پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

گشت ها اگر ماشین را می گشتند...


گشت ها اگر ماشین را می گشتند...
بانویی جاافتاده و ساده پوش، کلماتش را آرام و حساب شده ادا می کرد. کاملا مشخص بود که در مورد تک تکشان تأمل می کند شاید هم آن قدر شاخ و برگ خاطراتش زیاد بود که داشت هرس شان می کرد تا تحفه ای به اندازه مجالمان به ما عرضه دارد. پوشه ای با خود به همراه داشت روی میز کنار دستش گذاشت محتویاتش کاغذ بود اما محتوای این کاغذها چه بود برای ما گنگ و نامعلوم بود گفت شما سؤال می پرسید یا من توضیح بدهم گفتم، شما بهتر می دانید که باید از کجا شروع کنید بسم الله؛ این مقدمه ای برای شروع مصاحبه ما با «مینا سینایی» که درحال حاضر مدیر مجتمع ایثارگران فاطمه الزهرا است، بود.
اولین جمله اش که مملو از انرژی و شادی بود و با افتخار تمام آن را ادا کرد این بود: «من در سال ۵۷ ازدواج کردم و تنها به این دلیل ازدواج کردم که وارد یک خانه تیمی شوم» با نشاطی عجیب که سراپای وجودش را در برگرفته بود ادامه داد: همسرم مرحوم عبدالحمید کاشانی که به شهادت بسیاری، استاد اکثر شهدا از جمله شهید علم الهدی بود، یک خانه تیمی داشتند که در آنجا اعلامیه های امام را تایپ و کپی و نوارهای امام را نیز تکثیر می کرد، بنابراین یکی از شروط ازدواج ما این بود که من تایپ بلد باشم. چون در این قسمت احساس ضعف می کردم. کار به قدری فشرده بود که برخی شب ها از خوابمان می زدیم و به چاپ و تکثیر می پرداختیم زیرا باید اکثر شهرهای استان را تغذیه می کردیم به جز یکی دو شهر که خودشان فعال بودند. بالاخره ازدواج کردیم و وارد آن خانه شدیم و به تناسب پیشرفت انقلاب فعالیت های لازم را انجام می دادیم، وسایل مورد نیاز برای راهپیمایی ها را آماده می کردیم با گروه موحدین هم همکاری هایی داشتیم، و اطلاعیه هایشان را چاپ و تکثیر می کردیم و یکی از روزهای خوب ما روزی بود که «پل گریم» را در منطقه نیوساید ترور کردند. وقتی داشتم اعلامیه اش را تایپ می کردم باورم نمی شد که این اتفاق واقعا رخ داده باشد.
خانه تیمی ما در منطقه زیتون کارمندی بود خانه ای دو نبش که اطرافش خالی بود و در چند متری ما هم یک پایگاه حکومت نظامی مستقر بود. از آنجایی که دستگاه تکثیر قدیمی بود صدای بسیار بلندی داشت بنابراین تمامی پنجره ها را با یونولیت (چوب پنبه) پوشانده بودیم تا صدا به بیرون نرود و همچنین وقتی رادیو ترانه پخش می کرد صدایش را بلند می کردیم که رهگذران صدای دستگاه تکثیر را نشنوند.
حول و حوش ۲۶ دی ماه ۵۷ بود که علی رغم اینکه رژیم به هر طریقی قصد کنترل اوضاع را داشت، اعلامیه های امام به موقع می رسید و کارها به خوبی پیش می رفت تا اینکه در تهیه جوهر چاپ با مشکل مواجه شدیم و نمی توانستیم جوهر تهیه کنیم. مجبور شدیم به قم برویم هم برای خرید جوهر و هم برای تهیه برخی نوارها و کتب از جمله رساله امام. به همراه یکی از آشنایان و خانمش که کودکی خردسال داشتند راهی سفر شدیم.
