جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


تـوهـم عـاشـقی


تـوهـم عـاشـقی
تقریبا همه موضوع علاقه جوان را فهمیده بودند. هر کس حرفی می‌زد. یکی دلش به حال او می‌سوخت و دیگری عشق را فقط مربوط به افسانه و کتاب می‌دانست. اما عاشق که دل در گرو مهر معشوق داده بود، هیچ حرفی را جز معشوق نمی‌شنید و چهره‌ای جز او نمی‌دید. آتش عشق آنچنان در درونش زبانه می‌کشید که وجودش را خاکستر می‌کرد و از نو در عشقش متولد می‌شد. پدر و مادر جوان که همه راه‌ها را امتحان کرده بودند تا پسر را از این عشق برهانند و وجودش را از بند معشوق باز کنند، هیچ گونه توفیقی در این راه نیافتند به ناچار نزد بشرا رفتند. بشرا وقتی دلدادگی و سوختگی عشق جوان را دید، به چهره رنگ‌پریده جوان نگاه کرد و از او خواست تا مدتی در یکی از کوه‌ها تنها زندگی کند. در ابتدا این خواسته بشرا در نظر پسر بسیار نامعقول و عجیب آمد. جوان با خود اندیشید که اگر درخواست بشرا را بپذیرد ،دیگر تا مدتی نمی‌تواند محبوبش را ببیند. ولی اصرار پدر و مادر برای قبول کردن درخواست بشرا، جوان عاشق را مجبور به پذیرفتن کرد اما بشرا قبل از معرفی کوه موردنظر، از جوان عاشق پرسید:
- تو ادعا می‌کنی که دختری را دوست داری و به او سخت علاقه‌مندی، درست است؟
جوان که ابتدا خشمگین شد، با لحن تندی پاسخ داد:
- بله، من به دختری علاقه‌مندم، اما این علاقه و عشق من نه تنها ادعا نیست، بلکه حقیقت محض است.
- بگو ببینم حقیقت از نظر تو چه معنایی دارد؟
- خب، حقیقت یعنی آنچه که راست است.
- واقعیت هم راست است پسرم. حالا به من بگو که آیا عشق تو واقعی است یا حقیقی؟
جوان که خود را در پاسخ به سوالات بشرا درمانده دید، سری تکان داد و برای آنکه بشرا متوجه ضعف و درماندگی‌اش در پاسخ دادن نباشد، با عجله از جایش بلند شد و از او خواست تا هر چه سریعتر آن کوه را نشانش دهد تا زمان تعیین شده هرچه زودتر سپری شود و او دوباره به نزد محبوبش بازگردد.
«بشرا» که به خوبی توانست، ناتوانی پسر را در چشمانش ببیند، بدون آنکه عکس‌العمل خاصی از خود نشان دهد، با لبخندی که روی لبانش بود، روبه‌روی پسر ایستاد و آدرس کوه را به او نشان داد. در ادامه از جوان خواست مدت یک ماه در غاری که بالای آن کوه قرار دارد، بماند و حتی برای غذا خوردن هم بیرون نیاید. بشرا به پسر گفت که برای یک ماه، آذوقه‌اش را در همان غار گذاشته است. جوان عاشق، قبول کرد و سریع اسبابش را جمع کرد و در حالی که هنوز منظور بشرا را از این کار نمی‌فهمید، به سمت نشانی رفت. جوان رفت و بشرا در دل برای او دعا کرد. روزها می‌گذشت و جوان عاشق همچنان در غار تاریک زندگی می‌کرد. یک هفته به همین شکل گذشت تا اینکه تاریکی غار و تنهایی به پسر فشار آورد و به بشرا پیغام فرستاد که می‌خواهد از غار بیرون بیاید. بشرا که بی‌تابی و بیقراری پسر را برای رهایی دید، به نزد پسر درون غار آمد و از او پرسید:
- الان بزرگترین خواسته‌ات چیست فرزندم، بگو تا آن را انجام دهم؟
- فقط می‌خواهم از این غار تاریک بیرون بیایم. تنهایی و سکوت مطلق غار، دیوانه‌ام می‌کند. احساس می‌کنم انسان پوچ و به‌دردنخوری شده‌ام. تقریبا تمام روز را در غار به بطالت و بی کاری می‌گذرانم. دیگر خسته شده‌ام، می‌خواهم بیرون بیایم.
- پس قراری که به خاطر عشقت با هم گذاشتیم چه می‌شود؟
- من هنوز هم به آن دختر علاقه‌مندم اما دیگر طاقت ماندن در این غار تاریک را ندارم. بگذارید بیرون بیایم آن وقت به سراغ عشقم خواهم رفت.
بشرا که از این حرف پسر لبخند تلخی بر روی لبانش نقش بست، بدون آنکه کوچکترین حرفی بزند، به آرامی از کنار پسر بلند شد و بیرون غار رفت. پسر که از این رفتار بشرا به شدت متعجب زده شد، با دستپاچگی و به سرعت به دنبال بشرا از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
- کجا می‌روید استاد! پس می‌توانم از غار بیرون بیایم؟
بشرا، در حالی که به سمت در ورودی غار می‌رفت، بدون آنکه به سمت جوان برگردد گفت: آری فرزندم. می توانی به بیرون غار بیایی. تو زندانی من نیستی که از من اجازه خروج می‌گیری. «خداوند مهربان»، انسان را موجودی آزاد آفریده است، پس سعی کن خود را گرفتار توهمات نکنی.
- منظورتان چیست؟! چه توهمی؟
- توهم «عاشق بودن».
- اما استاد، من واقعا آن دختر را دوست دارم. من عاشق او هستم. هر وقت او را می‌بینم دست و پایم می‌لرزد و قلبم تندتند می‌زند. شب‌ها با فکر او می‌خوابم و روزها با یاد او از خواب بلند می‌شوم. این دختر همه فکر و خیالاتم شده. و شما به همه اینها می‌گویید توهم؟!
- بیشتر ما انسانها در توهم خود اسیریم. عشق زیباست و عصاره حیاتی روح آدمی است. اگر عشق نباشد، انسان می‌میرد. روح آدمی تشنه عشق است زیرا از عشق متولد شده و با عشق به تکامل می‌رسد، از این رو می‌توان همه انسانها را محتاج و نیازمند عشق دانست. اما در برابر عشق خالص، عشق های کاذب و خیالی هم وجود دارد. عشق‌های خیالی، عشق‌هایی دروغین و پوشالی هستند. اگر به زندگی عاشقان راستین بنگری؛ خواهی دید که آنها به واسطه عشقشان، نیرومندترین و قدرتمندترین مردم آن زمان بودند! انسان‌هایی که عشق راستین، آنها را سربه دار کرد و زندگی زمینی‌شان را گرفت اما در حقیقت، آنها حیاتی جاودانه یافتند چراکه در حقیقت عشق، فنا و نابودی راه ندارد و هرچه هست همه جاودانگی و ابدی است. آری فرزندم؛ اگر تو هم حقیقتا عاشق بودی، هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست تو را شکست دهد. عشق راستین، آنقدر به تو امید و قدرت می‌داد که حتی اگر ماه‌ها از محبوبت به ظاهر دوربودی، اما خاطره و یاد او همیشه در قلب و ذهنت زنده بود. خستگی زودهنگام تو نشان داد که عشق تو نه تنها عشق نبود، بلکه حقیقت هم ندا شت.
- پس این چند سالی که من آن دختر را دوست داشتم چه؟ یعنی همه آن سال‌ها خیالی بود؟
- آن سال‌ها به گمان عشق زندگی می‌کردی زیرا محبوبت همیشه در برابرت بود و هر لحظه اراده می‌کردی او را می‌دیدی، اما به محض آنکه مدت کوتاهی از او دور شدی، تنها خواسته‌ات، رهایی از تاریکی و تنهایی غار بود. انسانی که عاشق است، با یاد محبوبش هیچ گاه خود را تنها و خسته نمی‌بیند و تنها خواسته‌اش فقط و فقط مشعوقش است و بس. عاشق هرگز خشمگین نمی‌شود زیرا خاصیت عشق، نرمی و انعطاف است. هر زمان که خواستیم حقیقت عشقمان را درک کنیم از خود بپرسیم آیا حاضر هستیم برای به‌دست آوردن عشقمان، سخت‌ترین راه‌ها و خطرناک‌ترین مسیرها را بپیماییم یا اینکه هر گاه به سنگی بزرگ برخوردیم، همه چیز را فراموش خواهیم کرد؟
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید