پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آلیس در سرزمین فلاسفه


آلیس در سرزمین فلاسفه
● «معرفت دوام حیرت است» منصور حلاج
از آلیس در سرزمین عجایب درباره طول قدش پرسیدند؛ او کف دست خود را روی سرش گذاشت و گفت: «اینقدر». آلیس در واقع هیچ سنجه اندازه گیری بیرون از خود نمی شناخت، یا در دست نداشت؛ پس همه را با خویش می سنجید. در ابتدا به نظر می رسد ما ـ لابد به خاطر پاره کردن چند پیراهن بیشتر ـ تنها در مسائل بی اهمیت، مانند انتخاب طعم غذا و رنگ خودمدار هستیم. اما آدمی به سرعت در نقد هنری پای ذوق شخصی را وسط می کشد و چنانچه دقت شود این شائبه نیرو خواهد گرفت که هنگام فلسفیدن یا آزمایشات علمی نیز خودسنج می نماید. کپرنیک، نیوتن و انیشتین. فقط وقتی با انسان های عصر خود مقایسه شوند، عاقل به نظر می رسند. در غیر این صورت هرکدام در قیاس با دیگری به طور هولناک غیرمعمولی هستند. ویتگنشتاین، گادامر و کارین در کنار هم ناآرامند و اگر قضاوت را به کوهن بسپاریم، توضیح خواهد داد که عالمان تنها بر سر قراردادهای خودمانی توافق دارند. در واقع آنها به غیر از این که روحیه آلیس را به نوعی خودمداری گروهی بکاهند کاری ندارند. اگر کلاه فوکو را قاضی کنیم، او تا جایی پیش می رود که این خودمداری را به گردن قدرت می اندازد و همین طور تا آخر. سوفسطائیان حقیقت را تابع شخص می دانستند. حال رفته رفته به این نتیجه رسیده ایم که درک، تابع انسان (کلی و انتزاعی) است. وقتی می خواهم به آلیس شرح دهم که چگونه حقیقت، ادراک مطابق با واقع نیست، بلکه به جای آن ادراک مطابق با مشهودات است گونه هایم سرخ می شود. بعضی متألهین، شکاکان و دشمنان عقل می پرسند که اگر روش عقلانی به مثابه راهی که به درستی راه می برد واقعیت دارد، پس چرا باهوش ترین انسان ها ـ که بزرگ ترین فلاسفه هستند ـ تا این پایه اختلاف نظر دارند
شاید هنگام مطالعه بزرگان فلسفه متوجه نشویم، ولی هیچ کدام در عصر خود بدون مخالفان انبوه نبوده اند. تحسین، مربوط به نسل های بعد و آن هم در جمع های بخصوص می شود. مگر نه این که امروز می دانیم دلایل گالیله واقعاً کم جان بود و ما تنها با نوعی زیاده روی در حق شناسی و بی انصافی نسبت به کلیسا به آن می نگریستیم. هرکس می تواند با مطالعه نسبتاً دقیق تاریخ علم این موضوع عذاب آور را دریابد. ما امروز، اینجا در ایران با دو سبک مختلف در اندیشیدن روبه رو هستیم. طرفداران فلسفه اروپای متصل و در سمت دیگر هواداران فلسفه تحلیلی. در یک طرف آلمانی ها و فرانسوی ها کلی باف، شاعرمسلک و مشتاق تاریخ اند. در آن سو انگلیسی ها و تیول فلسفی ایشان جزءپرداز، وسواسی و دلباخته تکنولوژی. اختلاف نظر کسانی که در این دو سبک متفاوت می اندیشند به تازگی در ایران ابعاد تازه ای گرفته است. زیرا تحلیل ها دامنه فعالیت خود را با به راه انداختن چند آکادمی در سطح دکترا گسترده کرده اند. این سردرگمی که انسان چگونه باید به ادامه فعالیت فلسفی بپردازد یک امر جهانی است. گفته می شود هابرماس سرگرم آشتی میان هر دو روش است. ولی اگر از جنبه دیگری بنگریم او را در حال قهر از هر دو گرایش می یابیم. از همه بدتر انتقاد فلاسفه از فلاسفه است. چنانچه آلیس بپرسد که در چه رشته فلسفی مشغول به تحصیل شود به دردسر می افتیم. زیرا درست زمانی که آثار یک نفر را برای مطالعه برمی گزینیم با توده ای از انتقاد روبه رو می شویم. اشکالی که به این انتقادها می توان گرفت این است که نمی گویند چرا به نظر شخص x جمله «چنین است که P» درست می آید بلکه فقط به مقایسه نظر دیگری با عقیده خویش بسنده می کنند یا تلاش دارند بفهمند در مباحث او چه تناقضی یافت می شود تا بدان واسطه وی را طرد کنند. حال آن که آدمیزاد سر تا پا نقیض است. آیا همین که انسان به عنوان یک «جزئی» می خواهد از جهان یعنی یک «کلی» سردربیاورد تناقض آمیز نیست
«کریپکی» سؤال تأمل برانگیزی را طرح می کند. او می گوید من ادعا می کنم آسمان قهوه ای است و اگر کسی اعتراض کند، به او خواهم گفت: کافی نیست با من در قهوه ای بودن آسمان مخالف باشید؛ بلکه باید در ضمن نشان دهید چرا من دائم در توهم قهوه ای بودن آسمان هستم. این سؤال «کریپکی» می تواند از مقاله اش خارج شده و به تمام تاریخ نقد فلسفی پست شود. حال دوباره تاریخ اندیشه معاصر را مرور می کنیم.