در قم به منزل یکی از دوستان به نام آقای حسینی رفتیم که ایشان برادرش در جریانات قم شهید شده بود، آقای حسینی جوهر و برخی پوسترهای حضرت امام و نوار و رساله را برایمان فراهم کرد و ما به سمت تهران راه افتادیم، ورود ما به تهران همزمان با ۲۵ دی بود که فردایش شنیدیم که شاه دارد می رود به محض انتشار این خبر خیابان های تهران شلوغ شد. مردم شعار می دادند و حال و هوایی حاکم بود که مثل آن روز را کم دیده ام. مردم هر ماشینی را که می دیدند سوار می شدند حتی سوار ماشین زباله شهرداری هم شدند و اسکناس هایی که عکس شاه را از آن جدا کرده بودند و به جای آن عکس امام را چسبانده بودند دست به دست می شد. از خانه محل اقامتمان در تهران تا آزاد راه قم به علت ترافیک چند ساعت طول کشید بسیاری از صحنه هایی را که امروز تلویزیون از آن روزها نشان می دهد، دقیقا به چشم خود دیدیم. بالاخره به سمت اهواز حرکت کردیم. اتومبیل ما یک پیکان زرد رنگ بود که حدود ۱۵هزار عدد عکس امام، جوهر، نوار و کتاب در آن جاسازی شده بود و روی آن را با پتو پوشانده بودیم که اگر هوا بارانی شد خراب نشوند. به شهرهای مختلف می رسیدیم می دیدیم که مردم مجسمه های شاه را پایین آورده اند و ما از این اتفاقات خوشحال می شدیم. تا اینکه نزدیک به پاسگاه اندیمشک بودیم که متوجه شدیم، حالت اتومبیلهایی که از روبه رو می آیند غیرعادی است و همه شیشه هایشان شکسته است وقتی رسیدیم به پاسگاه، یک استوار جلوی ماشین را گرفت و گفت: عکس شاهتان کو؟ گفتیم: نداریم. گفت از کجا می آیید؟ گفتیم: از تهران. گفت: شاه مملکت رفته شما رفتید تهران خوشگذرانی! جواب دادیم: ما برای کار رفته بودیم. گفت: خوب اسکناس که دارید بچسبانید روی شیشه. و سربازش با قنداق تفنگش شیشه ماشین را شکست. حرکت کردیم شب شده بود که دیدیم حدود ۱۶-۱۷ نفر ریختند وسط جاده برخی اسلحه داشتند و بعضی چماق، به ما ایست دادند. سؤال و جوابمان کردند.
خانم همراه ما ترسیده بود و خبر نداشت که در صندوق عقب اتومبیل چه خبر است و اگر یک نفر از آنها صندوق عقب را می گشت ممکن بود در دم تیربارانمان کنند زیرا از هر جای ممکن برای جاسازی وسیله و پوستر استفاده کرده بودیم در این حین ناگهان متوجه شدم مقداری از عکسهای امام که در نزدیکی در عقب جاسازی کرده بودیم بیرون آمده سریع گذاشتمشان زیر صندلی جلو...
مقداری دیگر که جلو رفتیم دوباره به ما ایست دادند راننده می خواست رد شود و اعتنا نکند اما خانمش می گفت: «نه وایسا الان ما رو می کشند.» شوهرم به راننده گفت: «یه کم سرعت ماشین را کم کن و به سمت راست برو و وانمود کن که می خواهی بایستی.» چون سربازها نشسته بودند و گلنگدن را کشیده بودند و آماده تیراندازی بودند که وقتی دیدند ما سرعتمان را کم کردیم بلند شدند و ما از فرصت استفاده کرده و فرار کردیم. به این نتیجه رسیدیم که با این شرایط نمی توانیم وارد اهواز شویم چون هم دیر وقت بود و هم باید جایی پیدا می شد که ماشین را خالی کنیم و هم برادران مسئول باید برای تحویل محموله می آمدند بنابراین به یک قهوه خانه بین راهی رفتیم و در نمازخانه آنجا اتاق خیلی سردی بود و شیشه اش همه شکسته بود. به خاطر کودکی که همراه ما بود یک پتو به ما دادند کسی که نمی توانست آنجا بخوابد فقط آنجا ماندیم به همان دلایلی که گفته شد چند دقیقه ای که گذشت باران شروع شد و ما نگران عکسها و وسایل بودیم که این همه راه آنها را با مشقت و سختی آورده بودیم. من و مرحوم کاشانی برای مشورت بیرون آمدیم که چاره ای بیندیشم و همراهانمان هم متوجه نشدند چون بنده های خدا از هیچ چیز خبر نداشتند. صندوق عقب را باز کردیم وضعیت را بررسی کردیم که دیدیم الحمدالله خوب است. شب را همانجا سپری کردیم و صبح خیلی زود از ماشین هایی که از اهواز می آمدند پرسیدیم در شهر چه خبر است که گفتند: «تظاهرات و درگیری شدید شده» ظاهرا زمانی بود که به دانشگاه حمله کرده بودند. خلاصه وقتی رسیدیم ماشین را به منزل یکی از برادرها بردند و محتویات آن را خالی کردند و عکس ها را رساندند به دست افرادی که مقدمات تظاهرات اربعین را فراهم می کردند.
۲۶ دی گذشت و الحمدلله وضعمان خوب شد. اما کارها زیاد بود و ما تنها ۴ نفر بودیم من و همسرم و دو نفر دیگر (شیخ عبداله فریدی فر و علیرضا مسرتی) داشتیم فکر می کردیم و از بچه هایی که خود آقاحمید با آنها کار کرده بود گزینه هایی را انتخاب می کردیم، زیرا بچه های مسجد جزایری از لحاظ توان مبارزاتی درصدبندی داشتند که شهید سعید درفشان و شهیدمحمدعلی حکیم گزینه های موردنظر ما شدند که خوشبختانه به آن مرحله نرسید و انقلاب پیروز شد.
خانم سینایی می گوید: برای حفظ ظاهر خانه تیمی و اینکه این خانه عادی جلوه کند بعضی وقتها بچه خواهر آقاحمید را با خود به آنجا می بردیم و بعضی روزها هم خواهرشان می آمد آنجا و من هم چادرمشکی سرنمی کردم چون پرونده در ساواک داشتم و جلب توجه می کرد.
از او می خواهیم که ماجرای ساواک رفتنش را تعریف کند و او که زیاد مایل نیست، ابتدا چند خاطره انحرافی تعریف می کند شاید فراموشمان شود اما وقتی اصرار ما را می بیند به شرح ماوقع می پردازد.
اواخر سال ۵۳ یکی از مساجد سوسنگرد کلاس آموزش قرآن داشتم آن موقع درفرمانداری کار می کردم. یک روز نزد مرحوم شیخ علی کرمی رفتم و گفتم می خواهم نمایشگاه کتاب دائر کنم. آن موقع برپایی این نمایشگاه یک کار جدید و خارق العاده بود. یادم هست او ۲۰ هزار تومان به ما کمک کرد. با چند نفر از دوستان فرهنگی کتاب و نوار خریدیم و در محل مناسبی نمایشگاه را برپا کردیم. چندی بعد پیشنهاد دادم خوبه یک سری کلاس فوق برنامه برای دختران دانش آموز بگذاریم. مسجد جامع سوسنگرد نزدیک فرمانداری بود و قبول نمی کردند ما کلاس ها را آنجا برگزار کنیم بنابراین آقای ربیعه که اکنون استاد دانشگاه فردوسی مشهد است گفت: «درمنزل ما». به این ترتیب کلاسها شکل گرفت و هریک از خواهران فرهنگی یک بخش از کار را تقبل کردند و بنده نیز تدریس احکام و تفسیر قرآن را برعهده گرفتم. کلاس ما با استقبال خوبی رو به رو شد به طوری که به دلیل ازدحام جمعیت جا کم می آوردیم. به همین دلیل محل برگزاری کلاسها را به مسجد منتقل کردیم. قبل از اینکه کلاس ها درمسجد برگزار شود، ساواک مطلع شد و چند تن از فرهنگیانی که با ما همکاری می کردند را به ساواک بردند که دیگر همکاری آنها با ما قطع شد، اما هنوز به من کاری نداشتند، تا اینکه از طرف فرمانداری به من اعلام شد به استانداری بروم. ظاهراً کارم داشتند، اما فرماندار احساس نگرانی می کرد و برای موقعیت خود بیمناک بود، چون من فردی مذهبی بودم و محجبه، شهر هم کوچک بود و هر اتفاقی به سرعت زبان به زبان می شد و احتمالا فعالیت های ما به گوشش رسیده بود. درعین حال در همان زمان طاغوت، هم افرادی که شئونات اسلامی را رعایت می کردند، مورد احترام بودند.
وقتی به استانداری رفتم کاغذی به دستم دادند که رویش نوشته بود «ساواک اهواز» آدرس ساواک را دقیق بلد نبودم. وقتی ساختمان را پیدا کردم، در ورودی بسیار سخت باز می شد و من درحال هل دادن در بودم که پاسبان ساواک که فکر می کرد، من اشتباهی آمده ام گفت: «چی کار داری، کجا رو می خوای؟» گفتم: «می خوام برم ساواک» گفت: «در را محکم فشار بده» رفتم داخل و خیلی کنجکاوانه به همه چیز نگاه می کردم و دوست داشتم بدانم که درون ساواک چگونه است. به یک اتاق ساده ای که یک آینه در آن آویزان بود، رفتم همه آنجا لباس مشکی پوشیده بودند با هیبت های بزرگ. چند فرم به من دادند که پرکردم که اطلاعات کامل مرا به آنان می داد. از یک اتاق مرا به اتاق دیگر بردند و یکی از افراد ساواک به من با حالتی که خیرخواه شما هستم گفت: «اگه با کسی ارتباط داری بگو هیچ مشکلی برایت ایجاد نمی شود.» یک عکس هم از من گرفتند و چون احساس می کردند که من جزو نیروهای دولتی هستم و هر وقت بخواهند در دسترس آنها هستم زیاد به من کاری نداشتند.
من کار خودم را کردم و کلاس قرآن را به مسجد آوردم و سعی کردم در کلاس های تفسیر تا جایی که می توانم به تشریح مباحث مورد نظر خود بپردازم.»
درپایان سینایی به نحوه آشنایی خود با همسرش مرحوم حمید کاشانی اشاره می کند و می گوید: آشنایی من با حمید توسط مرحوم شیح عبدالهادی کرمی یکی از روحانیون سوسنگرد رقم خورد. منزل شیخ عبدالهادی در منطقه کوت عبدالله بود. فردی بسیار شجاع و سخنور بود و در منزلش کلاسهایی دایر می کرد که ما درآنها شرکت می کردیم و توسط ایشان به اهواز و آن خانه تیمی وصل شدیم، زیرا ایشان مرا از سوسنگرد و از جریان نمایشگاه و کلاسها می شناخت. وقتی آقاحمید به خواستگاری من آمد مردد بودم که موضوع ساواک رفتنم را چگونه مطرح کنم. هنگامی که موضوع را مطرح کردم، ایشان خوشحال شد و استقبال کرد و من بی خبر از اینکه آقاحمید خودش یک فرد تشکیلاتی است.
ازدواجمان خیلی ساده بود. با دوخواهر آقاحمید رفتیم بازار یک پیراهن ساده خریدیم و درمنزل خواهرم با حضور اعضای دوخانواده توسط آیت الله موسوی جزایری به عقد یکدیگر درآمدیم و خاطره جالب از مراسم عقدمان این بود که وقتی آقاحمید به آقای جزایری گفت من در فرمانداری شاغلم حاج آقا با یک حالتی گفت فرمانداری یعنی اینکه فرمانداری که دست رژیم است که آقاحمید ایشان را از بابت من مطمئن کردند و پس از عقد نیز من دیگر به فرمانداری نرفتم و وارد خانه تیمی که آرزویش را داشتم شدم.
آن خانه خاطرات بسیاری برای اعضا داشت و پس از پیروزی انقلاب بارها با آقاحمید می رفتیم و از دور به آن نگاه می کردیم هرچند تغییراتی در ظاهر آن ایجاد شده بود اما برای ما یادآور خاطرات و دوران شیرینی بود و دائما افسوس می خورم که چرا خودمان آن خانه را نخریدیم.
گفت وگو از:فاطمه زورمند
خبرنگار کیهان در اهواز
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید