جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

شیون هایی که زود خاموش می شود!


شیون هایی که زود خاموش می شود!
.... تمام .... همه چیز تمام شد، دیگر کاری در این دنیا نداری و باید لباس آخرتت را که همان کفن است تنت کنی و راهی آن دنیا شوی اما برای رفتن به آن دنیا باید چند نفری آماده ات کنند، یکی باید تاییدت کند که دیگر جانی در بدن نداری، آن یکی باید تو را تا خانه ابدی ات حمل کند، یکی دیگر باید بیاید و تو را با کافور و سدر بشوید و غسل دهد و وظیفه دیگری این است که خانه ابدی ات را با دستانش برایت بسازد و ...گورکنی، شغلی است که دل و جگر حسابی می خواهد و تا دلش را نداشته باشی، حتی نمی توانی قدم از قدم برداری.
.... باد سردی به سوی کوه پایه گورستان جاوید بجنورد می وزد گویا باد خبر مرگ را در گورستان نجوا می کند. زوزه باد مثل تیری در گوش ها می نشیند و تازیانه باد صورت را نوازش می کند..... جوانی با دست های گلی برای گوری که کنده، محافظی را درست می کند و با چکمه های پلاستیکی گل آلودش خود را از داخل گور بالا می کشد و تخته های بتونی را با سرعت جابه جا می کند...! اصلا به سرمای هوا اهمیت نمی دهد. به او نزدیک می شوم به دقت نگاهش می کنم. شاید ۲۰ سال هم نداشته باشد.... با خودش حرف هایی را زمزمه می کند اما حرف هایش برایم مفهومی ندارد. به دقت حرکاتش را زیر نظر می گیرم. لحظه ای می ایستم و با کنجکاوی به خانه ابدی نگاه می کنم که با دستان آن جوان ساخته شده است. او لبخندی می زند و می گوید چه شده؟ از گور می ترسی؟ حس کنجکاویم تحریک می شود به دقت به درون گور نگاه می کنم، صورتم سرخ می شود، شاید از چهره ام خوانده باشد که با دیدن گور تنم لرزیده و ... می گویم چرا خوشحال هستی؟ می گوید: من هزار بار در روز به اعمال خود فکر می کنم و همیشه به یاد خدا هستم و برای همین است که با یاد خدا همیشه شادابم!می پرسم: از مردن دیگران ناراحت نمی شوی؟ لحظه ای سکوت می کند. بعد می گوید: من هم مثل همه آدم های دیگه وقتی اجساد بی جان آدم ها و به خصوص جوان ها را می بینم، دلم می سوزد. وقتی قاب عکس جوانی را برروی گور می گذارند، دلم می گیرد. بعضی وقت ها، ساعت ها فکر می کنم که چرا دفتر زندگی بعضی ها خیلی زود بسته می شود آیات آسمانی قرآن نهیبم می زند، مگر نشنیده ای که خداوند فرمود: بعضی از شما در دوره کودکی، نوجوانی و جوانی کهنسال می میرند... هنوز حرفش تمام نشده بود که متوجه شدیم عده ای با جسدی بر دوش، به سوی گور می آیند.
حسین از جایش بلند می شود و زیر لب می گوید انالله و اناالیه راجعون و به سوی آن ها می رود .... حس عجیبی دارم چه طور جوانی که سن و سال من را دارد این چنین قلبش محکم است و از مرگ دیگران هراسی ندارد؟! به فردا فکر می کنم فردایی که شاید خیلی زود به سراغم بیاید و من هم مهمان یکی از این خانه های تاریک ابدی شوم....آهسته آهسته به سوی حسین می روم حسین خودش را داخل گوری می اندازد. به دقت به کارهای حسین نگاه می کنم او از قبر بیرون می آید دستانش خاکی است و صورتش خیس عرق و احساس می کنم که قلبش به شدت می تپد، دستانش می لرزد، احساس می کنم که این کار برایش سخت و طاقت فرساست .... پیرمردی وارد گور می شود و با کمک حسین میت را آرام در خانه ابدیش قرار می دهند....ناله و شیون خانواده میت مرا هم منقلب می کند، شاید این جاست که باور می کنی دنیا فانی است و انسان روزی به دنیا می آید، با هزاران آرزو زندگی می کند و هنگامی که پیمانه زندگی اش پر می شود باید این دنیا را ترک کند....
حسین پس از دفن جسد در کنارم می نشیند و می گوید: زنده ها بیشتر خطر دارند.... مردگان بی آزارند وقتی سنگ لحد را می گذارم آن ها برای همیشه از دنیایی که ما احساسش می کنیم فاصله می گیرند. از حسین می پرسم شب ها کابوس نمی بینی؟ خنده ای روی لبانش نقش می بندد، انگار حرفم برای او خنده دار است....، نه هرگز خب شغلم این است و درآمدم از این راه تامین می شود.
(از مرگ هراسان می شوم شاید امشب با کابوس مرگ دست و پنجه نرم کنم!) جوان رو به من می کند و با پوزخندی می گوید: دارم خانه ابدی جوانی که در تصادف کشته شده را می سازم، بیچاره هنوز مزه زندگی را کاملا نچشیده بود... خدا بیامرزدش ....
دوباره با خود زمزمه می کند و مشغول کار می شود و من هم چنان به او و قبرهای تازه کنده شده نگاه می کنم افکار پریشانی به ذهنم هجوم می آورد....
انگاری تمام اعمالم زیرسوال می رود جوانک به سویم می آید و آرام به شانه هایم می زند.... نترس این جا خانه ابدی همه ماست.دیر یا زود همه ما را به این جا خواهند آورد.... امروز من برای دیگران گور می کنم و فردا دیگری برای من گور خواهد کند! اصل آن است که ما با چه اعمالی این دنیا را ترک کنیم! او برای لحظه ای در کنار بلوکه های سیمانی می نشیند....
چرا این شغل را انتخاب کردی؟ پدر خدابیامرزم که نور به قبرش بباره، تو غسال خونه کار می کرد و من هم دوست داشتم کار پدرم را ادامه بدهم!چرا این کار را دوست داری؟ من، پدرم را الگوی خود قرار داده ام.... پدرم مرد خوبی بود همیشه کارهایش را به نیت رضای خدا انجام می داد و برای همین دوست داشتم همیشه کاری انجام بدهم که در آن رضای خدا را درنظر گیرم.
آیادوستان و آشنایانت می دانند که تو چه کاره هستی؟ می گوید: می دانند. من همیشه به آنان احترام می گذارم و آن ها هم به من و شغلم احترام می گذارند.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید