جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

چار چوبی برای پرواز


چار چوبی برای پرواز
«مصطفی شعاعیان و رمانتیسم انقلابی» عنوان کتابی است از انوش صالحی که در آن به شرح زندگی و مبارزات مصطفی شعاعیان می پردازد. «چارچوبی برای پرواز» از فصل اول این کتاب در انتظار انتشار انتخاب شده است.
صبح روز پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۵۴ صدای گلوله یی در خیابان استخر واقع در محدوده مرکزی شهر تهران طنین انداز می شود. در هوای سرد و یخ زده صبحگاهی، مردمی که برای رفتن به سر کار و محل تحصیل از خانه هایشان بیرون زده اند به سمت محل شلیک گلوله کشیده می شوند.
لحظاتی قبل از آن، سرپاسبان «محمدرضا یونسی» مامور گشت انتظامی مرکز- مستقر در خیابان استخر- به فرد ناشناس و غریبه یی که در پیاده رو ضلع غربی خیابان استخر در حال تردد بود، ظنین شده بود.
فرد ناشناس کت زیتونی رنگ و مستعملی به تن داشت و با کیسه یی که روی دوش انداخته بود، سوءظن یک مامور جزء کلانتری را به هر دلیلی برانگیخته بود.
براساس گزارش وقت ساواک۱ به مناسبت پنجمین سالگرد وقایع سیاهکل، ماموران پنهان و آشکار ساواک و سایر نیروهای امنیتی در آماده باش کامل به سر می بردند و وظیفه داشتند هر مورد مشکوکی را بازرسی و در صورت بروز کوچک ترین شک و تردیدی، گزارش کنند.
ولی از دید باقی مانده کسبه آن زمان محل، سوءظن سرپاسبان یونسی بیشتر متوجه ظاهر فرد ناشناس بود که او را شبیه دستفروش های خیابانی کرده بود؛ چرا که وجود چند سمساری در ضلع غربی خیابان و حضور گاه و بیگاه دستفروش های خیابانی، سبب اعتراض اهالی محل شده بود.
به هر دلیل، سرپاسبان تقاضای بازرسی کیسه همراه فرد مزبور را می کند. فرد ناشناس سر باز می زند و ظاهراً ناگزیر، کلتی را از زیر کت زیتونی رنگش بیرون می کشد و تیر اول را شلیک می کند. در این فاصله سرپاسبان یونسی که سخت ترسیده است، پشت ماشینی که روبه روی کوچه بن بست «عبداللهیان» پارک شده است، پناه می گیرد. کلت مرد ناشناس، قادر به شلیک دوباره نیست. پس مرد از عرض خیابان می گذرد ولی آن سوی خیابان، سر بن بست عبداللهیان، یکی از اهالی محل از گرد راه می رسد و از پشت او را به دام می اندازد. یونسی که شدیداً ترسیده است، از پشت ماشین بیرون می آید و با دستی لرزان، کلت خود را به طرف او می گیرد و در همان حال از طریق بی سیم تقاضای کمک می کند ولی چند ثانیه یی طول نمی کشد که هیکل نه چندان تنومند فرد ناشناس در برابر دیدگان سرپاسبان و تنی چند از اهالی محل، نقش زمین می شود.۲ یک شاهد عینی که درست در چنین لحظاتی خود را از طبقه دوم ساختمانی در نبش همان کوچه به پایین رسانده بود او را، در حالی که گردنش روی جدول حاشیه جوی قرار گرفته و سرش توی جوی آویزان بود، نقش بر زمین می بیند. شاهد عینی می نویسد؛ «تشنج غریبی داشت. طوری که با هر تکانش پاسبان را، با آن هیکل گنده اش، از جا می پراند. یک کاپشن زیتونی، شبیه نیم تنه نظامیان به تن داشت؛ اما از نوع نامرغوب داخلی و رنگ و رورفته. قد و قامتش به نظرم کمی بلند آمد. حدود ۱۷۰ سانتی متر، شاید. موهای کم پشت و کمی روشن داشت. رنگش هم پریده بود. نمی دانم پوست روشنی داشت یا به علت آن وضع و حال چنین رنگ از رویش زائل شده بود. سراسر بدنش متشنج بود و معلوم بود تا چند لحظه دیگر تمام می کند. پاسبان، همچنان گیج و سراسیمه و در حال مکالمه با بی سیم، وقتی دستبند را به دست های «خرابکار» زد، زانوی راستش را کمی از تخت سینه او برداشت، مچ های دستبند خورده او را به زیر زانویش کشید و دوباره تمام سنگینی اش را روی او انداخت. بی سیم دست راستش بود و با دست چپ شروع کرد به بازرسی بدنی. اول به پاهای او دست کشید و بعد که رسید به کمرش، تازه گویا متوجه شد زیپ کاپشن فاوغ را هنوز باز نکرده است. شروع کرد به باز کردن زیپ و همین که لبه های کاپشن را کنار زد، نگاهش به فانوسقه یی افتاد که او از زیر به کمر بسته بود. من یک چشمم به پاسبان بود و چشم دیگرم به «خرابکار». عرق از سر و روی پاسبان جاری بود و یک روند توی بی سیم داد می زد. بالاخره ماشین های شهربانی سر رسیدند، دو سه تا ماشین از «کلانتری مرکز» و چند تا هم بدون آرم. لابد از ساواک یا کمیته مشترک. با سر رسیدن آنها، مردم کمی پراکنده شدند و به پیاده روها عقب نشستند. سطح خیابان به اشغال نظامیان درآمد و دور و بر پاسبان و «خرابکار» کمی خلوت تر شد. همین لحظه بود که پاسبان دست به زیر کاپشن او برده و چشمش به فانوسقه افتاده بود. و این درست لحظه یی بود که جناب سرهنگ بی سیم به دست، از یکی از پیکان ها پیاده شد و داشت به «محل واقعه» نزدیک می شد. هیکل کشتی گیرها را داشت و قدش به ۱۹۰ می رسید. از هر یک از ماشین ها هم چند پاسبان و درجه دار و افسر پیاده شدند که به طرف کوچه بن بست می آمدند.»۳
در این فاصله سرپاسبان یونسی که در حال بازرسی محتویات فانوسقه بود نارنجکی را بیرون می کشد و براساس دستور سرهنگ در حال فرار، آن را به جوی کنار خیابان می اندازد. نظامیان، لباس شخصی ها و مردم عادی که با مشاهده نارنجک، خود را تا پیاده رو آن سوی خیابان عقب کشانده بودند، با منفجر نشدن نارنجک، کم کم ترس شان می ریزد و دوباره به محل واقعه نزدیک می شوند. چند نفر به سرعت، تن وارفته فرد ناشناس را که دیگر تکان هم نمی خورد، روی دست بلند می کنند و در صندلی عقب ماشین پیکانی می اندازند و خود هم سوار بر صندلی های عقب و جلوی آن به اتفاق سایر همراهان شان از آنجا دور می شوند. مردم هم مدت زمانی در محل واقعه پرسه می زنند و با بازگویی جریان حادثه برای آنانی که تازه از گرد راه رسیده بودند، پی کار و زندگی خود می روند.
دو روز بعد روزنامه «کیهان» مورخ شنبه هیجده بهمن ۱۳۵۴ میان انبوه عنوان های ریز و درشتی که همگی حکایت از سوءاستفاده های کلان مالی و تحت تعقیب قرار گرفتن «خرم» مقاطعه کار معروف دارد، در کادر کوچکی خبر از کشته شدن یک تروریست می دهد و می نویسد؛ «بامداد پریروز ماموران انتظامی در خیابان استخر تهران قصد داشتند یکی از تروریست ها به نام مصطفی شعاعیان را دستگیر کنند. نامبرده به سمت ماموران مبادرت به تیراندازی کرد و ماموران ناگزیر شدند به تیراندازی وی پاسخ گویند. در نتیجه وی مورد اصابت گلوله واقع و به بیمارستان منتقل شد ولی تلاش پزشکان برای نجات او نتیجه نبخشید و درگذشت.»
ولی یک گزارشگر ساواک، مرگ او را به دلیل مسمومیت ناشی از بلعیدن کپسول سیانور قلمداد می کند و گزارش می دهد؛ «ساعت ۴۰/۷ روز ۱۶/۱۱/۵۴ سرپاسبان محمدرضا یونسی موتورسوار گشت کلانتری مرکز در خیابان استخر به شخصی که کیسه یی در دست داشت مظنون غشدهف و به وی ایست می دهد و هنگامی که به قصد بازرسی به وی نزدیک می شود فرد مظنون به طرف مامور تیراندازی و سرپاسبان یونسی با مهارت خود را از مسیر گلوله دور نگه داشته و سریعاً با بی سیم، درگیری را به کلانتری اعلام و بعد با او گلاویز شده و در حین درگیری، خرابکار از کپسول سیانور استفاده غمی کندف و به زمین می افتد لذا با کمک رئیس کلانتری مربوطه که خود را فوراً به محل رسانده بود او را به بیمارستان منتقل و در بیمارستان فوت می کند. از خرابکار مذکور یک قبضه اسلحه رولور شهربانی، یک عدد نارنجک و مقداری فشنگ و اوراق و کتب مضره کشف می شود.»۴
در تهران ۲۹ سال پیش، لابد این خبر دهان به دهان گشته و از حوالی استخر به چند خیابان آن طرف تر رفته بود که زادگاه مصطفی بود یا از فرط تکرار چنین وقایعی که کم و بیش به طور روزانه در سطح شهر رخ می داد، مردم دیگر حوصله نداشتند شرح واقعه را برای افراد غایب نیز واگویه کنند. همان طور که شاهد عینی می نویسد؛ «برایم عجیب بود که غمردمف خیلی عادی با قضیه برخورد می کردند، درست مثل اینکه این اتفاقی است که روزی چند بار در هر گوشه و کنار شهر رخ می دهد و دیگر تازگی اش را از دست داده است»، خیابان استخر نیز ساعاتی بعد زندگی اش را از سر گرفت، میوه فروش ها و نفتی ها و ماشین ها با داد و فریاد و بوق و دود فراوان به کار خود مشغول شدند. اما این پایان ماجرا نبود. چند روز بعد کسبه محل شاهد حضور دو زن سرگردان و گریان بودند که به پی جویی حادثه آ مده بودند. یکی از آنها، دو زن ناشناس را از حضور در آن محل بر حذر می دارد چرا که منطقه تحت کنترل ساواک بود و ماموران ساواک با عکسی از مصطفی در دست، در تک تک خانه های آن حوالی را به صدا در می آوردند. اما کمتر کسی او را می شناخت یا اقرار به شناسایی او می کرد. ولی مصطفی چند خیابان دورتر، چندان هم ناشناس نبود و با آنکه چندسالی از دیده ها پنهان شده بود با این حال، رد پایش در جابه جای پس کوچه های همان حوالی در محله آب انبار معیر باقی مانده بود؛ جایی که در آن به دنیا آمد و بیشتر عمر ۳۸ ساله اش را در همانجا به سر برد.
انوش صالحی
پی نوشت ها؛
۱- گزارش ساواک
۲- گفت وگو با تنی چند از ساکنان خیابان استخر (خیابان شهید مصطفی میردامادی فعلی)، تهران، پاییز ۱۳۸۲
۳- نشریه چشم انداز، شماره دوم، بهار ۱۳۶۶، چاپ پاریس، مقاله «شاهد عینی» نوشته وارطان میکائیلیان
۴- گزارش ساواک
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید