پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

تلا‌ش‌های نافرجام


تلا‌ش‌های نافرجام
سقوط شاه ایران یکی از مهم‌ترین رویدادهای قرن بیستم بود و جهان را در بهت فرو برد. محمدرضا پهلوی طی چند سال پیش از سقوط، از تمدن بزرگ و رساندن ایران به دروازه‌های آن و بسیاری اندیشه‌های بلندپروازانه، اما بی‌پایه و اساس و دور از واقعیت سخن گفته بود، اما در واقع ساختار قدرت در رژیم شاه با فقدان وحشتناک اندیشه، خلاقیت و مشروعیت مواجه بود که یک نظام سیاسی برای بقا به آن نیاز دارد.
هنری کیسینجر از دوستان شاه و وزیر امور خارجه ایالات متحده آمریکا در سال‌های نیمه نخست دهه ۱۹۷۰ م در یک توصیف متملقانه از شاه گفته بود: شاه درباره تحولات و سیاست‌های بین‌الملل بالبداهه و بی‌وقفه ساعت‌ها حرف می‌زند، اما وقتی پهلوی در دی ماه ۵۷ از ایران رفت، کیسینجر او را به هلندی سرگردانی تشبیه کرد که بندر گاهی را جستجو می‌کرد. در واقع شاه حتی از چاره اندیشی‌ ساده‌ برای جلوگیری از سقوط نظام خودش و رهایی از بحران عاجز و متکی به اندیشه دیگران هرچند آن اندیشه غلط باشد بود و هیچ‌گاه تفکر درست را نمی‌پذیرفت. در این گفتار چالش‌های قدرت و مشروعیت را در رژیم شاه و تلاش‌های نافرجام او را برای نجات قدرت بررسی می‌کنیم.
● به سوی بحران:
برای فهم بهتر مساله‌ای که شاه را به لبه پرتگاه و سرانجام سقوط کشاند، باید رویدادهای دوران حکومت طولانی و ۳۷ ساله او را مورد تحلیل قرار دهیم. پدیده‌های علوم اجتماعی و انسانی به صورت زنجیره‌ای به یکدیگر پیوند می‌خورند و از هم تاثیر می‌پذیرند. سقوط شاه آخرین حلقه از زنجیره تحولات سیاسی معاصر ایران بود. تحولاتی که بر محوراندیشه سیاسی در ایران با رویکرد، آزادی، برابری، حاکمیت قانون بر محوریت دین و با رهبری روحانیت و مبتنی بر رای و اراده مردم و ... بود.
افزایش ناگهانی قیمت نفت در سال ۱۹۷۳ م (۱۳۵۲ خ)‌ موسوم به «شوک نفتی» شاه را به چهره سرشناس کشورهای صادرکننده نفت اوپک (O.E.P.C) تبدیل کرد و موجب شد شاه در پوشش یک اندیشمند اقتصادی (!) انگشت خود را به سوی قدرت‌های بزرگ و کوچک نشانه برود و در اوج بلندپروازی و چشم بستن روی هرگونه تفکر و اندیشه واقع‌بینانه یا خیرخواهانه، برای مردم تعیین تکلیف کند. لیکن در دی‌ماه ۵۷ و ماه‌های پیش از آن و با مشاهده از هم پاشیدگی ساختار قدرت دچار تزلزل بود و نمی‌توانست هیچ راه‌حلی بیابد همیشه در مواجهه با بحران این‌گونه بود و در نتیجه به نیروهای روانی خود و به مهره‌های مخالف روی آورد. شاپور بختیار و ژنرال هایزر ۲ تن از این مهره‌ها بودند. به بیان دیگر درآمدهای نفت از نظام سیاسی و دولت در ایران که هر روز به صورت غده‌ای سرطانی رشد می‌کرد یک هیولای استبداد ساخت که روز به روز به سمت مطلقه شدن پیش می‌رفت و هیچ چیز جز خودش را نمی‌دید. اصولا خاصیت نظام‌های دیکتاتوری و استبدادی این است که هیچ جایگاهی برای شعور و آگاهی و توانایی‌های مردم قائل نیستند و تنها وقتی که دیکتاتور به بن‌بست می‌رسد سراغ مردم و اجبارا نیروهای مخالف می‌آید. زیرا دیکتاتور فردی خودشیفته و عقل کل است. همه چیز را می‌داند و می‌فهمد و بنابراین نیازی به رای و اندیشه دیگران نمی‌بیند. تصور او از مردم از هر قشر و طبقه‌ای این است که: رعایای او می‌بایست حرف‌ها و تفسیرهای او را در هر زمینه‌ای بدون تفکر و تعقل و پرسش بپذیرند. به عبارت ساده‌تر در حکومت مطلقه فردی همانند شاه، جایگاه اندیشه و عقل تعطیل است. چنین نظام‌هایی که از نبود محبوبیت ریشه‌دار رنج می‌برند محکوم به فنا خواهند بود همچنان‌که نظام شاه در سال ۵۷ به این سرنوشت دچار شد و ملت ایران به رهبری مرجعیت دینی حکومتی دینی و مردمی را برگزیدند. امام خمینی، رای و دیدگاه مردم را ملا‌ک و میزان می‌دانست در حالی که شاه و نظام او به تفکر و قدرت خلاقیت ایرانیان هیچ اعتقادی نداشت و از روشنفکران آنقدر تنفر داشت که آنها را با اصطلاحی بسیار زشت در فرهنگ ایرانی خطاب می‌کرد.
اقدامات و اصلاحات نیم‌بند و شتابان شاه برای مدرن ساختن کشور که تنها متکی به درآمدهای نفتی بود بیش از همه رژیم را به سوی بحران سوق داد و سطح توقعات مردم را بالا برد. وقتی رژیم نتوانست به انتظارات طبقه متوسط گسترده‌ای که فاصله‌ سال‌های ۵۶ ۱۳۴۰ خ ایران شکل گرفته بود پاسخ بدهد، یا اندیشه‌ای که بتواند راه‌حلی فراروی رژیم بگذارد، سقوط کرد.
در سال ۱۳۵۴ خ (۱۹۷۵ م)‌ شاه که در اوج بلندپروازی و اقتدار شاهانه و به گفته تحلیلگران مسائل ایران از محبوبیت بین‌المللی نیز برخوردار بود، پرده از افکار جاه‌طلبانه خود برداشت افکاری پوچ و خرافی که فقط برای او و متملقان اطرافش ارزش داشت.
ایران آن روزها هرگز در شرایطی نبود که بتواند به عنوان یک قدرت تهدید کننده در صحنه سیاسی بین‌الملل باشد. در کشوری که فقر و فاصله طبقاتی بیداد می‌کرد و مردم در تحولات آن هیچ نقشی نداشتند و مدام تحقیر می‌شدند و ده‌‌ها مشکل لاینحل دیگر داشت، هیچ چاره و اندیشه‌ای هم برای حل آن اندیشیده‌ نمی‌شد، چگونه می‌توانست رویای شاه به واقعیت بپیوندد؟ بنابراین شاه همیشه گزافه‌گویی و فرافکنی می‌کرد یکی از اندیشمندان غرب در این‌باره گفته است: شاه در طول سلطنت خود از اشخاص عمده‌ای چون اسدالله علم، و اشرف خواهر دوقلویش جرات و مشورت می‌گرفت. در واقع این افراد پایه‌های روانی شاه در تصمیم‌گیری‌ها و بحران‌ها بودند. منتها در سال ۵۷ هیچ‌کدام از آنها در کنارش نبودند که به او جرات و مشورت لازم را در مقابله با انقلا‌ب اسلا‌می و مردمی بدهند...
بنابراین در اینجا در می‌یابیم که مستبدان چقدر شکننده و تنها هستند و هیچ جایگاهی در میان مردم و تاریخ ندارند. شاه حتی بارها از واژه «انقلاب»‌ در سخنانش بهره می‌گرفت و هنگام انقلاب سفید و در سال‌های مختلف تا ۵۷ آن را به کار می‌‌برد. مثلا در گیرودار تحولات ۱۳۴۱، گفت: اگر ما دست به یک انقلاب از بالا (منظور اصلاحات اجتماعی و انقلاب سفید)‌ نزنیم با یک انقلاب از پایین (انقلاب بنیادین سیاسی)‌ مواجه خواهیم شد. لیکن اقدامات و برنامه‌های شاه همه در جهت عکس نتیجه می‌داد. یک بار دیگر هم در سال ۱۳۵۴ و سوار بر اسب غرور و قدرت از انقلاب سخن گفت. به این سخنان شاه دقت کنید: اقدامات نیمه‌کاره و سازش‌کارانه امکان‌پذیر نیست. به عبارت دیگر آدم یا انقلابی است یا خواستار نظم و قانون... انقلابیگری و مدارا پیشه بودن، از این هم ناممکن‌تر است... من می‌خواهم نشان بدهم سوسیالیسم کهنه شما کارش به پایان رسیده است. من از سوئد پیشتر خواهم رفت... انقلاب سفید من نوع جدیدی از سوسیالیسم است...
و سرانجام در آبان ۱۳۵۷ از انقلاب سخن گفت و این به معنای بیدار شدن از خواب و پذیرفتن شرایط بحرانی در کشور بود؛ واقعیتی که بسیار دیر آن را دریافت. در افکار شاه یک سیر صعودی از اندیشه‌های خام و بچگانه را شاهدیم که به غرور و جنون عظمت‌طلبی منتهی شد. می‌گفت: سلطنت موهبتی الهی از جانب خداوند است که به من هدیه شده و من ماموریت دارم کشورم را مستقل و به دروازه‌های تمدن نزدیک سازم!‌ در حالی که وابستگی ویژگی بارز رژیم بود و کشور روزبه‌روز بیشتر در فساد و قهقرا فرو می‌رفت. معتقد بود: در ایران همه به یک واژه جادویی می‌اندیشند و آن «شاه» است.
در جستجوی حل بحران: شاه برای رد شدن از بحران که طی سالیان دراز و در نتیجه به کرسی نشاندن اندیشه فردی‌اش شکل گرفته بود، گزینه‌های مختلف را آزمود و برنامه‌هایی را اجرا کرد، اما هیچ‌کدام ثمربخش نبود. ماموریت‌ هایزر یکی از برنامه‌ها بود لیکن در ماه‌‌های پایانی سال ۵۷ پس از مشاهده ناآرامی‌هایی که هر روز گسترده‌تر می‌شد، طبق روال هر روز آخرین سفیران ایالات متحده آمریکا و انگلستان ویلیام سالیوان و آنتونی پارسونز را احضار و از آنها درخواست کرد برای حل بحران چاره‌ای بیندیشند. آنها نیز هیچ‌گاه پیشنهاد صادقانه و کارگشا به شاه ارائه ندادند، چه، از نظر دولت‌های متبوع‌شان شاه یک مهره سوخته بود که دورانش سپری شده، از این رو محمدرضا شاه که در سال‌‌های نه چندان دور متحد‌ استراتژیک غرب، اکنون سرگشته و مبهوت و نومید‌ از آینده به دنبال یافتن راه وروش عملی برای مقابله با بحران سیاسی اجتماعی بود که اساس نظام و ساختار قدرتش را نشانه رفته بود. افراد متملق و مقام‌های سیاسی طماع و چاپلوس نیز که عملکرد سالانه آنها شاه را از واقعیات کشور دورنگه داشته بود که این هرگز توجیه درستی برای دفاع از شاه نیست ‌ از روزها و بلکه ما‌ها قبل چمدان‌ها را بسته و راه فرار به اروپا و آمریکا را در پیش گرفته بودند.
ماموریت هایزر دخالت آشکار ایالات متحده در امور ایران به شمار می آمد و خاطره کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را دراذهان زنده می‌کرد
● نقش هایزر در بحران:
در این شرایط پیچیده یکی از افسران ارشد ارتش ایالات متحده به ایران آمد. الکساندر هیگ در یک پیام تلفنی به هایزر گفته بود: ژنرال شما باید به ایران بروید. هایزر آمده بود دیکتاتوری را نجات بدهد غافل از این که ساختارهای سیاسی فاقد مشروعیت و مقبولیت قابل دفاع و نجات نیست و هیچ‌توجیه عقلایی فلسفی پشت آن وجود ندارد.
هایزر آمده بود ارتش را که در نتیجه دستورات ضد و نقیض و ناآرامی‌های پاییز و زمستان ۵۷ دچار آشفتگی و از هم گسیختگی شده بود نظم بدهد و در صورت لزوم برای انجام کودتا ترغیب کند. افسران ارتش در جریان بحران هر کدام دیگری را به کوتاهی متهم می‌کردند، اما هیچ‌کدام اندیشه بخردانه و عملی برای مقابله با رویدادها ارائه نمی‌دادند. شاه نیز گفته بود از هر ایده‌ای که بتواند اوضاع را آرام کند و بهبود ببخشد استقبال می‌کند.
بنابراین هایزر تصمیم داشت برنامه‌ای را به مرحله عمل در‌آورد که در نتیجه آن واپسین سیاست‌های ایالات متحده آمریکا در ایران تحقق یابد. اما براستی این سیاست‌ها چه بود؟ نجات شاه و نظام؟ کمک به ارتش و متقاعد کردن آنها برای کودتا یا ممانعت از هرگونه اقدامی از سوی ارتش؟ البته بررسی خاطرات هایزر که بعدها منتشر شد، نشان می‌دهد این مورد آخر بیشتر مدنظر او بوده است. هرچند بررسی وقایع ماه‌های پایانی رژیم شاه هیچ کدام از این پرسش‌ها را با قاطعیت پاسخ نمی‌گوید. آیا این دشواری از آن ناشی می‌شود که شاید هیچ کس انتظار سقوط شاه را به این سادگی نداشت؟ به عبارت دیگر رویدادها آنقدر درهم ریخته است که نمی‌توانیم با قاطعیت روی آن انگشت بگذاریم و به عنوان عامل سقوط معرفی کنیم. زیرا تحلیل وقایع در علوم انسانی و اجتماعی نیازمند پژوهش همه جانبه، دقیق و گسترده است و با آن که کتاب‌ها، مقالات و نوشته‌های فراوان در باب سقوط شاه نوشته شده اما کمتر نوشتار یا پژوهشی را می‌یابیم که در این زمینه تئوری علمی و واقع‌بینانه‌ای ارائه کرده باشد و بیشتر نقل گفتارها، تکرار نوشته‌ها و نقل رویدادها و جریانات را در نوشتارهای داخلی شاهدیم. شاید این به ضعف پژوهش‌ها در ایران بر می‌گردد.
خاطرات هایزر نشان می‌دهد دولت آمریکا او را برای ثبات بخشیدن به اوضاع ارتش و تقویت و تشویق آن به حمایت از رژیم به ایران گسیل داشت. روش هایزر که جسارت کرده و بدون اطلاع شاه با سران ارتش و سفیران آمریکا و انگلستان دیدار می‌کرد، اما به دیدار خود شاه نرفته بود در حالی که هیچ چیز از نظر شاه دور نبود، در بلاتکلیفی شاه نقش داشت و تردیدها را در مورد اهداف او افزایش می‌دهد. افزون بر این مساله پایگاه‌های استراق سمع ایالات متحده در مرز شوروی و این که در صورت سقوط دولت بختیار وی می‌بایست به کمک ارتش دست به کودتا بزند، به هایزر گوشزد شده بود اما می‌بینیم که او موفق به عملی کردن هیچ‌کدام از این برنامه‌ها نشد.
از مدتی پیش شاه دیگر به عنوان یک فرمانروای مقتدر و بلامنازع عمل نمی‌کرد. هایزر در واکنش به این اوضاع،‌ حتی بدون اطلاع شاه با فرماندهان ارتش به طور جداگانه دیدار می‌کرد. در حالی که وحدت میان فرماندهان و وابستگی آنها نسبت به سلسله پهلوی بسرعت از میان می‌رفت. در شانزدهم ژانویه ۱۹۷۹ هنگام خروج شاه از ایران این تعهد به کلی از میان رفت. این وضعیت شاید نتیجه این باشد که شاه از ارائه هرگونه دستور العمل برای خروج از بحران خودداری کرد. در صورتی که قبلا دیدیم شاه گفته بود از هر پیشنهادی برای بیرون رفتن از این وضعیت استقبال می‌کند در سال‌های پایانی دهه ۱۹۶۰ م (۱۳۴۰ خ)‌ هایزر چند نوبت به ایران آمده بود و در راستای حرفه‌اش ضمن دیداری در فروردین و تیر (آوریل و اوت ۱۹۶۰ م)‌ از ایران دیدار کرد و در ملاقات با شاه گفت میان او و شاهنشاه ایران نوعی احترام متقابل وجود دارد، اما اکنون وضعیت متفاوت بود. هایزر که فرماندهی کل قسمت اروپای وزارت دفاع آمریکا (پنتاگون)‌ را که توسط الکساندر هیگ اداره می‌شد به عهده داشت، به عنوان حلقه ارتباطی نیروهای مسلح ایران و در پی استدلال برژینسکی مبنی بر سرکوب انقلاب اسلامی به ایران اعزام شد. با این وصف، هیچ کس از سقوط ارتش و شکست هایزر شگفت‌زده نمی‌شود، چیزی که مستشاران ایالات متحده را متحیر کرد. بعلاوه تصمیم دولت آمریکا مبنی بر اعزام یک ژنرال نظامی به جای دیپلمات سیاسی، مخالفان غیرمذهبی و طبقه متوسط رژیم را آزرد. از آن گذشته، کارتر فاقد کارآیی لازم برای کنار هم قرار دادن و آشتی اطلاعات ضد و نقیض با یکدیگر بود. اعزام هایزر به حیثیت سفیر سالیوان لطمه وارد آورده بود، بنابراین پیامدهای زیانبار این سیاست‌ها برای دستگاه سیاست خارجی آمریکا آنقدر بود که به گفته جیمز بیل هیچ کف صابونی نمی‌توانست این رسوایی را پاک کند.
هایزر افسری صریح و کارآزموده بود، اما درک و فهم درستی از روحیات و وقایع درونی و شرایط داخلی ایران نداشت، زیرا به گفته خودش تا پیش از آوریل ۱۹۷۷ (فروردین ۱۳۵۶ خ)‌ نام امام خمینی را نشنیده بود و او را فاقد پایگاه مردمی می‌دانست!
با این سطحی‌نگری و کوته‌بینی، شکست‌ هایزر بسیار ممکن و آسان به نظر می‌رسید و این گونه هم شد. البته در این مورد افرادی چون نیکسون، کیسینجر و برژینسکی را باید متمایز کرد. زیرا جانبدار حمایت از شاه بودند. هایزر گمان می‌کرد تکیه‌گاه رهبران و نیروهای اسلامی در ایران، کمونیسم شوروی است و در صورت پیروزی و برقراری نظام جدید ایران به دامان کمونیسم سقوط خواهد کرد. همچنین ورود هایزر موقعیت سالیوان را بشدت متزلزل کرد به این معنا که به نظر می‌رسید ایالات متحده دارای نماینده ویژه‌ای بجز سفیر در ایران است. حتی در روش‌های مقابله نیز اختلاف بنیادین با یکدیگر داشتند.
از نظر مخالفان رژیم ماموریت هایزر دخالت آشکار ایالات متحده در امور ایران به شمار می‌آمد و خاطره کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را در اذهان آنها زنده می‌کرد. این موضع شکاف میان دستگاه سیاست خارجی آمریکا را در مقابله با انقلاب بیشتر کرد.
قاسم آخته
منبع : روزنامه جام‌جم


همچنین مشاهده کنید