پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا
رنجِ آگاهی
باز خیالش از هر بابتی آسوده است/ عذاب وجدان برای پلنگ سیاه غریبه است/ ماهی گوشتخوار در مورد درستی رفتارش تردیدی ندارد/ مار زنگی خودش را بدون هیچ ایرادی قبول دارد/ شغال انتقاد پذیری وجود ندارد/ ملخ، تمساح، کرم و خرمگس زندگیشان را میکنند و از این راضیند/ وزن قلب نهنگ صد کیلوست/ اما از یک لحاظ سبک است/ چیزی حیوانی تر از وجدان پاک در سومین سیاره خورشید وجود ندارد. (ویسوا و اشمیبورسکا)
چرا ؟ براستی چرا آنها زندگیشان را میکنند و از آن راضیند ؟ شاید بتوان گفت چون بدان آگاهی ندارند و کار وقتی سخت میشود که بدانی زندهای. اما این آگاهی از هستی، ما را بهچالشهایی میکشاند که آنها را با نگاه به فیلم ساعتها بررسی خواهیم کرد. در این سعی بهگونهای میخواهیم با نگاهی فلسفی به دنیای هنر وارد و با راه حل هنری از آن خارج شویم. وقتی بدانیم هستیم با وجودی که وجود بر ماهیت مقدم است، بر اساس اینکه خواهیم دانست ضرورتی جز آنچه خواهیم آفرید پیشاپیش برای ما تعریف نشده است، ممکن است احساس عدم ارزشمندی به ما دست بدهد اما اینکه ما چه برخوردی با چنین احساسی خواهیم کرد دریچه ورود به دنیای پستمدرن است.
از همان آغاز فیلم، با این پرسش دست به گریبان وارد داستان میشویم: ویرجینیاوولف، نویسندهای مشهور دست به خودکشی میزند. این میتواند عملی در جواب به پوچی زندگی باشد و ما اوایل فیلم از پاسخ ویرجینیا به خواهرزادهاش در مییابیم که او شاید میخواهد به جایی برود که از آن آمده است. شخصیت این نویسنده و رفتارش (در واقع با بودنش) زندگی و روزمرگی را به سخره میگیرد.
کافی است وجود داشته باشد تا تمام پیشفرضهای لازم زندگی زیرسوال برود: (حتی با نحوه ساده پوشش خود و غذا نخوردن)، خوردن، خوابیدن، پوشیدن و... به عبارت دیگر نیازهای اولیهای که برآورده میشوند برای چیزی که معلوم نیست نتیجه ارزشمندی داشته باشد یا نه، خود نیز به گونهای ارزش و اعتبار خود را از دست میدهند. اینجاست که ماهیت،وجود را به چالش میکشد.
جالب اینجاست که با دیدن دیگر شخصیتهای داستان این سوال به تعداد آنان پاسخ داده میشود. یا این پرسش هرگز برای آنها مطرح نشده است، همچون خدمتکاران یا شوهر زنی که در حال خواندن رمان «خانم دالووی» است، یعنی لورا یا پاسخی شخصی و راضیکننده برای آن یافتهاند، چون شوهر ویرجینیا یا همواره از آن میگریزند و بخاطر دیگران زندگی میکنند همچون قهرمان داستان در سال ۲۰۰۱ یعنی کلاریسا. پراکندگی زمانی فیلم نیز موید این مطلب است که انسانها در زمانهای مختلف و همواره پس از همزمانی شخصیتی با مفاهیم پست مدرن این سوال را از خود پرسیدهاند و اصلا این نشانه زنده بودنشان است و به نوعی ناگزیر از عکسالعمل راجع به آنند.
بتدریج که وارد قصه میشویم ۲ زن در ۲ روز مهم تصویر میشوند. زنی در روز تولد شوهرش و زنی دیگر در روز اعطای جایزه به دوست شاعرش؛ بعلاوه روزی از روزهای نویسنده. هر دو به نوعی سعی دارند بیتوجه به احساس پوچی روز را جدی بگیرند و به نوعی روزشان را ارزشمند کنند. یکی با پختن کیک و دیگری با تدارک مهمانی اما با این کار تنها جواب را پشت گوش میاندازند؛ اما هر دو مجبورند قبل از پخت کیک و مهمانی تکلیفشان را با خودشان روشن کنند و جالبتر اینکه قبل از دادن جواب در این کارها نیز موفق نمیشوند. در ضمن فیلم نشان میدهد انسانهای درگیر با این مساله وجودی، در مرحله پاسخ دهی کاملا از طیف آسوده خیال و گلهوار جامعه جدا میشوند و فهم دردشان برای دیگران عجیب میشود.. هر چه به سالهای قبل نزدیک میشویم بیشتر مایه تعجب اطرافیان خود میشوند تا جایی که نویسنده مشهور در جامعهاش «دیوانه» تلقی میشود. قصه پیش میرود و به ما نشان میدهد که ناگزیر از جوابیم. باید دلیل وجودیمان را بدانیم یا بیافرینیم تا آسوده باشیم.
این کار ماست
ماییم که باید این زندگی را از منجلاب پوچی خارج کنیم، نفر به نفر
کسانی که به سن این سوال نرسیدهاند
در گلههای مبهم پوچی خود شادندبه همین دلیل کسی که دنبال راه دیگری جز آفریدن ارزش و ضرورت باشد آن را نخواهد یافت. وقتی نمیتواند به زندگیش خاتمه دهد پس باید دست به عمل بزند، با هستیاش ارتباط برقرار کند و آنرا بیافریند این فرار جز پشیمانی به دنبال نخواهد داشت. همانگونه که مادر شاعر که قادر به ارزش آفرینی وجودی نیست تا آخر عمر خود را ترسو و شکست خورده میداند. از طرف دیگر، داستان نشان میدهد این چالش یک مساله کاملا شخصی است. نویسنده بر اساس اینکه دیگران او را ارزشمند میدانند،ارزشمند نخواهد بود. یا شاعر تنها خودش باید زندگیش را ارزشمند بداند و بردن بهترین جایزههای اجتماعی دلیلی برای زندگی نمیتواند باشد. حتی بازدارندهترین نیروها که میتوان از آن به زندگی به خاطر هم یاد کرد، روزی قدرتشان را از دست خواهند داد، همانطور که در مورد نویسنده و شاعر از دست میدهند. آنها فهمیدهاند مختارند و چیزی که به نام موجودیت برای وجودشان ساختهاند به هیچ وجه راضیشان نمیکند.
آن دسته از شجاعان که به ارزشمندی ماهیتشان اندیشیدهاند همواره ازجمله ترسوهایی که دودستی به زندگی چسبیدهاند، جدا میشوند. آنان صرفنظر از راهحلی که برمیگزینند شجاعانه، خیره در نگاه زندگیشان دلیل بودنشان را کاویدهاند. داستان سعی دارد نشان بدهد غیرضروری بودن وجود با یکنواختی و روزمرگی فرق دارد. شاعر، حتی بیماریش را به چشم لطیف و اعجابآوری تشریح میکند (از صداهای پرکننده تنهاییاش به آتش تاریک یاد میکند) اما اینکه او صرفا زندگی عادی ندارد یا تلقی عادی از پدیدههایی ناراحتکننده ندارد او را نجات نمیدهد. تنها راه نجات این است که به قول خود او «در راهی که برای آفریدن خود برمیگزینیم بازنده نباشیم.» او خواسته تا بنویسد اما این به زعم خود او، از او موجودی ارزشمند نیافریده است، در حالی که دیگران او را شایسته تقدیر دانستهاند. او مدام به طعم تجربههای زیبای وجودیش اشاره میکند: طعم عشق. طعمی که در تسریش به ساعتهای زندگیش موفق نشده بود تا آنها را سرشار از ارزش کند. داستان، انسانهای عجیبی را تصویر میکند که از خوشبختی ترسیدهاند. خوشبختی را درک کردهاند در حالی که فکر میکردند این رشته سر دراز خواهد داشت اما خود، پس از آن، آن را از خود دریغ کردهاند. همچون خانم دالوی (کلاریسا) که از لحظاتی سرشار از شادی با دخترش سخن میگوید و آرامش را در کنار شاعر مییابد، اما آن را به نوعی از خود دریغ کرده است. شاعر به او هشدار میدهد که در نبود او، خانم دالوی مجبور به اندیشیدن راجع به زندگیش است. این پاسخ دیر یا زود دارد، اما سوخت و سوز نخواهد داشت.
فرق ظریفی که بین فلسفه پوچانگاری و این مفهوم وجود دارد این است که در اینجا از فهم بیارزشی خود به خود زندگی و روزمرگیش باید به این نتیجه رسید که پیشاپیش ارزشی برای آن در نظر گرفته نشده است و این کار ماست، ماییم که باید این زندگی پوچ را از منجلاب پوچی خارج کنیم، نفر به نفر. کسانی که به سن این سوال نرسیدهاند در گلههای مبهم پوچی خود شادند و آنها که از آن بگریزند در سطح ابتدایی معرفت آدمی، چون یک ترسو محکوم به زیستاند. اینجا آوردگاهی است که تنها خود فرد میتواند در آن بجنگد و از دست هیچ کس برای کس دیگری کاری ساخته نیست. هیچ کس نمیتواند دیگری را آن گونه بیافریند که برای آن دیگری ارزشمند باشد و ضرورتی برای وجودش در این نظام هستی ضرورتها به وجود بیاید. به قول شاعر فیلم «با مهمانی نمیتوان سکوت را پنهان کرد» با پنهان کردن سکوت تنها فرار کردهایم. باید با آن روبهرو شد و با نغمهای آن را سرشار ساخت. در سال ۲۰۰۱ نیز وضعیت برخورد اجتماعی با کسی که به ارزشمندی زندگی شامل اقتصاد، سیاست و... شک کند پیشرفتی نسبت به زمان ویرجینیا وولف نداشته است. او نیز بدون دوست در خانهای گوشه عزلت گزیده است. شاید این سرنوشت محتوم کسانی است که به پرتگاه آفرینش ماهیت رسیدهاند و جوابی شایسته شخص خودشان نیافتهاند یا به آفرینش دلیل بودنشان نپرداختهاند یا در ساخت آن شکست خوردهاند. جالب اینجاست که نگاه افراد در این زمینهها فرقهای عمیقی دارد. ویرجینیا، با اینکه در یک زندگی عاشقانه غوطهور است سیراب نمیشود و شاعر داستان تنها به خاطر یک لحظه عشق (یا دقیقتر یک تابستان) تا امروز زندگی کرده است و این باز مینمایاند که چقدر وظیفه و سلیقه وجودی افراد میتواند فرق داشته باشد.
تصمیم نهایی ویرجینیا نیز فرار از شکست تصویر شده است شکست وجودی. آنان در غم شکست از ایجاد وجوب برای زندگی از این غافلند که تا آخرین لحظه حیات برای این رسالت وجودی وقت دارند، بنابراین دلیلی برای ناامیدی وجود نخواهد داشت؛ البته در فیلم به این راهحل زیبای هستی کاملا پرداخته نشده است، اما به تعداد شخصیتهای زنده داستان که در این درد شریکند میتوان گفت سلیقهای مبتنی بر این راهحل تصویر شده است و سرانجام: «یکی باید بمیرد تا بقیه بیشتر ارزش زندگی را درک کنند.»
مهدی امامبخش
منبع : روزنامه جامجم
همچنین مشاهده کنید