در اواسط قرن بیستم متفکران انگلیسی مسلک در حلقه وین شروع به فعالیت تازه فلسفی ـ منطقی براساس ریاضی و فیزیک کردند. ایشان تمام فلاسفه تاریخ، خاصه آلمان و در آن دوره بیشتر هگل و هایدگر را متهم به کلی بافی کردند. شاهد آنها در غلط بودن روش پیشینیان این بود که نه تنها به سؤالات اولیه پاسخی درخور داده نشده بلکه انسان میان انبوهی از نظریه های فلسفی گیر افتاده است. آنها دقیق و خوشبین بودند. گمان می کردند همین روزها منطق یکه ای که واقعاً راه برنده به سوی واقع باشد به دست می آید. یا همین دور و برها یک خط جادویی وجود دارد که مرز علم و غیرعلم را روشن می کند و یا به زودی راز رابطه واژه ها و چیزها در یکی از مقاله های وسواسی شان برملا می گردد.
اما بعد از نیم قرن تلاش دوباره از نو سؤالات، بی جواب مانده اند و تفکر تحلیلی به شکل حیرت آوری شاخه شاخه شده است. به گونه ای که قریب به ۶۰۰ رشته فقط در منطق وجود دارد. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.
راست این است که نوابغ زیادی قبلاً سؤال ما را پیش کشیده اند. چگونه است که جهان برای هرکس آنگونه است
مارکس همه چیز را در گرو طبقه اجتماعی و اقتصاد می دانست. فروید به ناخودآگاه رأی داد و فوکو به دستگاه حقیقت ساز اشاره کرد. این سؤال خواسته یاناخواسته حجم قابل توجهی از مطالعات را به وجود آورد و هنوز نیز در کار است. اما در این مرحله هیچ کدام به آلیس کمک نمی کند. ما نمی دانیم در میان خیل شنل پوشان، شنل حقیقت پیچیده بر قامت کدام مرد است.
نه، نسل ما هنوز آنقدر بی تجربه ـ و البته خودکم بین ـ هست که نتواند با روش بازجویانه شنل اصلی را تشخیص دهد. پس برای کوشش مجدد به جای توضیح این که چرا یک نفر آنگونه می اندیشد، توصیف می کنیم که به هر حال همواره کسان آنگونه«ها» می اندیشند.
شاید بتوانیم نتایجی از این دست استنتاج کنیم تا وضع ما را روشن نماید:
۱) حقیقت وجود ندارد
۲) حقیقت وجود دارد اما قابل دسترس نیست
۳) حقیقت ذومراتب است
۴) حقیقت تنها نزد گروه خاصی یافت می شود
۵) حقیقت را انسان ها می سازند. ممکن است بتوانیم گزاره های دیگری را نیز اضافه کنیم اما مشکل اینجاست که برای آزمودن هر کدام از آنها باید کاری فلسفی انجام دهیم.
برای انجام عمل فلسفی می بایست پیشاپیش آن را آموخت. جهت آموختن نیز مجبور خواهیم شد یکی از آنها را انتخاب نماییم. واضح است که برای انتخاب باید پیشاپیش حدس بزنیم که کدامیک شانس نیل به حقیقت را دارند. این همان کاری است که هنوز از آلیس و ما برنمی آید. راه دیگری که به نظر می آید انتخاب تصادفی و حرکت چشم بسته است. اما ما میل نداریم قدرت فاعلیت خویش را انکار کنیم. بنابراین مجبور هستیم یک تصمیم عملی بگیریم. هرچند پس از چشم پوشی از «توضیح» و جایگزینی «توصیف» به اندازه کافی به غرور خود صدمه زده ایم اما گویی راهی به جز ترک فلسفه باقی نمی ماند. زیرا رسیدن به حقیقت غیرممکن می نماید. چه اگر ممکن بود، دیگران رسیده بودند. اگر فلسفه برای رسیدن به حقیقت تعبیه شده، در حالی که به آن دست نیازیده است، احتمالاً کاری بیهوده باشد، اما این راه هم چندان عملی نیست. چه، نشان دادن حقیقت همچون وظیفه فلسفه، و آنگاه نمایاندن ناکامی آن یک دردسر فلسفی است. ضمن آن که باید ابتدا بدانیم حقیقت چیست و یا لااقل بتوانیم آن را به قید تعریف درآوریم تا سپس بتوانیم عجز همگان را ثابت کنیم. همه این اعمال رفتارهایی فلسفی هستند. از این رو ترک فلسفه - در صورتی که بخواهیم آن را با دلیل انجام دهیم - کاری فلسفی خواهد بود. این همان دامی است که فلسفه برای ویتگنشتاین پهن کرده بود. او درست زمانی که تصمیم گرفت با دلایل کافی فلسفه را ترک کند به دام آن گرفتار آمد. فلسفه تشت رسوایی و ناتوانی انسان را به زمین می اندازد. نمی توان هیچ گزاره ای را انتخاب کرد، نمی توان دست به عملی تصادفی زد و نمی توان آن را ترک نمود. این مثلث ناتوانی سبب می شود که تصمیم بگیریم بار دیگر تلاش خود را آغاز کنیم. سقراط دانش را یادآوری واقعیت از دنیای پیشین می دانست. من نیز سعی می کنم به سرچشمه بازگردم. دائو ده جینگ گفته بود: سرآغاز هر چیزی‎/ مادر همه چیز است. پس من به جایی خواهم رفت که تازه چنین فلسفه به بار نشست: آتن، سقراط، افلاطون و ارسطو. بدین ترتیب خواهم توانست در مورد «حقیقت» حدس هایی بزنم و هرکدام از آنها را بیازمایم. پس قضایا را به صورت ارسطویی می نویسم تا بتوانم به شکلی سقراطی درباره آنها قضاوت کنم: الف) حقیقت، هیچ چیز، است، ب) حقیقت خارج از دسترس، است، ج) حقیقت، ذومراتب، است، د) حقیقت، نزد گروه خاصی، است، ۵) حقیقت، ساخته انسان، است. می دانیم که سقراط فلسفه را دوستاری دانش می دانست و نه به چنگ آوردن آن. حال به گزاره ها نگاه کنیم: قضایا از دو بخش موضوع (حقیقت) و محمول و نسبت (‎/‎/‎/ است) تشکیل شده است. طبیعی است که قسمت دوم متکثر و قسمت اول ثابت باشد. از این رو مجبور خواهیم بود برای برکناری از دعاوی تاریخ تفکر به بخش ثابت نظر کرده تلاش نماییم آن را به قدر طاقت بشری خویش بفهمیم. زیرا طرفین در چیستی یکدیگر اثر می گذارند. نمی دانیم حقیقت چیست. تنها می دانیم که یک امر مجهول است که همچون غایت مورد درخواست متفکرین محسوب می شود. پس دو صفت مجهول بودن و غایت بودن حداقل چیزهایی است که ما در دست داریم. صفت مجهول بودن را نمی توان از آن گرفت زیرا در آن صورت تمام تلاش فلسفی بی معنا خواهد بود اما صفت غایت بودن را می توان تغییر داد. زیرا به سبب محدودیت انسان این تنها کاری است که به واسطه آن می توانیم تلاش خود را ادامه دهیم. پس صفت دوم را به دو صورت تقریر می کنیم. اول به همان صورت غایت و دوم به صورت راه یا مسیری که جز پیمودن چیز دیگری نیست. اگر حقیقت را به صورت مجهولی غایتی بپنداریم بخش دوم قضایا (نبودن، ذومراتب بودن.‎/‎/) معنادار و طبیعی جلوه می کنند. چون حتی برای نفی حقیقت نیز می بایست آن را به صورت غایت بدانیم. با این وصف قسمت دوم قضایا یا معنا دارند ولی قرن ها تلاش فلسفی بی معنا خواهد بود. چه، همان گونه که گفته آمد هنوز به توافق محصلی دست نیافته ایم. ولی در صورت دوم یعنی «راه» بودن، قسمت دوم قضایا یا غیرطبیعی هستند؛ چرا که دیگر غایتی نیست که بتوان آن را پذیرفت یا نه. اما در مقابل در این حالت قرن ها تلاش فلسفی معنا می یابند. زیرا تمام آنها مسیرهایی هستند که رفته شده و رفته خواهند شد. گیریم که در ذات خود بلامقصد باشند. در چنین شرایطی اینگونه نخواهد بود که یک فیلسوف یا یک روش فلسفی متعهد رسیدن به حقیقت باشد؛ طوری که ما کاری نداشته باشیم جز این که با عجله خود را به آن شخص یا روش برسانیم تا هرچه زودتر در کنف حمایت آن به حقیقت برسیم بلکه هر فیلسوف یا روشی به ما می آموزد چگونه بهتر بیندیشیم. یعنی گفتار فلسفی از آن رو مهم خواهد بود که ابزاری برای جا انداختن «رفتار فلسفی» محسوب می شود. شاید به همین سبب سقراط خود را اهل دیالکتیک می نامید و افلاطون رساله ها را در قالب گفت وگو می ریخت. در رساله های (افلاطونی) رفتار فلسفی «آزمودن، شانه خالی کردن از جواب های تودستی و دوباره پرسیدن» چه به لحاظ صورت انتخابی (از جانب افلاطون) و چه به لحاظ آنچه گفته می شود بر گفتار فلسفی ترجیح دارد. سقراط، بارها جواب نهایی را نمی دهد و در میانه دادگاه می گوید: زندگی بدون آزمودن ارزش زیستن ندارد. آدرس به جای آن که بگوید «بدون فهمیدن». زیرا این کار فلسفی است که ارزش ذاتی دارد و نه حرف فلسفی این همان رازی است که باعث شد کانت بگوید: ما فلسفه نمی خوانیم تا بدانیم فلاسفه چه می گویند بلکه مطالعه فلسفی برای یافتن راه و طرز تفکر است. آدرس میراث افلاطون آزمودن یعنی به هماوردی طلبیدن اندیشه ها بود. چندان مهم نیست که ذیل چه روشی قرار می گیریم بلکه مهم به کار بستن درست شیوه خویش است. حال که اندیشیدن در خلأ ممکن نیست. پس می بایست به گونه ای اندیشید که در تقابل و تعاملی جدی با سایر روش ها و اندیشه ورزان باشیم؛ چرا که اگر قبول کنیم که رفتار فلسفی ارجحیت دارد آنگاه کل نظام فلسفی از فلاسفه، منتقدان ایشان و حتی نهادها، منظومه ای فکری را تشکیل می دهند که هرکدام مانند یک سیاره (با موافقت ها و مخالفت ها) در یک هماهنگی (نه الزاماً دوستانه) با دیگران در درون آن جای گرفته اند. کار فلسفه حرکت منظومه به سمت خاصی نیست بلکه نفس حرکت، پویایی افراد را تضمین می کند.
حال آلیس که می بیند نیازی نیست روش دوران کودکی اش را کنار بگذارد، بلکه باید آن را به صورت جدی پی بگیرد، با خیالی آسوده و کمی فروتنی به خواب می رود تا صبح روز بعد شروع به مطالعه «فلسفه» کند. تا به اصطلاح دانشجویان فلسفه ببیند کدام فیلسوف او را صدا می زند. در این ساعت از شب فقط صدای دکارت از اتاق تأمل دوم می آید که زمزمه می کند: «ذهن من حیرت پسند است و هنوز نمی تواند رنج ماندن در مرزهای دقیق حقیقت را تحمل کند».
علیرضا سمیعی‎
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید