شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


معصومیت به مسلخ کشیده


معصومیت به مسلخ کشیده
رفته رفته باید باورمان شود که «کلینت ایستوود» موهایش را در آسیاب سفید نکرده و همه دانسته‌ها و تجربه‌هایش دارد در «کهنسالی» به بار می‌نشیند. فکر می‌کنم او بیش از ما علاقه‌مندانش از این رشد رو به کمال لذت می‌برد.
ایستوود در «رودخانه مرموز»، «بچه اشتباهی» و «گرن تورینو»، در امتداد روایت‏پردازی کلاسیکش، نگاه جامعه‌شناسانه مستقیم‌تری دارد. همه آدم‌های این سه فیلم در کانون بحران قرار دارند و از دل مناسبات فردی و اجتماعی‌شان، چهره واقعی جامعه بیمار و ناهنجاری را می‌بینیم که ریشه در خشونت دارد و همواره قربانی می‌طلبد. ایستوود در این دنیای تلخ و سیاهش، مرثیه‏سرای معصومیت‌های از دست رفته و زوال فطرت انسانی است. آیا بیانی هولناک‌تر از این گفته جیمی (شان‌پن) قبل از کشتن دوست و بچه‏محل قدیمی‌اش دیو بویل (تیم رابینز) در «رودخانه مرموز» سراغ دارید؟
«ما همین جا گناهانمون رو دفع می‌کنیم، ما پاک و مطهر شده‌ایم». این گفته کارآگاه پلیس (شان با بازی کوین بیکن) در همین فیلم خطاب به جیمی می‌تواند توصیف ایستوود از جامعه‌ای به انحطاط ‌کشیده باشد که همه به نوعی در آن آلوده شده‌اند: «گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم هر سه تای ما (جیمی، دیو و خودش) سوار اون ماشین لعنتی شده‌ایم».
اما کلینت ایستوود در دو فیلم آخرش (بچه اشتباهی و گرن تورینو) برای آدم‌های اصلی خود نوعی هویتمندی ریشه‌دار قائل می‌شود. کریستین کالینز (آنجلینا جولی) با مقاومت و شکیبایی و سازش‏ناپذیری، نسبت به دنیای پرخشونت پیرامونش واکنش نشان می‌دهد. والت کوالسکی پیرو اصولگرا (کلینت ایستوود) نیز وقتی جای خودش را در دنیای غریب و تغییریافته دور و برش تنگ می‌بیند، دست به انتخاب می‌زند. «انتخاب» نشانه سر پا بودن یک مرد است. او در این وضعیت کسالت‏بار و غیرقابل تحمل، تاثیرپذیری از آن پسر نوجوان کره‌ای (تائو) را با تاثیرپذیری متقابل پاسخ می‌دهد. شاید ایستوود در سینمای آمریکا آخرین بازمانده نسلی باشد که با گلوله‏باران کردن ضدقهرمانش زمینه اسطوره شدنش را فراهم کند.
چه تصویری کنایه‌آمیزتر از اینکه با دستان خالی می‌توان به کارزار رفت و در ساحت «اسطوره» قرار گرفت؟
در «بچه‌عوضی» نیز ایستوود با بیان کنایه‌آمیزش فاصله سال‌های ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۵ (شهر لس‌آنجلس) را به جامعه معاصر آمریکا ربط می‌دهد. شروع فیلم به گونه‌ای است که ما از یک فضای بیرونی سیاه و سفید، رفته‌رفته وارد فضایی رنگی و پرکنتراست در داخل خانه «کریستین کالینز» می‌شویم. گویی دو مقطع زمانی به هم پیوند خورده‌اند و از گذشته به حال رسیده‌ایم. ما از همان اوایل فیلم وقوع حادثه ناگواری را در کانون زندگی کریستین حدس می‌زنیم. او در یکی از صحنه‌های ابتدایی از پسرش «والتر» می‌پرسد: «از تاریکی می‌ترسی» والتر این‌طور وانمود می‌کند که از چیزی نمی‌ترسد. در حین رفتن کریستین به سر کارش، نوع نگاه والتر به او به صورتی است که انگار دیگر مادرش را نمی‌بیند و همراهی دوربین و نزدیک شدن جداگانه به هرکدام آنها، این تصور ذهنی را دامن می‌زند. در ادامه نیز کریستین را در حین رفتن به سرکارش می‌بینم که به سمت تراموای در حال حرکت از ایستگاه می‌دود ولی نمی‌تواند خودش را برساند.
ایستوود در «بچه اشتباهی» باز به چند تم مورد علاقه‌اش (روانشناسی شر در وجود انسان و جایگاه عدالت در جامعه‌ای که شرارت در آن اجرا می‌شود) می‌پردازد. او در تداوم این نگاه که نمونه‌های عینی‌اش را در «نابخشوده» و «رودخانه مرموز» شاهد بودیم، در اینجا نیز «معصومیت» را در این وضعیت مهاجم قرار می‌دهد. نشانه به جامانده از این معصومیت را در آن نقاشی ساده و کودکانه والتر می‌بینیم که روی دیوار اتاقش چسبیده شده است (کوه‌ها و خورشید و مادری که دست بچه‌اش را جلوی در خانه‌شان گرفته است). کریستین قبل از ترک خانه به مقصد دادگاه، عاشقانه روی نقاشی پسرش دست می‌کشد و موسیقی گوش نوازی که به وسیله خود کلینت ایستوود ساخته شده (با محوریت صدای پیانو) با این صحنه همراهی می‌کند. اما آمدن صدای چکش رئیس دادگاه روی این نما و دیزالو شدن نمایی از صحن دادگاه روی آن، بیانگر سقف و ظرفیت محدود نمایش این دنیای پاک و معصومانه است. نشانه دیگر این معصومیت قربانی‏شده را در نگاه بهت‌زده و منتظر همسر دیو بویل (با بازی خیره‌کننده مارشیاگی هاردن) در آن صحنه پایانی «رودخانه مرموز» می‌بینیم. در آن کارناوال فریبنده‌ای که آدم‌هایی چون «جیمی» و «شان» ماسک بر چهره گناهکارشان زده‌اند، او چه جایی دارد؟
اما مشکل اصلی «بچه اشتباهی» این است که ما در شخصیت «کریستین کالینز» آمیزه‌ای از یک زن مصیبت‌دیده و مبارز و حق‌طلب را می‌بینیم. کلینت ایستوود با سماجت می‌خواهد این وجه دوگانه کریستین را در کلیت فیلمش حفظ کند. مثلا ما در بخش آسایشگاه روانی، تصویر توامی از یک قربانی و مبارز را می‌بینیم. گویی «مک مورفی» و آن سرخپوست فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (دیوانه‌ای از قفس پرید) میلوش فورمن در هم تنیده شده‌اند. چنین اصراری برای تعمیم یافتن این دو وجه شخصیتی کریستین، باعث‏شده فیلم چندین پایان‌بندی داشته باشد. علاوه بر این، ریتم فیلم تا اواسط کمی کند است و از آن به بعد (براساس پررنگ شدن خطوط قصه و تعدد رخدادها و موقعیت‌های دراماتیک) تا انتها شتاب بیشتری می‌گیرد.
حضور چشمگیر آنجلینا جولی در به تصویر کشیدن این شخصیت چندلایه، یکی از ارزش‌های انکارناپذیر «بچه اشتباهی» است. کلینت ایستوود آن‌قدر هوشمندی دارد که فیلمش را بعد از آن همه کش و قوس در دو بعد ملودرام و اجتماعی (افشاگرانه)،‌نهایتا با سادگی تمام کند. تلاقی نگاه کریستین و دادستان و ادای احترام دادستان نسبت به کریستین با دست زدن به لبه کلاهش و لبخند پر مهر کریستین به او، تصویر موجز این بیان ساده و تاثیرگذار است. ایستوود هرجا این سادگی را مثل «پل‌های مدیسن کانتی»، «عزیز میلیون دلاری» و «گرن تورینو» خوب و یکدست برگزار کرده، بسیار موفق بوده است.
جواد طوسی
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی


همچنین مشاهده کنید