جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
طرح، عینک آفتابی و باقی قضایا
تجربهای را که برایتان نقل میکنم، چندی پیش از زبان یکی از همکارانم شنیدم که با سوز و گداز فراوانی، آن را برایم تعریف کرد:
در تهران، میدان گلها، مطبی دایر کرده و تابلوی تخصصی بر آن آویخته بودم اما هنوز چند روزی از راهاندازی مطب نگذشته بود که مأمورین معاونت درمان سر رسیدند و گفتند: «خانم دکتر! لطفاً دانشنامه تخصصیتان را بیاورید.» کشوی میزم را باز کردم و پوشهای را که حاوی مدارک پزشکی بود، بهشان نشان دادم. نامه خروج از طرح و پروانه طبابت در تهران را خواستند. گفتم طرح را در شهرستان (. . .) گذراندهام. خداحافظی کردند و گفتند: «فعلاً میرویم اما برمیگردیم و دفعه بعد باید نامه خروج از طرح و پروانه کار در تهران را بهمان نشان بدهی.» با خودم فکر کردم چه طور است که نجار و خیاط و آجیلفروش و راننده و تاجر و برفروب و بقال و ... هیچکدامشان ضرورت کار در نقاط محروم را ندارند اما پزشکان باید سه سال از خانه و کاشانهشان دل بکنند و نفی بلد شوند؟! خب، اگر این خوب است، چرا مدیران و قضات و فرمانداران و شهرداران و.... این خدمت در مناطق محروم را تجربه نمیکنند؟! تعجبآورتر اینکه اساساً چرا قانونگذاران در این ایثار و خدمت، خودشان را شریک و سهیم نمیکنند؟!
با خودم گفتم این حرفها دردی از من دوا نمیکند؛ باید تنبلی را کنار بگذارم و راه بیفتم. همین کار را هم کردم. باک بنزین ماشینم را پر کردم و روغن ماشین را عوض کردم و از تهران به مقصد شهرستان (. . .) راه افتادم.
بعد از ۱۲ ساعت رانندگی، رسیدم به شهری که ۵ سال از عمر و زندگیام را با اسبابکشیهای مکرر در آنجا گذرانده بودم. با عزت و احترام، مرا پذیرفتند و نامه خروج از طرح را تحویلم دادند. اما رئیس کارگزینی گفت که این گواهی باید به امضای مدیرکل استان برسد تا ارزش قانونی پیدا کند.
دیروقت بود. شام خوردم و در هتل استراحت کردم تا فردا بتوانم کارم را پیگیری کنم. اما قبل از طلوع آفتاب، با زنگ موبایل از خواب پریدم. عضلاتم به شدت درد میکرد و چشمهایم سیاهی میرفت اما چارهای نداشتم جز اینکه بروم مرکز استان و قبل از پایان وقت اداری، نامه نهایی را دریافت کنم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. با هر جانکندنی که بود، نامه خروج از طرح را از مرکز استان گرفتم و با این امید که دیگر کم و کسری ندارم، رفتم
تجربهای را که برایتان نقل میکنم، چندی پیش از زبان یکی از همکارانم شنیدم که با سوز و گداز فراوانی، آن را برایم تعریف کرد:
در تهران، میدان گلها، مطبی دایر کرده و تابلوی تخصصی بر آن آویخته بودم اما هنوز چند روزی از راهاندازی مطب نگذشته بود که مأمورین معاونت درمان سر رسیدند و گفتند: «خانم دکتر! لطفاً دانشنامه تخصصیتان را بیاورید.» کشوی میزم را باز کردم و پوشهای را که حاوی مدارک پزشکی بود، بهشان نشان دادم. نامه خروج از طرح و پروانه طبابت در تهران را خواستند. گفتم طرح را در شهرستان (. . .) گذراندهام. خداحافظی کردند و گفتند: «فعلاً میرویم اما برمیگردیم و دفعه بعد باید نامه خروج از طرح و پروانه کار در تهران را بهمان نشان بدهی.» با خودم فکر کردم چه طور است که نجار و خیاط و آجیلفروش و راننده و تاجر و برفروب و بقال و ... هیچکدامشان ضرورت کار در نقاط محروم را ندارند اما پزشکان باید سه سال از خانه و کاشانهشان دل بکنند و نفی بلد شوند؟! خب، اگر این خوب است، چرا مدیران و قضات و فرمانداران و شهرداران و.... این خدمت در مناطق محروم را تجربه نمیکنند؟! تعجبآورتر اینکه اساساً چرا قانونگذاران در این ایثار و خدمت، خودشان را شریک و سهیم نمیکنند؟!
با خودم گفتم این حرفها دردی از من دوا نمیکند؛ باید تنبلی را کنار بگذارم و راه بیفتم. همین کار را هم کردم. باک بنزین ماشینم را پر کردم و روغن ماشین را عوض کردم و از تهران به مقصد شهرستان (. . .) راه افتادم.
بعد از ۱۲ ساعت رانندگی، رسیدم به شهری که ۵ سال از عمر و زندگیام را با اسبابکشیهای مکرر در آنجا گذرانده بودم. با عزت و احترام، مرا پذیرفتند و نامه خروج از طرح را تحویلم دادند. اما رئیس کارگزینی گفت که این گواهی باید به امضای مدیرکل استان برسد تا ارزش قانونی پیدا کند.
دیروقت بود. شام خوردم و در هتل استراحت کردم تا فردا بتوانم کارم را پیگیری کنم. اما قبل از طلوع آفتاب، با زنگ موبایل از خواب پریدم. عضلاتم به شدت درد میکرد و چشمهایم سیاهی میرفت اما چارهای نداشتم جز اینکه بروم مرکز استان و قبل از پایان وقت اداری، نامه نهایی را دریافت کنم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. با هر جانکندنی که بود، نامه خروج از طرح را از مرکز استان گرفتم و با این امید که دیگر کم و کسری ندارم، رفتم بازار و سوغاتی و یک عینک آفتابی خریدم و برگشتم سمت تهران. توی ماشین، تابلوی «سفر بخیر» مرکز استان را دیدم و با خودم گفتم احتمالا آخرین بار است که این تابلو را میبینم. مسیر جاده خلوت بود. صدای موتور ماشینم انگار لالائی میگفت و بختِ برگشته من هم هوس خواب به سرش زده بود. پسرم که تنها یار و همسفرم در این سفر بود، ازم پرسید: «خسته شدی؟» بهاش گفتم: «نه، من خستگیناپذیرم؛ تو کمربندت را سفت ببند و صدای رادیوی ماشین را کم کن.» محکم و قوی، ابروهایم را بالا کشیده بودم مبادا چشمانم از شدت خواب، ناغافل بسته شود. اما فایدهای نداشت و نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد که ناگهان با صدای فریاد مهیبی از خواب پریدم. جلوی ماشینم در برخورد با پژویی که از مقابل میآمد، خرد شده بود و موتور ماشینم انگار تا دم صندلی راننده پیش آمده بود! همه جا پر شده بود از خرده شیشه و بقایای سوغاتیها. ضدیخ رادیاتور ماشینها در سیاهی آسفالت جاده، منظره غمباری را ترسیم میکرد.
من را از لابهلای آهنپارهها در حالی بیرون کشیدند که به شدت نگران فرزندم بودم و داشتم بیوقفه از راننده پژویی که با من تصادف کرده بود، ناسزا میشنیدم. دلهره و آشفتگی داشت هلاکم میکرد که راننده آمبولانس هلال احمر سر رسید و ما را به اورژانس همان مرکز استان رساند. گیج و منگ بودم و از درد زانو و پشت مینالیدم. کمکم آگاهیام را به دست آوردم و چگونگی وقوع حادثه را در ذهنم مرور کردم.
وقتی فیلمهای رادیولوژی را دیدم، گریهام گرفت. شکستگیهای متعدد زانو، ساق پا و هر دو استخوان بازو به وضوح توی عکسها دیده میشد. دو چیز، ذهنم را مشغول کرده بود؛ اول اینکه نامه خروج از طرحم مچاله شده بود و دوم اینکه عینکم گم شده بود! نیاز به چندین عمل جراحی ارتوپدی داشتم و یک بستری طولانیمدت. پسرم که بینیاش در تصادف با شیشه جلوی اتومبیل، شکسته بود؛ مرا دلداری می داد که: «نگران نباش، نامهات را اتو میکنیم و . . .»
در حالی که ماشینم در جاده به امان خدا رها شده بود، سوار بر برانکار، توسط کمکبهیار بخش، به سوی اتاق عمل هدایت شدم. بعد از ۴ ساعتی بیهوشی و جراحیهای متعدد، روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. میخهای کونچر و کریشنر را در زانو و ساق پایم مشاهده کردم. دست چپم تا بالای آرنج در گچ بود و به گردنم آویزان شده بود؛ اما درد پشت، بیشتر عذابم میداد.
فیلمهای خودم را دزدکی در نور پنجره نگاه کردم. هیچ دررفتگی و شکستگی در مهرههای گردنی و پشتی و کمریام دیده نمیشد. کمکم امید به زندگیام بیشتر شده بود اما درد پشتم که با دم و بازدم تشدید میشد و میسوخت، امانم را بریده بود.
روز سوم، از مادرم خواستم تا ضمن ماساژ، نگاهی به پشت و شانههایم بیندازد اما وقتی مادرم داشت پشتم را ماساژ میداد، با صحنه عجیبی روبهرو شد: انگشتانش خونی شد و رنگ از رخسارش پرید و در حالی که با دستمال کاغذی انگشتان دستش را فشار میداد، به صورتم خیره شد. هر دو از آنچه اتفاق افتاده بود، بهتزده بودیم. احساس میکردم آب داغی از پشتم سرازیر شده و مادرم شیشه شکسته عینکی را که در اثر تصادف به پشتم فرو رفته بود، از بدنم درآورد!
زنگ کنار تختم را به صدا درآوردم و با پانسمان فشاری و کمپرس، خونریزی محل زخمم کنترل شد. شیشه عینک را که فقط کنارش شکسته بود، هنوز هم به یادگار نگه داشتهام. در روزهای بستری، مدام با خودم میگفتم که حجامت با شیشه عینک را دیگر ندیده و نشنیده بودم!
هنوز هم نمیدانم چگونه موقع تصادف، شیشه عینک از یقهام گذشته و در پشتم جا گرفته. اما جالبتر اینکه بعد از دو بار تعویض لباس و پوشیدن لباس عمل، آن عینک هنوز هم مثل یک خرچنگ، بدون اینکه اعتنایی به آن بشود، در پشتم جا خوش کرده بود!
در طول این سه روز، همیشه احساس میکردم در محلی که دستم به آن نمیرسید، انگار آتش روشن است اما تمام نالههایم، گریههایم و گفتههایم با جملاتی مثل «چیزی نیست، شکستگی نداری، کشش عضلانی است، رگبهرگ شده و بهتر خواهی شد» پاسخ داده میشد. داشتم احساس بیماران را تجربه میکردم.
۶ ماه بعد، آهستهآهسته بستر بیماری را ترک و شروع به کار کردم تا دیه راننده و خسارت خودرویی را که با آن تصادف کرده بود، بپردازم و طولی نکشید که توانستم چوبهای زیر بغل را هم کنار بگذارم.
همه چیز تمام شد اما خاطره آن شیشه عینک و حجامت با آن، هرگز از یادم نخواهد رفت. کم مانده بود برای دریافت گواهی خروج از طرح، گواهی فوت هم برایم صادر شود؛ گو اینکه آخرش هم قسمتم نشد در میدان گلها مطب بزنم!
منبع : مجله نظام پزشکی
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران رئیس جمهور دولت سیزدهم رئیسی گشت ارشاد افغانستان توماج صالحی سریلانکا دولت پاکستان رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی
تهران حجاب سیل هواشناسی آتش سوزی سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت کنکور اصفهان فراجا
قیمت خودرو قیمت طلا خودرو بازار خودرو دلار قیمت دلار ارز بانک مرکزی کارگران مسکن ایران خودرو قیمت سکه
موسیقی ترانه علیدوستی تلویزیون مهران مدیری سینمای ایران سحر دولتشاهی سینما کتاب بازیگر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
آمریکا اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه جنگ غزه فلسطین روسیه حماس چین اوکراین طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال استقلال بازی بارسلونا جام حذفی فوتسال تیم ملی فوتسال ایران لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور
تیک تاک همراه اول ناسا رونمایی اپل فیلترینگ وزیر ارتباطات
مهاجرت مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه