نمی گشاید و همتای هیچ گشایشی نیست؛ خطا فضایی غریب بر می گزیند، جایی که قایم باشک بازیِ چیزها نیروی هدایتگرش را از کف داده است. جایی که من به سبب خطا آنجا هستم نه نیکخواهیِ خوشامدگویی حاکم است و نه خشونتِ از اینجا رانده و از آنجا مانده شدن که اگر بود باز قوت قلبی بود.
- به امپدوکلسِ [Empedocles] سالخورده می اندیشم: فلک به دریایش انداخته بود، دریا بر زمین تفش کرده بود، به سمت خورشید دوباره تفش کردند و خورشید به سمت فلک پس انداختش؛ «خدا تبعیدم کرده بود و من بر خطا بودم چون پشتم بر شوریدگیِ خشم گرم بود.»
- لیک گر می خواهی از این هفت خوان بگذری باید دیو باشی، دیوی کِهتر، نویدِ آدمی. هنوز تبعید یعنی از اینجا رانده و از آنجا مانده شدن؛ این واماندگی در جهانی محصور رخ می دهد، جایی که به سبب بازیِ چهاردیواری که بی وقفه تبعیدی را قسمت می کنند، وی آن سان می زید که گویی برون از این جهان است. تبعید به روایت انجیل بیشترعزیمت و بازشناختنِ برون است، جایی که نطفهء میثاق بسته می شود. به نظرم خطا نه می بندد، نه می گشاید؛ هیچ چیز در حصار نیست و با این همه افقی وجود ندارد – بی کرانه، در هوای تازه نیست. وسعتی برف پوش فضای خطا را فرا می خواند، آن سان که تولستوی و کافکا دریافته بودند.
- وقتی از واژهء «خطا» سخن می گویی قصد کرده ای بگویی چیزها نه خود را نشان می دهند و نه خود را می پوشانند، چرا که هنوز به «منطقه ای» تعلق ندارند که جای حجاب برانداختن و درحجاب شدن است.
- این سخن من بود؟ من که می گویم: خطا لجاجتی بی اصرار است که هرگز واجد ایجابی سفت و سخت نیست، بلکه با منحرف کردنِ ایجاب به سمت چیزی که سفت و سختی ندارد خود را می پاید. خطای درست و حسابی با آن چه حقیقی است رابطه ندارد، که قدرتی بر آن ندارد. حقیقت دفع خطا می کند، اگر که کارشان به هم بیفتد. لیک گونه ای از خطا هم هست که پیشاپیش جمله اقتدار رویارویی را ویران می کند. خطا کردن یحتمل یعنی این: از فضای رویارویی برون شدن.
- اقرار می کنم که تعریفت را از «خطا» خوب نفهمیدم. دو نوع خطا وجود دارد: یکی سایهء آن چه حقیقی است؛ دیگری – لیک نمی دانم چگونه می شود از آن دیگری سخن گفت.
- این شاید سهل ترین باشد. کلام و خطا با هم خویشاوندند. من اینجا هیچ نمی بینم جز لودگی: گویی داشتی به یاد می آوردی که کس فریفتن نتواند اگر که سخن نگوید. نیک می دانیم که کلام، ابزار و حتی از نظر ریشه شناسی، خاستگاه اهریمن است.
- در باب لغات گلوله و پرتابه شناسی [ballistics] نیز همین طور – همه از کارهای شیطانی است. دقت نما که ریشه شناسی لغات – که از اهم امور است چرا که جبرِ شوخِ زبان و بازی رمزآلودی که دعوت به بازی است را عیان می سازد – هیچ نیتی ندارد مگر آن که لغت را در آنی به روی خود ببندد، بسان صدفدارانِ دریایی که به محض وارسی خود را پس می کشند [و در صدف خویش می خزند -- م]. لغات معلقند؛ این تعلیق، نوسان بسیار ظریفی است، ارتعاشی است که هرگز نمی گذارد لغات راکد شوند.
- با این همه، لغات بی جنبش نیز هستند.
- آری، آن بی جنبشی که بیش از هر جنبنده ای می جنبد. در کلام، به واسطهء شورِ پرسه زدن که حدی ندارد، بی سمت و سویی در کار است. لاجرم، اتفاق می افتد که به گاه سخن گفتن، از هر چه سمت و سوی و طریق است منفک می شویم، گویی از خط عبور کرده باشیم.
- لیک کلام طریق خویش را می جوید، راهی مقرر می کند. ما را به بیراهه نمی کشاند، یا بیش از همه فقط در قیاس با مسیر های پرآمد و شد چنین می کند.
- شاید بیش از این کند: گویی از آن چه مرئی است دور شده باشیم، بی آن که چرخی زده، به سوی نامرئی رفته باشیم. نمی دانم آن چه می گویم چیزی می گوید یا نه. لیک سهل است. سخن گفتن نه دیدن است. سخن گفتن اندیشه را از قید ضرورت بصری که در سنت غرب، هزاران هزار سال است که تلقی ما را از امور منقادِ خویش کرده، و ما را واداشته در لوای حضور نور یا در رعب غیابش بیندیشیم، می رهاند. رخصتت می دهم جمله لغاتی را بر شماری که دلالت می کنند به گاه سخن گفتن به صدق، باید به قدر پیمانهء چشم اندیشید.
- مرادت این نیست که حسی را با حس دیگر دراندازی، سامعه را با باصره؟
- نمی خواهم پای در این دام نهم.
- علی الخصوص از آنجا که نوشتن – که طریق خاص توست، و بی شک نخستین طریق است – در اینجا کسرت خواهد بود.
- نوشتن نه سخن سر دادن است تا دیده شوی. بازی ریشه شناسی که عوامانه است، نوشتن را بدل به جنبشی بُرنده می کند، به پارگی و به بحران.
- این را گفتیم تا یادآورشویم که ابزار مناسب برای نوشتن همچنین برای بریدن مناسب بود: قلم.
- آری، لیک این یادآوریِ بُرنده هنوز عمل بریدن، اگر نگوییم قصابی را فرایاد می آورد: نوعی خشونت – لغت گوشت در این خانواده یافت می شود، همان سان که نگاشتن خراش است. بالاتر و عقب تر، نوشتن و خم کردن به هم می رسند. نوشتن انحنایی است که چرخشِ جستن پیشاپیش برای ما فراخوانده و ما در خمشِ تفکر می یابیمش.
- در هر لغت، جمله لغات.
- با این همه، سخن گفتن، بسان نوشتن، ما را مشغول جنبشی منفک ساز می کند، عزیمتی پرنوسان و پرتردید.
- دیدن نیز جنبش است.
- دیدن فقط انفکاکی پیمانه شده و پیمانه پذیر را برمی تابد: دیدن هماره به یقین دیدن از پس فاصله ای است، لیک به فاصله رخصت می دهیم که آن چه را از ما جدا می کند پسمان دهد. باصره به نحوی نادیدنی در وقفه ای فعال است، جایی که جمله چیزها خود را پس می کشند. فقط آن چه را می بینیم که نخست به موهبت محرومیتی بدوی از چشممان گریخته است، نه آن چه را که به غایت حاضر است، و آن را نمی بینیم اگر حضورمان در برابر آن چیز مصرانه باشد.
- لیک آن چه را که بسی دور است نمی بینیم، آن چه که به واسطهء انفکاک حاصل از فاصله از چشممان می گریزد.
- محرومیتی داریم، غیابی، که دقیقا به واسطهء آن تماس حاصل می شود. اینجا فاصله مانع نمی شود؛ بر عکس، رخصت می دهد نسبتی مستقیم حاصل شود. هر نسبتی از نور، نسبتی بی واسطه است.
- لاجرم دیدن، بی واسطه درک کردن از پس فاصله ای است.
- ... بی واسطه از پس فاصله ای و به واسطهء فاصله ای. دیدن بهره بردن از انفکاک است، نه به مثابه واسط شدن، لیک به مثابه ابزارِ بی واسطگی، به مثابه بی واسط شدن. همچنین بدین معنا، دیدن تجربه کردنِ توالی و تقدیس خورشید است، که از خورشید فراتر می رود: تقدیس یگانه [the One].
- با این همه ما جمله چیزها را نمی بینیم.
- این ذکاوتِ باصره است. هرچند ما هرگز فقط یک چیز نمی بینیم، یا حتی دو یا چند چیز، بلکه کلیتی می بینیم: هر دیدگاهی، دیدگاهی کلی است. با این همه، صحیح است که باصره ما را محدود به افقی می کند. ادراک، ذکاوتی است ریشه در خاک و قائم شاخه دوانده به سوی گشایشگاه؛ به معنای راستین کلمه، از زمین است: در خاک نشانده شده و کرانهء بی جنبش و افقِ به ظاهر بیکران را به هم می پیوندد – عهدی سفت و سخت که صلح از آن جوانه می زند. باصره، کلام را جنگ و جنون می پندارد. لغتِ دهشتزا از هر حدی و حتی از بی حدیِ کلیت می گذرد: هر چیز را فراچنگ می آورد، از سمت و سویی که کس نیازموده، ندیده، و هرگز نخواهد دید؛ از قوانین سر می پیچد، از سمت و سوی درست روی می گرداند، بی سمت و سو می کند.
- سهولتی در این آزادگی است. زبان آن سان عمل می کند که گویی ما قادر بودیم هر چیز را از جمله جهات ببینیم.
- و اینجاست که انحراف آغاز می شود. کلام دیگر نه بسان کلام، که بسان باصره که از حدودِ باصره رسته است، خود را می نماید. نه طریقِ گفتن، که طریق استعلا یافتهء دیدن. «انگاره» [“idea”] که نخست وجهی برتر است، رجحانِ آن چه می شود که تحت چشم اندازی مانده و تابعی از آن است. رمان نویس سقف را بر می دارد [بسان خانه های عروسکان که بی سقفند -- م] و شخصیتهایش را تقدیمِ نگاهی هتاک می کند. خطایش این است که زبان را نه به مثابه بصیرتی تازه، که به مثابه بصیرتی مطلق می پندارد.
- مرادت این است که آن سان که می بینیم سخن نگوییم؟
- مرادم این است که، دست کم، دیدگاهی از زبان را به خویش نبندیم که زیرجلی تصحیح شده، متظاهرانه تمدید شده و فریبکارانه است.
- پس باید برگزینیم: کلام، باصره. گزینشی سخت، و چه بسا ناروا. چرا باید هرچیز را به دو قسمت کرد؟ چیزی که دیده می شود و چیزی که گفته (نوشته) می شود؟
- ملغمه ای ساختن، به هر رو، دوای این درد نیست. دیدن، شاید، فراموشیِ سخن گفتن است؛ و سخن گفتن بالا کشیدنِ نسیانیِ تهی ناشدنی از چاهِ ژرفِ کلام است. بگذار بیفزایم که ما به انتظار هر زبانی ننشسته ایم، لیک زبانی را می پاییم که در آن «خطا» سخن می گوید: کلامِ مسیر انحرافی.
- کلامی که زیر و زبر کند.
- کلامی متمایز، آن کلام که اینجا و آنجا با خود می برد، که خود، تعویقِ کلام است [که ما را به یادِ اصطلاح différance به زعم ژاک دریدا می اندازد -- م].
- کلام پرابهام.
- کلامِ شفاف، اگر شفافیت نه خاصیت آن چه مرئی است، که آن چه شنیدنی است باشد و هنوز نسبتی با نور نداشته باشد. شفافیت، طلب مبرمِ آن چیزی است که خویش را در فضای پیچشِ صدا به شفافی به گوش می رساند.
- اگر بشود کلامش خواند، از هیچ چیز پرده بر نمی گیرد [it discloses nothing].
- هرچیزی در آن در پرده است بی آن که از چیزی پرده برگیرد.
- این فقط قاعده ای است و بس.
- آری، و یقین ندارم. در طلبِ راهی هستم، بی آن که بدانجا رسم، تا بگویم کلامی هست که در آن چیزها، که خود را نمی نمایانند، پنهان نمی شوند. نه درحجاب، نه بی حجاب: این عدمِ حقیقتشان [non-truth] است.
- کلامی که در آن چیزها گفته می شوند بی آن که، به واقع، به نور درآیند؟
- بی آن که به جایگاهی قیام کنند که هماره جایی برای پدیدارشدن، یا واماندن از آن، امتناع از پدیدارشدن است. کلامی که سخن گفتن به آن، دیگر حجاب برانداختن به یاریِ نور نباشد. که دال بر این نباشد که می خواهیم به جستجوی لذت، یا وحشت ازغیابِ روز باشیم: از قضا برعکس؛ می خواهیم به اسلوبی از «اِبراز» [manifestation] دست یابیم، لیک اِبرازی که از سنخِ حجاب برانداختن و درحجاب شدن نباشد. اینجا آن چه خود را عیان می سازد خود را به باصره وا نمی گذارد، و به نامرئی بودنِ صِرف نیز پناه نمی برد.
- می ترسم که این لغتِ عیان بایستهء بحث نباشد. عیان کردن یعنی حجاب را به کناری زدن؛ راست و درست در معرضِ نگاه گذاشتن.
- عیان کردن، به واقع، حاکی از این است که چیزی که خود را نشان نمی داد، خود را نشان می دهد. کلام (دست کم آن کلامی که جهد کرده ایم به سویش رویم: نوشتن) حتی بی آن که از حجاب برون شود عریان می شود، و گهگاه حتی برعکس (به خطرناکی) با فرورفتن در حجابی نو [reveiling] به نحوی که نه می پوشاند و نه برهنه می کند، عریان می شود.
- این طریقِ خواب و رویا نیست؟ رویا با فرورفتن درحجابی نو، کشفِ حجاب می کند [اشاره به تلقی فروید از نحوه عمل ناخودآگاه که با تغییر دادنِ محتوای رویا به شکلی که قابل شناسایی نباشد، امیالِ ناخودآگاهی را که از نظر اجتماعی، فرهنگی یا مذهبی حرام هستند به شخص خواب بیننده می نمایاند -- م].
- هنوز چیزی مثل نور در رویا هست، لیک به حقیقت نمی دانیم چگونه کیفیتش را به وصف کِشیم. هرچه هست، حاکی از نقضِ امکانِ دیدن است. دیدن در رویا، شیفته شدن است، و شیفتگی آن گاه واقع می شود که ادراک نه از ورای فاصله باشد، که فاصله باشد که ادراکمان کند، ما را بگمارد و ما با آن گماشته شویم. در مورد باصره، ما نه فقط هرچیز را، به موهبت وقفه ای که ما را از قید آن چیز می رهاند، لمس می کنیم، لیک لمسش می کنیم بی آن که این وقفه دست و پایمان را ببندد. وقتی حدیث شیفتگی در میان است، شاید پیشاپیش برون از قلمروی مرئی-نامرئی باشیم.
- پس ایماژ هم مشمول این امر می شود، چرا که گویی ما را درسرحدِ این دو حوزه نگاه داشته است.
- شاید. در مورد ایماژ نیز نمی توان به ضرس قاطع سخن گفت. ایماژ دوگانگیِ تعین است. ایماژ آن چیزی است که با عیان ساختن در حجاب می کند؛ حجابی است که، با تمامِ تردیدِ مبهمِ لغت عیان ساختن، با از نو در حجاب کردن عیان می کند. ایماژ به واسطهء این دوگانگی است که ایماژ است، بدلِ ابژه نیست، لیک تقسیم بندیِ بدوی است که به هر چیز مجال می دهد تا نقش بندد؛ هرچند پیش از این دوتا بودن، تا خوردنی است، پیچشِ پیچشی، «نسخه ای» که هماره در حینِ واژگون کردنِ خویش است و در خویش، پیش و پسِ انحراف از مسیر را تاب می آورد. کلامی که می کوشیم در بابش سخن گوییم، بازگشت به این نخستین پیچش است – اسمی که باید به مثابه فعل شنیده شود، به مثابه جنبش چرخشی، دَوَرانی که گردباد در آن می آساید، جهش و هبوط. دقت نما دو نامی که برای دو سوی زبان ادبی مان برگزیده شده اند، این پیچش را می پذیرند؛ شعر، به درستی، به سرراست ترین شکل ممکن با لغتِ «نظم» به این امر اشاره می کند، حال آن که «نثر» به راه خویش می رود که مسیری انحرافی است و پیوسته خود را راست می کند.
- لیک این لغات فقط وجه بیرونیِ این دو قالب ادبی را معین می کنند: نثر، خطی ممتد؛ نظم، خطی مقطع که در آمد و شدی می چرخد.
- بی شک، لیک چرخش باید پیشاپیش در اختیارِ کلام قرار گیرد تا در پیچ خوردگیِ نظم بچرخد. نخستین چرخش، ساختارِ اصیلِ چرخیدن (که بعدها به شکل جنبش خطی پیش و پس رونده سست می شود) شعر است. به زعم هولدرلین [Holderlin شاعر آلمانی که هایدگر فیلسوف برجسته آلمانی آثار بسیاری در باب ماهیت فلسفی شعر وی نگاشت -- م] (به نقل از سن کلر و بتینا [Saint Clair and Bettina]): «هرچیز وزن [rhythm] است؛ تقدیرِ جمله آدمیان وزنی یکتا و آسمانی است، درست همان سان که اثر هنری وزنی بی همتاست.»
- بسیار خوب، اینجا وزن را شرح دادیم – و قافیه را که در پی اش می آید.
- حق داری که ما را به حزم اندیشی فراخوانی. بر هیچ چیز شرحی نیست، هیچ چیز طرح ریزی نشده است؛ بلکه، چیستان دگربار در قید لغتی است. مرادم این بود که با شتاب بسیار در پیِ جای پای این کلامِ مسیرِ انحرافی اُفتم که خطاکاریِ جستن را در خویش نگاه داشته است. لیک، لبِ کلاممان این است که شتاب نکنیم. مسیر انحرافی، مسیر میان بُر نیست. و در کلامی که این مسیر را برمی گزیند، دگرگونی ضرورت دارد. بحثِ نگاه داشتنش است، نگاه داشتن و مداومت کردن، میانِ ما.
- شاید از این رو، معنای گفتگویی که نگاه داشته ایم.
- در این چرخش که وزن است، کلام به سمت چیزی می چرخد که به کناری می غلتد و خود نیز به کناری می غلتد. این کلامی کمیاب است؛ فراستی نمی داند، امتناع از ادامه یافتن، و تردید پرنوسان نمی داند. با اریب بودنش، گشوده ترین است، به واسطهء انقطاع هماره ایستادگی می کند، هماره مسیر انحرافی را فرا می خواند، و لاجرم ما را میانِ مرئی و نامرئی یا نزدیکِ هردوشان معلق می گذارد.
- بارِ دگر چیزی اینجاست که فهمش دشوار است. معنایش چیست؟ آن چه که مرئی نیست، بی شک باید نامرئی قلمداد شود.
- شاید نامرئیتی داریم که هنوز رسمِ آن چیزی باشد که خویش را در معرض دیدن می گذارد، و نامرئیتی دیگر که از هر چه مرئی و نامرئی است روی گردانده، به گوشه ای می غلتد. شب، حضور این مسیر انحرافی است، به خصوص شبی که درد است و شبی که به انتظار نشسته است. سخن گفتن، کلامِ انتظار است در آن جا که چیزها به سمت رکود باز می چرخند. انتظار: فضای مسیر انحرافی بدون انحراف، خطاکاری بدون خطا. بحثی از چیزها، چه خود را در این فضا نشان دهند و چه پنهان شوند، دست کم تا جایی که این امور متضمن بازیِ نور باشند، نیست. و کلامی که به این انتظار پاسخ می دهد واجد حضوری بارز است که عملِ روز نیست، پرده برانداختنی که پیش از فرمانِ نور باشد fiat lux] اصطلاح لاتین که اشاره به فرمان خداوند به گاه آفرینش به نقل از سفر پیدایش دارد – م] از پرده برون می اندازد، از مبهم با عبور از مسیر انحرافی که اس و اساسِ ایهام است، پرده می گیرد. مبهم، با رُبودن، خود را تقدیمِ چرخشی می کند که در اصل بر کلام حاکم است.
- به رغم این که می کوشی تا از فراخواندنِ نور به سخنت در بابِ مبهم احتراز جویی، ناگزیرم که هر چه می گویی به روز به مثابه یکتا پیمانه ارجاع دهم. آیا چون زبانِ ما هتاکانه – به الزام – بدل به نظامی بصری شده، کلام فقط با باصرهء ما خوب سخن می گوید؟ در عجبم وقتی هراکلیتوس [Heraclitus] دَم از کلام قدسی می زند که نه عرضه می نماید و نه نهفته می کند، بل نشانی می دهد چیزی در این باب نگفته باشد. آیا نمی توان آن چه قصد کرده ای عرضه کنی به وی نسبت داد: که زبانی هست که در آن چیزها نه خود را می نمایانند و نه پنهان می شوند؟
- ما شاید در مقامی نباشیم که این امر را به هراکلیتوس نسبت دهیم، لیک اوست که این را به ما وام می دهد. کلامی که این جا محل تفحص است، همان کلامی است که در دلفی [Delphi] محل تفحص بود: به رسم پیشگویانی سخن می گوید که پیشگویانِ نشانه، علامت و شکاف – نوشتن – در متن چیزها هستند. با این همه، در دلفی، باید به جِد با زبانی سر و کار داشته باشیم، زبانی که با گریز از الزامِ پنهان شدن، از الزامِ نمایانگری می گریزد. چنین توفیری در این زبان حادث نمی شود: نه می پوشاند، نه از پوشیدگی به در می آورد.
- سخن گفتن بی گفتن یا بی خاموشی.
- سخن گفتن به موهبتِ توفیری غیر از آن چه در لغاتِ legei-kruptei [اشاره به سخن هراکلیتوس که پیشتر نقل شد: «می گوید-می پوشاند» که به زعم هراکلیتوس زبانی است که خدای معبد دلفی با آن سخن نمی گوید -- م] هست، بلکه توفیری که تک لغتِ sêmainei واجد آن است، که ما به اشاره کردن یا نشانی دادن برمی گردانیم. این توفیر که معلق است و جمله چیزهای دیگر را شامل می شود، توفیری است که همچنین از لغت «چرخش» بر می آید. این چرخش که به سمت چیزی می چرخد که [در عین حال – م] از آن دور می شود، واجد پیچشی اصیل است که در آن توفیری گرفتار آمده که هر اسلوبی از کلام، از جمله مناظره [dialectic]، در پیِ گشودنش، به مصرف رساندنش، و شرح دادنش است: کلام/سکوت، لغت/چیز، ایجاب/انکار – جمله چیستان هایی که در پسِ هر زبانی که تکلم می شود سخن می گویند، در اینهاست که می زیند. از بهر مثال: کلام در تضاد با زمینهء سکوت، کلام است، لیک سکوت هنوز چیزی بیش از اسمی در زبان [به مثابه مقوله ای دستوری – م]، روشی از سخن گفتن، نیست؛ یا، اسم، بر هرچیز نامی می نهد تا با لغت توفیر داشته باشد، و این توفیر فقط با نام است که به ثمر می نشیند. نمی خواهم این نکته را موشکافی کنم. مثل این است که بگوییم ما از طریق این توفیر سخن می گوییم، که سبب می شود به گاه سخن گفتن، سخن گفتن را به تعویق اندازیم.
- این صرفا بازی با لغات است.
- آری، و چه عیب دارد؟ انگارهء زمان را به بازی می گیرد، فرایادمان می آورد که زمان، به الزام، دستی در این توفیر دارد و اشاره می کند که چرخشِ کلام با این چرخشی که چرخشِ «تاریخ» است، و در اصل، جدای از هر زمانِ حالی قوام می یابد، بیگانه نیست. از این رو، همچنین، این انگاره را که ما فقط به واسطهء توفیری سخن می گوییم که ما را از کلام دور نگاه داشته، این که کلام فقط با سخن گفتنِ ماست که به سخن می آید، و با این همه هنوز به سخن نیامده، به بازی می گیرد. این «هنوز به سخن نیامده» به کلامی آرمانی ارجاع نمی دهد، به شاه لغتی [the superior Word] که لغاتِ خاکیِ ما بدلی ناتمام از آن است؛ بلکه، «هنوز به سخن نیامده» در عدمِ حضورش [non-presence] همانا گزینشِ کلام را شکل می دهد، بماند که جمله کلامی که ما حاضر نگاهش می داریم، هست و بیش از پیش عزمِ به کارگماشتن و تعامل با آینده دارد – آینده ای که خود نیز آینده ای است در راهِ گفته شدن، نا-کلام [non-speech] که به زبان تعلق دارد و با این همه، هر بار که در اصل سخن می گوییم، هرگز ما را برون از زبان قرار نمی دهد، درست آن سان که با کلامی که ما را از سخن گفتن دور می کند، بیش از همه به سخن گفتن نزدیک می شویم.
- پس اینجا دگربار غرابتِ چرخش به سوی ... که مسیرِ انحرافی است، مطرح است. هرکه پیشروی کند، باید به گوشه ای بغلتد. این پیشرویِ خرچنگ وارِ غریبی را سبب می شود. آیا این جنبشِ جستجو نیز هست؟
- جمله پژوهش، بحران است. آن چه جستجو می شود چیزی نیست مگر چرخشِ جستجو، چرخشِ پژوهش که به این بحران مجالِ حضور می دهد: چرخشِ بحرانی.
- انتزاعی بودنِ این امر مایهء نومیدی است.
- چرا؟ حتی می گویم که هر اثر مهمِ ادبی از این حیث که تا چه حد معنای این چرخش را مستقیم تر و ناب تر به کار بندد، اهمیت می یابد. چرخشی که، درست درآستانهء ظهورش، سبب می شود اثر به شکلی غریب به صدا آید [یا با توجه با ایهامِ لغت pitch در برگردانِ انگلیسی: مسیری تازه پیش گیرد -- م]. این اثری است که در آن بی اثری [worklessness]، بسانِ مرکزِ هماره بی مرکزش، در نوسان نگاه می دارد: غیابِ اثر.
- غیابِ اثر که نامِ دیگرِ جنون است.
- غیابِ اثر که در آن گفتمان متوقف می شود، تا، کلامِ برونی، زبانِ برونی، جنبشِ نوشتن از راه رسد، تحتِ جذبهء برون.»
نویسنده: موریس - بلانشو
مترجم: تینا - رحیمی
Source:
Blanchot, Maurice. “Speaking Is Not Seeing.” The Infinite Conversation. Trans. Susan Hanson. Minneapolis and London: University of Minnesota Press, ۱۹۹۳. ۲۵-۳۲.
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید