جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


چه کسی باور می کند ، غربت!


چه کسی باور می کند ، غربت!
غربت زدگی و اندوه سنگین دوری از وطن ، خواسته یا نا خواسته حسی در انسان می آفریند که اگر سال ها در ظاهر از آن بگریزد باز هم در فراسوی ذهن پیچیده اش اثری از آن دارد. زخم غربت زمانی در دلِ انسان شکل می گیرد که صدای جدا شدن ِ چرخ های هواپیما را از خاک فرودگاه وطن می شنوی.باورش ساده نیست ، مثل درختی که تمام ریشه هایش به یکباره از زمین کنده شود و این درد را کسی جز درخت نمی فهد؛درخت که بی ریشه شود چند روزی سبز بودنش را حفظ می کند اما به مرور برگهایش زرد و در نهایت خشک می شود. آنها که در کودکی از وطن رفته اند ساده‌تر اخت
می‌شوند چرا که نمی دانند در سرزمین خودشان زندگی چه رنگی است.«کسی که وطنش را در کودکی از دست داده است دیگر هرگز وطنی نخواهد داشت.»( کارت پستال/صفحه ۱۹۰ پاورقی).اما تلخی قصه از آنجا آغاز می شود که در وطنت بزرگ شوی و ریشه هایت را در آنجا بپرورانی و ناگهان به هر دلیلی عزم رفتن کنی.«ولی آرام آرام همراه دلتنگی ها ، غصه ها و اشک ها همه چیز تغییر می کند.» ( صفحه ۳۷ ).اما اگر رفتنی ات کنند و آنجا ماندنی شوی دیگر برای دلتنگی بهانه بسیار است.
البته این مورد بیشتر در رابطه با ایرانی هایی صدق
می کند که پذیرش فرهنگ آنجا برای زندگی فرزندانشان ،
برایشان سخت است.«آنها خود و غربت و تنهایی شان را پشت سر بچه هایشان پنهان می کنند.» (صفحه ۲۳۵ )
در ایران و در جامعه ما فرزند تا زمانی که خود تشکیل خانواده نداده با وا لدینش زندگی می کند بی‌توجه به سن و سال و شرایط زندگی‌اش.اما این چنین زندگی در فرهنگ غرب برای یک ایرانی باور پذیر نیست . حتی اگر خود سا لها پیش وا لدینش را ترک کرده و به غربت رفته باشد.«آنها که دور هستند یا گرفتار نوستا لژی و رویابافی می شوند یا یکباره انکارش می کنند و کنارش
می گذارند.عقاید آنها یک طرفه و شدید است بیشتر شعاری است تا واقعی» ( صفحات ۲۵۶،۲۵۷). ساعت های غربت زودتر می گذرد آنجا شب خیلی زودتر از ایران آغاز می شود.«گاهی ترسی انسان را فرا می گیرد که یک روز بیدار شود و شبها به هم چسبیده باشند.»(صفحه۱۹۴) و این ابتدای دلتنگی است. برای آنها که هجرت کرده اند
یک بلاتکلیفی دائمی وجود دارد که نمی دانند به کجا تعلق دارند .«در غربت زندگی را باید در هر قدم برای خودت بیافرینی.» (صفحه ۱۵۵).این دوگانگی ها در هر گوشه اززندگی آنها نمایان است.آنچه در غربت بیش از همه آزار دهنده است تنهایی است.«چیزی که در ایران فقط در خواب ممکن بود. در ایران زندگی دسته جمعی است.»( صفحه ۴۰) حسرت حرف زدن با کسی که زبان مادری ات را بفهمد خود اندوهی دیگر است،« نه فقط حرف‌ها بلکه سکوت‌ها و اشاره ها را..» (صفحه۱۹۸) .
روح انگیز شریفیان یکی از همان ایرانی های هجرت کرده است که هنوز پس از سال ها نتوانسته آنجایی شود و به آنها خو بگیرد. او تمام غصه هایش را در قلمش و کتاب‌هایش به تصویر می کشد؛اندوه زنی که ایرانی است و دلش برای ایران می تپد. دنیای غربت برای این نویسنده آنقدر عذاب آور بوده که پس از سالها اقامت در اتریش و لندن هنوز از ورای نوشته هایش اندوه
بی وطنی اش را می توان حس کرد.آنچه او در کتاب هایش
به تصویر می کشد آمیزه ای است از عشق به وطنی که از آن دور است ولی توان برگشتن و زیستن در آن را ندارد. او خود را غریبه تر از آن می داند که بتواند در وطن ِ کودکی اش زندگی کند.خود را دیگر نه از سرزمینش
می داند نه از غربی ها. واین تمام آن چیزی است که آزارش می دهد. او در کتاب چه« کسی باور
می کند رستم » تصویری نوستالژیک از عشقِ مانده در سرزمینش را نشان می دهد که خواننده را تا آخرین نفس در اضطراب ِ یافتن این عشق نگه می دارد.

اما در کتاب «کارت پستال» داستان زنی را به قلم
می آورد که در شانزده سالگی به اجبار پدرش تن به غربت داده و برای برنگشتن به زور گویی های پدرش خود را وادار به ماندن کرده و پس از سالیانی که با مردی ایرانی مقیم آنجا زیسته و چهار فرزندش را تربیتی نیمه ایرانی _ نیمه انگلیسی کرده حالا به بن بستی در رابطه با همه آنها رسیده که دوباره او را به قهقرایی برده که سال‌ها بود از آن فرار می‌کرد. زن ِ داستان در کشمکش هایی که با همسر و فرزندانش دارد بارها از جانب همسرش توبیخ می شود که او آنجایی شده و گذشته اش را از یاد برده اما در واقعیت این چیزی نیست که در دل ِ
« پروا»ی داستان باشد.او برای ترک وطنش در نوجوانی بسیار رنجها کشیده و شب بیداری ها و گریه ها را پشت سر گذاشته. و امروز که می بیند ثمره زندگی اش بعد از سال ها فرزندانی است که هر کدام به سوی خویش رفته اند دست به دامان همسرش می شود که با او بماند
ولی افسوس که مرد ِ او دیگر برای ماندن بهانه ای ندارد. همه دوستانش بازگشته اند. او نیز خود ِ گم شده اش را
می خواهد ، که در ایران جا مانده.او.خود را شکست خورده ای
می داند که در نه غربت بُود جایش و نه رو ‌در وطن .
با گذشته اش آنقدر بیگانه شده که نمی تواند فاصله هایش
را بردارد و در غربت دیگر امیدی ندارد که با آن سر کند .
طرد شده ای است از هر دو سو و اینجا آغاز غربت زدگی است.تنهایی و سرگردانی، غصه دار بودن و دلتنگی او را کسی درک نمی کند.زندگی ِ« پروا»ی قصه« کارت سفیدی است که چیزی جز چند گل پراکنده در آن نیست ، گلها هر یک به رنگی ، به شکلی و هیچ یک در کنار هم نیستند».(صفحه ۲۵۶).شاید کارت زندگی او در جای دیگری است. اما کجا ؟خودش نیز نمی داند. رفتن به غربت«مثل پرتاب شدن است .پرتاب شدن به جایی دور و بی بازگشت.تبعید تبعید است.چه رم چه لندن چه بهشت چه جهنم فرقی نمی کند.»(صفحه۳۴)
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی


همچنین مشاهده کنید