چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


با چنگال نمی توان ماست خورد


با چنگال نمی توان ماست خورد
در هفته های گذشته یادداشت هایی را از محمد بکایی درباره دو رمان «عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک» و «کافه پیانو» خواندید. هر دوشنبه در ستون پرانتز یادداشت های محمد بکایی در حوزه فرهنگ منتشر خواهد شد.
«سه زن» به شهادت نامش روایتگر سه نسل از زنان ایرانی است. انتخاب این نام برای فیلم، پیشاپیش و قبل از نشستن در مقابل پرده بزرگ، پرده یی مقابل دیدگان مخاطبان می گستراند که به تعداد آنها می تواند تاویل و فهم متفاوت داشته باشد. این نوع نامگذاری همانقدر که به یاری فیلمسازی می شتابد اگر با روشی نظام مند به بیان هنری درنیاید، می تواند ارتباط مخاطب و متن را نابسامان گرداند.
بد نیست در اینجا از روشنفکر تاثیرگذار رولان بارت مطلبی را نقل به مضمون تکرار کنم. به عقیده او استفاده از کلیشه در بیان هنری شمشیر دودمی است که به کارگیری اش مهارتی درخور می طلبد. اگر بتوان کلیشه های مالوف را با خوانشی فراخور زمانه و با ترفندهای آشنازدایانه به کار گرفت، با اندک آذوقه یی راه طولانی را می توان پیمود اما اگر این هوشمندی در کار نباشد پا در راه نگذاشته به منجلاب تکرار و شعار افتاده و غرق خواهیم شد چرا که آشنایی ذهن های عامه با مقولات کلیشه یی به خودی خود تعداد مخاطبان را افزایش می دهد و در صورت توانایی هنرمند در استفاده از ابزارهای هنری لذت کشف تازه یی از دل کلیشه ها شیرین تر از شهد ناب جلوه خواهد کرد؛ اما بدا به حال هنرمندی که به هر دلیل از این امر غافل باشد.
بیان مظلومیت زن در جوامع شرقی پس از این سال ها و با وجود انواع NGOهای گوناگون دیگر به کلیشه یی آشنا تبدیل شده است.
نقب زدن به سرنوشت سه زن بیانگر دیروز- امروز- فردا نیز از جمله کلیشه های همیشگی دنیای ما است.
با این مقدمه می توان امیدوار بود درصد بالایی از خوانندگان با من هم عقیده اند که نیم نگاهی به سردر سینماهای در اختیار این فیلم از همان ابتدا مخاطبان را به بازدید از کلیشه یی آشنا فرامی خواند. پس باید منصف بود که مسوولیت کارگردان سخت تر از همیشه است.
قصد تعریف داستان فیلم یا نقد فنی و موشکافی در متن قصه آن را ندارم که هر کدام از اینها ورودی جداگانه یی است به جهان این فیلم. می خواهم تفکر بنیادین کارگردان در نوع نگاه به جهان و نشانه های آن را از منظری هستی شناسانه بکاوم و فرضیه اولیه من در این نوشته گزاره زیر است؛ «گذشته با تاریخ یکی نیست.»
در ابتدا باید گفت رهیافت های این بخش مدیون جان هرولدپلام به عنوان نویسنده و عباس امانت به عنوان مترجم کتاب «مرگ گذشته» است.
انسان از کهن ترین زمان مکتوب گذشته را به جهات گوناگون به کار گرفته است تا آغاز و انجام حیات بشری را بیان کند، تمثیل اخلاقی ارائه دهد، نهادهای حکومت را تقدس بخشد، بنیاد طبقاتی را اصالت دهد، جریانات فرهنگی و آموزشی خود را احیا کند و حیات بنی آدم یا ملتی را خلعت تقدیر بپوشاند.
در تمامی گزاره های بالا، گذشته به عنوان عنصری فعال نقش اساسی را بازیگردان است. با این نوع نگرش بد نیست معنای به ظاهر آشنای «گذشته» را بار دیگر واکاویم که شاید افق های معرفتی تازه یی از این چالش دیدارمان آید. معمولاً معنای گذشته در وجدان آدمی با معمای آینده مرتبط بوده و این امر در جوامع شرقی و غربی امتداد داشته است با این تفاوت که در غرب این مفهوم خطی و در شرق چرخشی بوده است. غربیان تا پیش از پیدایش فن تاریخ نگاری از معلومات گذشته برای حل مجهولات آینده بهره برداری می کردند، در حالی که شرقیان با مطالعه گذشته به انتظار رخدادی همگون و یکسان در آینده می نشستند. افسون «گذشته» انسان را بر آن می داشت که کیفیاتی برای آن بتراشد و با این مفروضات به کشف امور آینده بپردازد به همین علت بود که اکثر مورخان پیشین بخش بزرگی از گذشته مدون را ورای آن چیزی مراد می کردند که در واقع به وقوع پیوسته بود. سوی مندی و نگاه از پیش پرداخته شده به «گذشته» در آثار این دسته از تاریخ نویسان به روشنی قابل تشخیص است. اما تاریخ همانند علوم دیگر یک جریان عقلانی است و همانند آنها محتاج تخیل، ابداع و بی غرض بودن مورخ است. نیازمند مشاهده دقیق و وسواس علمی در عالی ترین حدی که از یک محقق برمی آید. مورخ تنها به دلیل رویداد واقعه یی در گذشته آن را تقدیس نمی کند و برای اثبات نظریه اش از «گذشته» بهره ابزاری نمی جوید.
یک متن تاریخی پس از عبور از فیلترهای سختگیر مورخ که درستی یا نادرستی اش را به محک می کشد، تنها یک گزاره توصیفی است که در صورت قرار گرفتن در کنار متون دیگر و در بافتی نظام مند و عقلانی و پس از تفسیرهای علمی و ابطال پذیر می تواند به عنوان مرجعی برای رهیافتی نوین مورد استفاده قرار گیرد. پس از این مقدمه و با فرض کافی بودن شرح های ارائه شده، بار دیگر فیلم «سه زن» را مرور می کنیم.
«گذشته» در این فیلم از کارکردی بنیادی برخوردار است. همان گونه که گذشت از نام فیلم گرفته تا تیتراژ شروع، حرکتی است گردشی در نقشه های فرش. از همین ابتدا بیننده با نوع نگاه فیلمساز درگیر می شود چرا که استفاده از فرش آستانه یی است به مکانی که بوی گذشته می دهد. به نظر توضیح واضحات می آید اگر به دایره معنایی فرش اشاره کنیم که در هر کاربردی کهنه، عتیقه، پاخورده و... را تداعی می کند. پس از عبور از این آستانه، بیننده با زنی میانسال (البته متمایل به جوان) همراه می شود که با وجود تمام گرفتاری ها (بیماری مادر، بی خبری از دختر، طلاق و...) دغدغه حفظ فرشی عتیقه را دارد که از این مرز و بوم خارج نشود. ناگفته پیداست دلمشغولی زن حفظ گذشته در چارچوب جغرافیای متعلق به آن است و بیشتر جوش و جلاهایش از آنجاست که طبقه حاکم (در این متن مردان) به هیچ عنوان متوجه اهمیت ماجرا نمی شوند؛ از مدیر موزه گرفته تا تاجر و دلال این داستان. همین بی اعتنایی به فرموده کارگردان است که زن قهرمان ما را مجبور می کند همانند قهرمانان وسترن به تنهایی به مهلکه بیفتد و در اقدامی خودمحورانه فرش را عملاً برباید. گرچه قصد حلاجی داستان را ندارم اما نمی توان از این نکته گذشت که چقدر مردان این داستان به فرموده کارگردان دست و پاچلفتی اند. پس از این وقایع بیننده با زنی دیگر آشنا می شود که همین فرش را از سیل حوادث به درآورده و به خاطر نجات آن ترک خانه و آشیانه کرده است. ابهام در اینجا نیز از جمله کاستی های قصه این فیلم است.
اما طرفه تر از همه ماجرای دختر است که به دنبال یافتن راه خودش سر به جاده نهاده و بی مقصد و مقصود پذیرای هر راه فرعی است که از بزرگراه زندگی جدا شود. اما چه فایده که دست تقدیر این نسل را هم به پابوسی «گذشته» و «فرش» رهنمون خواهد شد. در جایی جوان روزه دار، بودامسلک کنفسیوس مدار، کاسه یی به دخترک حیران نشان می دهد و می گوید؛ «سه هزار سال پیش یک نفر توی این کاسه آب خورده...» انگار بناست همین جمله ذهن ناآرام دخترک را به بیداری و رستگاری برساند. یادمان باشد دخترک دانشگاه را ول کرده، مکانی مخفی اجاره و در زیرزمین های مخمور از بخار علف در لابه لای سیم های گیتار برقی دنبال نشانه یی است از هستن خود. توجه مخاطبان را به شیطانک سرخ نشسته بر دیوار زیرزمین جلب می کنم.
جامعه ما اکنون در مرحله یی است که آونگان میان سنت و مدرنیته در حیرتی مضمحل کننده تنها با چشمانی بهت زده نظاره گر تحول های توفنده و لاعلاج است. هنرمندان لابد نمی دانند جامعه در حال توسعه برخلاف جوامع پیشین دیگر نیازمند «گذشته» نیست. اینک تاریخ و تاریخیت و نگرش عقلانی و تحلیل های برخاسته از فرضیه های علمی تاریخ به یاری ذهن های جست وجوگر می آید. اگر بپذیریم که کار روشنفکر تولید فکر است، به نظر من کارگردان این فیلم در این راه سخت فقیرانه ظاهر شده است.
آدم های این فیلم به دو دسته عمده تقسیم می شوند؛ آنهایی که به احترام «گذشته» کلاه از سر برداشته اند که خوبند و مورد تایید کارگردان و آنهایی که از گذشته بریده اند و دغدغه آن را ندارند. همین جهان سطحی فیلم است که آن را از گذار از مرحله گزارش پردازی توسط ذهن سوی مند و از پیش پرداخته شده به متنی هنری و قابل احترام بازمی دارد. این سطحی نگری به جهان هنر تا آنجا ادامه یافته که کارگردان را از مفهومی بدیهی و روشن غافل نگه داشته است. به نظر بسیار مضحک می نماید که متذکر شویم؛
الف) سینما ذاتاً متعلق به دنیای مدرن است.
ب) فمینیسم یکی از جریانات عمده مدرن و پسامدرن محسوب می شود.
این ناهمخوانی فرم و محتوا در وهله اول ضربه کاری را به محصول هنری و پس از آن به حیثیت های هنری دست اندرکاران زده است.
راستی باور این مفهوم که با چنگال نمی توان ماست خورد هنوز نیاز به استدلال دارد.
محمد بکایی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید