جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


نظریه‌های هوش هیجانی ـ بخش اول


نظریه‌های هوش هیجانی ـ بخش اول
● هوش هیجانی
"نمی‌توانم بگویم نه... دیگه خسته شدم ... هیچ چیز آن‌گونه که من می‌خواهم پیش نمی‌ رود... دیگر نمی‌توانم به هیچ چیز خوش‌بین باشم... نمی‌فهمم چه احساسی دارم... اصلا از خودم و زندگی‌ام راضی نیستم...".
شاید در مکالمات روزمره از دوستان، همکاران و حتی اعضای خانواده خود عباراتی نظیر آن‌چه در بالا ذکر شد، زیاد شنیده باشید. احتمالا با افراد زیادی روبرو شده‌اید که خیلی زود از مسایل زندگی آزرده و یا سرخورده می‌شوند و کاملا مایوسانه دست از تلاش می‌کشند و سعی در کناره‌گیری می‌کنند و یا کنج انزوا می‌گزینند؛ و نقطه مقابل آن، کسانی را دیده‌اید که علی‌رغم مشکلات زیادی که پیش‌ رو دارند، با انرژی و خوش‌بینی همچنان امیدوار حرکت می‌کنند و از زندگی خود نهایت رضایت را دارند.
آیا تاکنون به این فکر کرده‌اید که علت این همه تفاوت چیست؟ چرا برخی از افراد، این چنین شکننده و آسیب‌پذیرند و عده‌ای دیگر تا این حد مقاوم؟ چرا گروهی به راحتی در اجتماع حضور می‌یابند و از شرکت در جمع لذت می‌برند و گروهی دیگر به خاطر تجربه‌های بد خود از برخوردها یا صحبت‌های آزارنده دیگران، از جمع کناره می‌گیرند و برای کسب آرامش بیشتر به خلوت پناه می‌برند. چرا برخی افراد با مسائل، راحت و خوش‌بینانه برخورد می‌کنند و برخی دیگر با تجربه کوچکترین مشکل یا مساله، خود را بدبخت‌ترین و کم‌شانس‌ترین موجود روی زمین قلمداد می‌کنند که همیشه محکوم به رنج کشیدن هستند؟
از مباحثی که در روانشناسی مورد توجه قرار گرفت، بررسی علت این تفاوت‌ها بود. روانشناسان در پی‌گیری این تفاوت‌ها به دنبال یک ظرفیت و قابلیت روانی قابل قبول و قابل اندازه گیری، اصطلاح هوش هیجانی (EQ) را مطرح کردند.
● هیجان چیست؟
قبل از پرداختن به مفاهیم زیربنایی هوش هیجانی، ابتدا باید به تعریفی از هیجان پرداخت؛ واژه‌ای که روانشناسان و فلاسفه بیش از یک قرن درباره معنای دقیق آن به بحث و جدل پرداخته‌اند.
در طول تاریخ روانشناسی، تحقیق و ارائه نظریه در مورد هیجان، با نوسانات چشمگیری مواجه بوده است. برخی از این نظریه‌ها عبارتند از: انقلاب رفتاری که توسط اسکینر (از نظریه پردازان در زمینه رفتار) پا گرفت و انقلاب شناختی که علاقه‌مندی به هیجان را کم‌رنگ کرد.
در هر صورت از آغاز دهه ۱۹۸۰ هیجانات مورد بهره برداری قرار گرفته و در پهنه وسیعی از زیرشاخه‌های روانشناسی، علوم اعصاب و سلامت به طور قوی رواج یافته است. به‌خصوص تمرکز بر روانشناسی مثبت و طب تن و روان آن را احیاء کرده است.
ریشه واژه هیجان از کلمه لاتین "motore" به معنای حرکت، با اضافه پسوند "e" به معنای دورشدن نشان‌دهنده میل به عمل در هر هیجان است. هیجان به احساس و افکار همراه آن و حالات روان‌شناختی و محدوده‌ای از تکانه‌ها برمی‌گردد (گلمن، ۱۹۹۵ ). در فرهنگ لغت آکسفورد، معنای لغوی هیجان چنین تعریف شده است: «هر تحریک یا اغتشاش در ذهن، احساس، عاطفه، هدایت، هر حالت ذهنی قدرتمند یا تهییج شده» (اعتصامی،۸۳ ) و در فرهنگ جامع روانشناسی، هیجان این گونه تعریف شده است: «هیجان معمولا واکنش کوتاه مدت، شدید، مقطعی به شمار می‌آید و از خلق که حالت مسلط و دوام یافته بر شخص می‌باشد، متمایز است».
"گلمن"(۱۹۹۵) واژه هیجان را برای اشاره به یک احساس، فکر و حالت روانی و بیولوژیکی مختص آن و دامنه‌ای از تمایلات برای عمل براساس آن به کار می‌برد. تعاریف هیجان، متعدد و اغلب متناقض می‌باشند. اما از نظر برخی از نظریه‌پردازان مجموعه‌ای از هیجانات جهان‌شمول هستند؛ مانند خشم، اندوه، ترس، شادمانی، عشق، شگفتی، نفرت، شرم ( گلمن به نقل از پارسا، ۱۳۸۲). هر یک از این هیجانات یک هسته واحد دارند. به عبارت دیگر شکل اصلی هر هیجان در افراد مختلف یکسان است؛ اما در جوامع مختلف تحت تاثیر شرایط فرهنگی خاص آن جامعه، شکل بروز هیجان متفاوت است. امروزه بر اثرات روانشناختی هیجان تاکید زیادی می‌شود و این موضوع عموما پذیرفته شده است که هیجان به جای تداخل با سایر ظرفیت‌های شناختی، موجب افزایش آن‌ها می‌شود. علاوه براین، اتفاق نظر زیادی وجود دارد که هیجان‌ها منبع اولیه انگیزشی هستند (لزارد، ۱۹۷۱؛ لیپر، ۱۹۴۸؛ تام کینز، ۱۹۶۲؛ شوارز، ۱۹۹۰؛ نقل از سالوی و همکاران، ۲۰۰۰، به نقل از امینی‌ها).
● نظریه‌های هوش هیجانی:
تاکنون بحث‌های متفاوتی درمورد چیستی هوش مطرح شده است و نظریه‌های متعددی در پاسخ به این پرسش‌ها که "آیا هوش یک توانایی کلی است یا مجموعه‌ای از توانایی‌ها ؟" و یا این‌که "آیا هوش ذاتی است یا می‌توان آن را آموخت؟ " شکل گرفته است.
فیلسوفانی چون افلاطون، ارسطو، دکارت و کانت علاقه‌مند به موضوع نقش هیجانات در تفکر و رفتار بودند. افلاطون عقیده داشت که هیجانات، جنبه ابتدایی و حیوانی انسان هستند و با عقل و منطق ناسازگارند (سیاروچی و همکاران، ۲۰۰۳، ترجمه امام‌ زاده‌ای و نصیری،۱۳۸۴- به نقل از سپهریان آذر،۱۳۸۵).
"فروید" (نظریه پرداز روانکاوی) معتقد بود که هیجانات تفکر منطقی را تضعیف می‌کنند و "آرتور کاستلر" اظهار کرد که ناتوانی ما در آگاهی به واکنش‌های هیجانی، خشم و کنترل آن‌ها به علت بروز اشکالاتی در رشد سلسله اعصاب مرکزی در دوران جنینی می‌باشد که خود ناشی از یک اشتباه تکاملی است و جنبه‌های حیاتی نوع انسان را تهدید می‌کند (همان منبع).
درسال‌های ۱۹۶۹ - ۱۹۰۰ هوش و هیجان به صورت جداگانه مورد بررسی قرار گرفتند و هوش به عنوان توانایی استدلال انتزاعی درنظر گرفته شد. دیدگاه‌های متعددی نیز در این زمینه به وجود آمد. برخی از نظریه پردازان، هوش را توانایی منحصربه فرد برای یادگیری دانستند و برخی دیگر معتقد بودند که افراد در زمینه‌های مختلف، توانایی‌های گوناگون دارند. "ورنون" و "اسپیرمن" هوش را به عنوان یک کل تعیین کردند، "ترستون"، "گیلفورد" و "گاردنر" نیز مطرح کردند که هوش مجموعه‌ای از توانایی‌های ذهنی جداگانه‌ای است که کم و بیش مستقل عمل می‌کنند.
طی سال‌های ۱۹۲۰-۱۹۹۰ پژوهشگران زیادی در پی شناسایی هوش هیجانی بودند. درسال ۱۹۲۰ "ثرندایک" (روانشناس رفتارگرا) در دانشگاه کلمبیا از عبارت "هوش اجتماعی" برای توصیف مهارت سرکردن با دیگران استفاده کرد. او توانمندی‌های اجتماعی را یکی از عنصرهای مهم هوش می‌دانست (هدلند، استنبرگ، ۲۰۰۱، به نقل از سپهریان آذر).
"دیوید" و "کسلر" (۱۹۵۸) هوش را یک توانایی کلی معرفی کرد که فرد را قادر می‌سازد تا به‌طور منطقی بیندیشد، فعالیت هدفمند داشته باشد و با محیط خود به طور موثر به کنش متقابل بپردازد (سیف، ۱۳۸۰).
"کرانباخ" (۱۹۶۰) عقیده داشت که "هوش اجتماعی" را نمی‌توان تعریف کرد و اندازه گیری هم نشده است.
درسال‌های ۱۹۸۰ شکاف‌هایی در تجزیه و تحلیل ماهیت هوش ظاهرشد. به این ترتیب دیدگاه‌های جدید، هوش شناختی سنتی را به چالش کشیدند و بیشتر روانشناسان به نتیجه مشابهی رسیدند که بر اساس آن مفاهیم قدیمی هوشبهر تنها محدود به مهارت‌های کلامی و ریاضی و عملکرد خوب در محیط های تحصیلی است. اما در زمینه‌هایی که با این محیط ها فاصله دارند، پیش بینی کننده قدرتمندی نیستند. معروف‌ترین این دیدگاه‌ها نظریه‌های "استرنبرگ" و به‌خصوص "گاردنر" و "سالوی" می‌باشند که هوش را از منظر فراختری نگریستند.
● هوش هیجانی؛ مهارت‌های اجتماعی - هیجانی:
واژه هوش هیجانی (EI)‌ و بهره هیجانی (EQ) به ‌عنوان پرکاربردترین لغات ومفاهیم جدید درسال ۱۹۹۵ از سوی جامعه دیالکت امریکا انتخاب شدند. ازآن پس تاکنون نیز تحقیقات درمورد هوش هیجانی رو به افزایش است.
درسال ۱۹۸۰ میلادی "رون بار- آن"، برای اولین بار مخفف "بهره هیجانی" یا "EQ" را برای این دسته توانایی‌ها به کار برد و اولین آزمون در این مورد را ساخت. در سال ۱۹۹۰ "پیتر سالوی" استاد دانشگاه ییل و "جان مایر" مفهوم اساسی تئوری خود را برای اولین بار تحت عنوان "هوش هیجانی" به چاپ رساندند. در سال ۱۹۹۵ این مفهوم در پرفروش‌ترین کتاب سال ۱۹۹۵ نوشته "دانیل گلمن" تحت عنوان "هوش هیجانی" ظاهر شد و عمومیت یافت (اکبرزاده، ۱۳۸۳).
"سالوی" و "مایر"(۱۹۹۰) هوش هیجانی را به عنوان توانایی درک احساسات در خود و دیگران معرفی نمودند.
"مایر" و "سالوی" اظهار می‌دارند: ‌گرچه بعضی اوقات درکاربرد عملی، لازم‌ است که هوش هیجانی به عنوان یک سازه واحد محسوب شود، اما در بیشتر کارهای ما پیشنهاد می‌شود که هوش هیجانی می‌تواند به چهارشاخه تقسیم گردد:
الف) اولین شاخه، احساس و بیان هیجان، شامل بازشناسی و وارد کردن اطلاعات کلامی و غیرکلامی از سیستم هیجانی است.
ب) شاخه دوم تسهیل تفکر به ‌وسیله هیجان، (بعضی اوقات به کارگیری هوش هیجانی نامیده می‌شود)، و عبارتست از به کارگیری هیجان‌ها در تکالیف شناختی مانند خلاقیت و حل مساله.
هیجان‌ها از دو طریق وارد سیستم شناختی می‌شوند:
۱) به عنوان احساسات شناخته شده، مانند مورد کسی که فکرمی‌کند "حالا من کمی غمگین هستم"،
۲) به عنوان شناخت‌های تغییر یافته، مانند وقتی که یک شخص غمگین، فکر می‌کند؛ "من خوب نیستم."
تسهیل هیجانی تفکر بر این موضوع متمرکز است که چگونه هیجان بر روی سیستم شناختی اثر می‌گذارد، و به این ترتیب چگونه می‌تواند برای حل مساله به‌ نحو موثر، استدلال، تصمیم گیری، و کارهای خلاق به‌کار رود. البته شناخت می‌تواند به ‌وسیله هیجان‌هایی از قبیل اضطراب و ترس، مختل شود. ازطرف دیگر هیجان‌ها می‌توانند در سیستم شناختی اولویت ایجاد کنند که به چه چیز مهمی توجه کند و به آن بپردازد.
شاخه سوم، فهم یا ادراک هیجانی، شامل پردازش شناختی هیجان می‌باشد که عبارت است از بصیرت و معلومات به‌دست آمده در مورد احساسات خود یا احساسات دیگران.
شاخه چهارم، اداره یا تنظیم هیجانی (Emotional Management) درمورد تنظیم هیجان‌ها درخود و سایر افراد می‌باشد.
"مایر" و "سالوی" در کتاب "بار- آن و پارکر"، هوش هیجانی را تحت عنوان سه معنی بررسی کرده‌اند:
الف) طرز تفکر یک عصر یا دوره ( روحیه‌ای که در یک زمان وجود دارد):
عبارت است از خصوصیات فرهنگی - معنوی یا احساسی که یک دوره را مشخص می‌نماید. به نظر مایر و سالوی هوش هیجانی یکی از این "طرز تفکرهای این عصر" می‌باشد.
ب) شخصیت:
خصوصیات شخصیتی مانند پافشاری و مقاومت، انگیزه پیشرفت و مهارت‌های اجتماعی به عنوان هوش هیجانی.
ج) توانایی ذهنی:
رویکرد علمی، هوش هیجانی را بیشتر با عبارات "توانایی‌های ذهنی" تعریف می‌کند تا معنی وسیع قابلیت‌های اجتماعی.
در تعریف "مایر" و "سالوی" هوش هیجانی توانایی درک، ارزیابی، و بیان صحیح هیجان‌ها؛ و توانایی دستیابی و تولید احساسات برای تسهیل فعالیت‌های شناختی؛ توانایی درک مفاهیم مربوط به هیجان‌های خود و دیگران برای رسیدن به رشد، حال خوب و ارتباطات اجتماعی موثر.
مفهوم هوش هیجانی به عنوان تنظیم کننده در موضوع‌های مختلف سودمند بوده است.
در دیدگاه سالوی و همکاران، مفهوم هوش هیجانی متناقض و درمقابل مفهوم هوش نیست. رویکرد هوش هیجانی عقیده دارد که هیجان‌ها سازگارانه و کنشی می‌باشند و برای سازمان‌دهی فعالیت‌های شناختی و در نتیجه رفتار به کار می‌روند. هیجان‌ها و احساسات شدید می‌توانند در خدمت عقل باشند. این عقیده ابتدا به ‌وسیله دو روانشناس تجربی قدیمی بیان شد، "روبرت لیپر" و "ماورر".
روانشناسان انسان‌گرایانه، درمیان چیزهای دیگر عقیده برآن داشتند که یکی ازاحتیاجات ضروری و مبرم انسان این است که نسبت به خودش احساس خوبی داشته باشد، هیجان‌های خود را مستقیما تجربه نماید و از نظر هیجانی رشد کند (هرمان، ۱۹۹۲، به نقل اکبرزاده).
نظام هیجانی شامل تجارب درونی می‌باشد که در پاسخ به الگوهای ارتباطات خارجی به وجود می‌آیند. اگر شخصی اعتقاد داشته باشد که دیگرانی که در زندگی‌اش مهم هستند او را دوست دارند، خوشحال می شود. اگر معتقد باشد که آن‌ها با او بد رفتاری کرده‌اند، عصبانی می‌شود و به‌همین ترتیب. گرچه این مدل‌های درونی ارتباطات منعکس‌کننده دنیای خارج می‌باشند، اما عین آن‌چه درخارج اتفاق می‌افتد، نیستند.
تدوین:
آرزو دانشکده ـ کارشناس ارشد روانشناسی دانشگاه الزهرا ـ خبرنگار روانشناسی سرویس مسائل راهبردی خبرگزاری دانشجویان ایران
منبع : خبرگزاری ایسنا


همچنین مشاهده کنید