جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


مارکسیسم تحلیلی چیست؟


مارکسیسم تحلیلی چیست؟
بدون تردید، ج.الف.کوهن، جُن الستر و جان رومر نویسندگان فعالی هستند که با مقالات و کتاب‌های جالبی، در تفسیرها و مباحث مارکسیسم در سال‌های اخیر حضوری موثر داشته‌اند. منبع آگاهی اولیه من در این مورد مقاله‌ای بود از جان گرای که پیدایش‏ «مکتب نوین و پرتوان مارکسیسم تحلیلی» با شرکت چهره‌های برجسته‌‌ای چون نویسندگان نامبرده خبر می‌داد که آثارشان از آن پس‏ می‌بایست با آینده مارکسیسم، اگر آینده‌ای داشته باشد، گره بخورد. آیا چنین مکتبی حقیقتا وجود دارد؟ دلیل وجود چنین گروهی تفکربرانگیز است. الستر در «معنا کردن مارکس‏» نشان می‌دهد که کتاب «نظریه مارکس‏ درباره تاریخ» کوهن به مثابه وحی منُزل بود و یک‌باره معیارهای روشنی را که برای نوشتن درباره مارکس‏ و مارکسیسم لازم بود، تغییر داد. وی متذکر می‌شود که بر این اساس‏، گروه کوچکی از همفکران تشکیل شد و به دنبال آن یک رشته جلسات سالیانه در ۱۹۷۹ آغاز گشت. این بحث‌ها و نشست‌ها در شکل‌گیری کتاب الستر نقش‏ تعیین‌کننده داشت.
حال توجه داشته باشیم که عناصر تشکیل‌دهنده گروه چه دیدگاهی نسبت به مارکسیسم تحلیلی دارند؟ برای رایت، ریسمان راهنما بررسی مفاهیم بنیادی مارکسی و بازسازی آنها در ساختار نظری منسجم‌تر است. الستر نیز چنانکه متذکر شد، «دقت و وضوح» را به مثابه اصل اساسی در تشکیل گروه می‌داند. ولی صریح‌ترین توصیف از مارکسیسم تحلیلی در مقدمه رومر بر جُنگ‌اش‏ آمده است: «مارکسیسم از لحاظِ تحلیلی پیچیده» با «ابزارهای منطق معاصر»، ریاضیات و مدل‌‌سازی، پیش‏ می‌رود و به ضرورت تجربه، به پژوهش‏ در بنیاد‌های احکام مارکسیستی و به رویکرد غیر دگماتیک به مارکسیسم تسلیم می‌گردد.
ولی، آن‌گونه که ستایش‏ جان گرای روشن می‌سازد، مارکسیسم تحلیلی بیش‏ از حد، دقت به خرج می‌دهد. زیرا گرای با خوش‏‌آمدگویی به نخستین منتقدان اتریشی مارکس‏، بوهم باورک، وان می‌سیز و هایک (و اقتصاددان راستگرای آمریکایی، پاول رابرتس‏) و زانو زدن در برابر مواهب شگفت‌انگیز سرمایه‌داری و شگفتی‌های بازار نشان می‌دهد که از مفسری مارکسیست بسیار فاصله دارد. ستایش‏ وی از مارکسیسم تحلیلی در متن یک جدال ضدمارکسیستی طولانی روی می‌دهد. البته دست‌اندرکاران مارکسیسم تحلیلی نمی‌توانند مسوولیت آنچه دیگران (نظیر گرای) درباره آنان می‌نویسند به گردن گیرند. آنان فقط مسوول نوشته خودشان هستند.
الستر آنچه را که در مارکس‏ «مرده» به حساب می‌آورد، عبارت است از: سوسیالیسم علمی، ماتریالیسم دیالکتیکی، نظریه اقتصادی مارکس‏ به‌ ویژه دو رکن اصلی آن نظریه ارزش‏ کار (عقلای ورشکسته) و نظریه سقوط نرخ سود، و شاید مهم‌ترین بخش‏ ماتریالیسم تاریخی، نظریه نیروهای مولده و روابط تولیدی. به همین‌گونه، رومر، با مروری طولانی بر اقتصاد مارکسیستی، در بنیادهای تحلیلی نظریه اقتصادی مارکس‏، فقط نظریه استثمار وی را دست‌نخورده گذاشت، سپس‏ او در ۱۹۸۲ تصمیم گرفت که این اصل باقیمانده را هم ناکافی اعلام کند. رومر اکنون به ما خبر می‌دهد که استثمار صرفا عبارت از نابرابری است اما پس‏ اختلاف میان موضع مارکسیسم تحلیلی و موضع غیرمارکسیستی فیلسوفانی نظیر رالز چیست؟ رومر پاسخ می‌دهد که این مطلقا روشن نیست، مرزهای جدایی مارکسیسم تحلیلی و فلسفه سیاسی چپ لیبرال معاصر تیره و نامعلوم‌اند. آدم انگشت به دهان می‌ماند که پس‏ واقعا در مارکسیسم تحلیلی، از مارکسیسم چه اصلی باقی می‌ماند؟ در سطور زیرین، ما بخش‏هایی از این نوشته را (به ویژه آنچه مربوط به الستر و رومر است) بررسی خواهیم کرد تا مشخص‏ کنیم که این اثر تا چه حد می‌تواند مارکسیستی تلقی شود. نتیجه این است که مارکسیسم تحلیلی، مارکسیسم نیست و در حقیقت، ماهیتا ضدمارکسیستی است.
● مارکسیسم نوکلاسیک یا گزینش‏ عقلانی
القاب بدیل چندی به مارکسیسم تحلیلی و دست‌اندرکاران آن داده شده است: مارکسیسم نوکلاسیک، مارکسیسم نظریه ‌بازی و مارکسیسم گزینش‏ عقلانی توجه به خود این برچسب‌ها مدخل خوبی برای بررسی مارکسیسم تحلیلی است. مارکسیسم نوکلاسیک، نقیض‏گویی را حک کرده است. چگونه ممکن بود چنین ترکیبی وجود داشته باشد؟ آخر، نظریه اقتصادی نوکلاسیک از فرد اتوم‌واره‌ای آغاز می‌کند که از لحاظ هستی‌شناختی مقدم بر کل، یعنی جامعه خاص‏ تصور می‌شود. این میراث دکارت‌گرایی است و به قول ریچارد لوینز و ریچارد لئونیتین با رویکردهای روشن‌شناختی در حوزه‌های دیگر مشترک است: «اجزا، از لحاظ هستی‌شناختی مقدم بر کل‌اند، یعنی به‌طور جداگانه وجود دارند و گرد هم‌ می‌آیند تا کل‌ها را بسازند. اجزا، خواص‏ ذاتی دارند که به آنها تعلق دارند و آنها هستند که به کل معنا می‌بخشند.»
در تحلیل نوکلاسیک، ما افراد اتوم‌واره‌ای داریم که با وسایل و تکنیک‌های مفروض‏ خارج از ارگانیسم، وارد روابط مبادله‌ای با یکدیگر می‌شوند، برای اینکه خواست‌های خارج از ارگانیسم خود را ارضا کنند، و جامعه عبارت از مجموع این ترتیبات مبادله است.
هیچ چیز بیش‏ از اینها نمی‌تواند دورتر از دیدگاه مارکس‏ باشد. آغاز کردن از فرد مجزا که برای او شکل‌های گوناگون ارتباط اجتماعی وسایل محضِ مقاصد خصوصی او هستند، یاوه‌ای بیش‏ نبود. مارکس‏ تاکید می‌کند منافع خصوصی، خود منافع اجتماعا تعیین شده‌اند که تنها در چارچوب شرایطی به دست تواند آمد که جامعه مقرر داشت و با وسایلی که جامعه فراهم کرده است. مسلما آن منافع افراد، منافع خصوصی است، اما محتوای آن و نیز شکل و وسایل تحقق آن، در شرایط اجتماعی مستقل از همه تعیین می‌شود.
بدینگونه در چشم‌انداز دیالکتیکی(برخلاف چشم‌انداز دکارتی) اجزا، به مثابه اجزا، وجود مستقل مقدم ندارند. اجزا، خواص‏ خود را با اتکا به «اجزای یک کل خاص‏ بودن»، به دست می‌آورند. خواصی که آنها به‌طور جداگانه یا به مثابه اجزای کل دیگر، فاقد آنند. از این‌رو، عزیمت‌گاه مارکس‏، ایجاد فهمی از جامعه به مثابه یک «کل مرتبط» به مثابه یک سیستم ارگانیک است، یعنی ردیابی روابط ذاتی و افشای ساختار تاریک نظام اقتصادی بورژوایی، آن هسته درونی که ضروری اما پنهان است.‏ مارکس‏ فقط در نظر دارد آنچه را در چارچوب این ساختار برای عوامل منفرد تولید، واقعی است و اینکه چگونه اشیا ضرورتا بر آنها ظاهر می‌شوند، کشف کند. برای مثال، با انکشاف گرایش‏های عام و ضروری سرمایه بر مبنای مفهوم سرمایه، اثبات اینکه چگونه قوانین ذاتی تولید سرمایه‌داری از طریق اقدامات سرمایه‌داران منفرد در رقابت با یکدیگر بروز می‌کنند امکان‌پذیر شد. چنانکه مارکس‏ درگروندریسه بارها تذکر داده است، رقابت، قوانین درونی سرمایه را به عمل وامی‌دارد، آنها را به قوانین اجباری به سوی سرمایه فردی سوق می‌دهد، اما آنها را ابداع نمی‌کند، آنها را متحقق می‌سازد. از سوی دیگر، آغاز کردن تحلیل با سرمایه‌های فردی (و با ارتباطات آنگونه که در پدیده رقابت ظاهر می‌شوند)، تحریف ساختار داخلی به وجود می‌آورد زیرا در رقابت همه‌چیز همیشه به صورت واژگونه آن ظاهر می‌شود، هر چیز، همواره روی سر خود می‌ایستد.
از این چشم‌انداز، مطلقا میان رویکرد اتومیستی اقتصاد نوکلاسیک و مارکسیسم سازگاری وجود ندارد. مارکسیسم نوکلاسیک، نه نوکلاسیک و نه مارکسیسم است. آیا همین را می‌توان درباره مارکسیسم نظریه بازی یا مارکسیسم گزینش‏ عقلانی گفت؟
ولی این مهم است که فنون خاص‏ را با ظهور اولیه آنها یا استفاده‌ای که از آن فنون شده است، مشتبه نسازیم، با این کار، تجربه فرجام اقتصاد مارکس‏ را تکرار خواهیم کرد که به‌رغم کشفیات مهم خود مارکس‏ در این فن، به مثابه بورژوایی مردود اعلام شد. به‌طور خلاصه، اگر مسئله تخصیص‏ این فنون در چارچوب مارکسی است، پس‏ مارکسیسم تحلیلی چیز زیادی می‌تواند بدهد. نظریه بازی و رویکردهای نظریه بازی را در نظر‌گیریم. خصلت‌نمای هر دو_الستر و رومر- تاکید بسیار شدید بر مدل‌سازی «نظریه بازی» است، در واقع تعریف عمومی رومر از استثمار، صریحا مبتنی بر نظریه بازی است. آیا این رویکرد در تئوری مارکسیستی جایی دارد؟
نظریه بازی با تعیین و تخصیص‏ بازی آغاز می‌شود، یعنی صریحا دسته‌ای از روابط را تعیین می‌کند که درون آن بازیگران عمل می‌کنند. در ظاهر آن، چیزی ناسازگار با مارکسیسم نیست، این رویکرد که از تخصیص‏ دسته معینی از روابط تولید شروع می‌شود و سپس‏ برای کشف اینکه چگونه بازیگران خاص‏ به‌طور عقلانی رفتار می‌کنند رهسپار می‌گردد، راه را برای خواص‏ پویای (قوانین حرکت) ذاتی در ساختار خاص‏ هموار می‌سازد. البته کلید، تخصیص‏ بازی و بازیگران خواهد بود. برای مثال، یک بازی، که در آن بازیگران به مثابه فروشندگان رقیب کالای مشترک معرفی می‌شوند و اهداف عقلانی‌شان را کشف می‌کنند، درباره رقابت سرمایه‌هایی که به زعم مارکس‏ قوانین سرمایه‌داری را اجرا می‌کند، سکونت می‌گزیند. برعکس‏، یک بازی که رابطه میان ارباب فئودال و دهقانان اجاره‌دار او یا میان ائتلاف اربابان و ائتلاف دهقانان را مکشوف می‌سازد، به نظر می‌رسد که به یک بررسی، خصلت ضروری روابط فئودالی تولید می‌دهد. ارباب فئوال چه می‌خواهد، استراتژی قابل استفاده و اهداف و بازده‌ بالقوه چه هستند؟
چنانکه گفته آمد، چنین می‌نماید که میان نظریه بازی و رویکرد مارکسیستی چیز ناسازگاری وجود ندارد، در واقع نه فقط می‌توان حدس‏ زد که مارکس‏ خیلی سریع فنون آن را کشف کرده بوده است، بلکه می‌توان فراتر رفت و تصور کرد که تحلیل مارکس‏، ذاتا چشم‌اندازی از نظریه بازی بود. برای مثال، نگاه کنید به پرداختی از نظریه ارزش‏ اضافی مارکس‏ با استفاده از نظریه بازی توسط مائرک. ولی توصیف بازی فئودالی یک ویژگی معین دارد، زیرا این بازی، بازی‌ای است که می‌توان به بهترین وجه یک بازی‌جمعی نام‌گذاری شود. بازیگران آن عبارتند از طبقات (یا نمایندگان طبقه، حاملان یک رابطه). در اینجا محلی برای فرد اتوم‌واره خودمختار وجود ندارد، ما (هنوز) تعامل‌های درون‌طبقاتی را معمول نکرده‌ایم. خلاصه، در بازی جمعی، طبقات عمل می‌کنند. ارباب فئودال و دهقان تعامل دارند. اما ارباب فئودال منفرد و دهقانان منفرد با یکدیگر وارد تعامل نمی‌شوند. به همین‌گونه در بازی جمعی برای سرمایه‌داری، سرمایه (سرمایه‌دار) و کارگر مزدور (کارگر) تعامل ندارند. اما بازیگران که از وجود مقرر سرمایه‌داران رقیب و کارگران مزدبگیر برمی‌خیزند، به عنوان تابعی از استقرار رابطه ضرور سرمایه کار مزدوری دیده می‌شوند. همانگونه که مائرک در بحث خود درباره نظریه ارزش‏ اضافی نشان می‌دهد، درست مثل این است که در هر طبقه‌ای، یک مرکز واحد تصمیم‌گیری وجود دارد، یک سرمایه‌دار جمعی و یک کارگر جمعی با دو طبقه که با یکدیگر مانند دو اتحادیه خودمختار روبه‌رو می‌شوند.
بدینگونه، بازی جمعی (یا طبقاتی) هر نوع ملاحظه قابلیت ائتلاف‌های جزئی را کنار می‌گذارد تا به‌طور موفقیت‌آمیز درگیر کنش‏های جمعی شود؛ برای اینکه نخست به‌طور دقیق خصلت رابطه میان طبقات را که به وسیله روابط تولید تعیین ‌شده کشف کند. همه پرسش‏هایی که آیا عوامل منفرد به نفع فردی خود خواهند دید که در کنش‏ جمعی متعهد شوند (برای نیل به اهداف طبقاتی)، همه موضوع‌های مربوط به مسائل سواری رایگان و جز آنها، موضوع اصلی تحقق بازی جمعی نیستند. تقدم معرفت‌شناختی به تعیین ساختاری محول می‌شود که در چارچوب آن، فرد عمل می‌کند. با این همه، مسائل درون ائتلافی خارج از دید تحلیل مارکسیستی نیست(به همین‌گونه، ملاحظه اینکه چگونه طبقه در خود به طبقه برای خود تبدیل می‌شود)، شیوه‌ای که به موجب آن سرمایه می‌کوشد کارگران را تقسیم کند و رقابت را در میان آنان تشویق نماید تا به اهداف خودش‏ برسد بخش‏ مهمی از اکتشاف مارکس‏ از یک استراتژی عقلانی برای سرمایه در بازی استراتژیک سرمایه و کار مزدوری است. و نتیجه‌گیری او: هنگامی که کارگران منفرد مطابق منافع فردی‌شان عمل می‌کنند، حاصل آن بدترین استراتژی برای کارگران به مثابه یک کل است. این یک بیان انتقادی درباره مسائل درون ائتلاف از جانب کارگران است. به همان اندازه که نگرش‏ مارکس‏ به این مسائل درون ائتلاف، اهمیت دارند، ضروری‌ است که تشخیص‏ دهیم که این مسائل فقط بعد از تعیین بازی جمعی مقدماتی می‌توانند روی دهند.
از سوی دیگر، به خلاف بازی جمعی، آنچه می‌توان آن را بازی فردی خواند، نقطه شروع متفاوتی دارد. آغاز کردن از این موضع که جوهرهای فرافردی وجود ندارند که در جهان واقعی عمل کنند، ضرورت بررسی رفتار واحد منفرد در سطح پیشاائتلافی در جنگ همه علیه همه را ایجاب می‌کند. بدینگونه دیگر در کُنه تحقیق، خصلت رابطه طبقاتی وجود ندارد. جایگزین آن بحث‌‌برانگیر است. برآیندهایی که از تعامل افراد اتوم‌واره پدید می‌آید. در بهترین حالت، پرسش‏ برتر در بازی فردی این می‌شود که چرا ائتلاف‌ها به وجود می‌آیند، چرا (و به چه معنا) طبقات برای خودشان وجود دارند؟
بدینگونه نمی‌توان گفت رویکرد نظریه بازی به خودی خود، با تحلیل مارکسیستی ناسازگار است. به جای دقت همچون خط انفصال میان مارکسیسم و مارکسیسم تحلیلی، مسئله اصلی، ماهیت بحثی است که در چارچوب آن، چنین فنونی به کار رفته است. دقیقا در این زمینه است که مارکسیسم تحلیلی باید مورد توجه قرار گیرد.
● فردیت‌گرایی روش‏‌شناختی و مبانی خُرد
در کانون مارکسیسم تحلیلی این حکم مطلق نهفته است که هیچ‌گونه استثماری در سطحی بالاتر از سطح واحد مفرد وجود ندارد. بدینگونه الستر معنا کردن مارکس‏ را می‌گشاید و آن را با تشریح و توجیه اصل فردیت‌گرایی روش‏‌شناختی آغاز می‌کند. این نظریه کاملا ناسازگار است: تمامی پدیده‌های اجتماعی- ساختار و تغییر آنها- در اصل به شیوه رهایی قابل توضیح‌اند که تنها متضمن افراد- خواص‏ آنها، اهداف، اعتقاد و اعمال آنها باشد. الستر در توضیح این حکم می‌افزاید که لازم است، مکانیسمی فراهم کنیم که جعبه سیاه را بگشاید، پیچ و مهره‌ها و چرخ‌ها، گرایش‏ و باورهایی که مجموعه‌ای از برآیندها را به وجود می‌آورند، نشان بدهد. از این‌رو فردگرایی روش‏‌شناختی، سطح کلان را برای خُرد باقی می‌گذارد و تبیینی را که از افراد آغاز نمی‌کند رد می‌‌کند، در مقابل جمع‌گرایی روش‏شناختی که فرض‏ می‌کند جوهرهای فرافردی‌‌ای هستند که در نظام تبینی مقدم بر افرادند، می‌ایستد.
ولی الستر از مباحث مارکس‏ درباره انسانیت، سرمایه و به ویژه سرمایه به‌طور کلی، به عنوان موضوعات جمعی که با این نظریه فردیت‌گرایی روش‏‌شناختی ناسازگارند، نیک آگاه است. الستر با استناد به یکی از گزاره‌های مارکس‏ درباره رقابت در گروندریسه در واقع تفسیر می‌کند: «نمی‌توان صریح‌تر از این افکار فردیت روش‏شناختی را خواستار شد». ولی او بی‌درنگ یک مرجع بدیل را به یاری می‌طلبد- جان رومر.
در این مورد، تشخیص‏ این نکته مهم است که الستر مارکس‏ را دقیقا خوانده است و با قطعات مورد نظر ناآشنا نیست (اگرچه تعبیرهای وی گاه قابل بحث‌اند) اما، البته مردود شناختن آنها به عنوان خطاهای غم‌انگیز و تقریبا بی‌معنا، برهان او را زیر سوال می‌برد. آنچه باید نجات یابد، مارکسی است که او معنا می‌کند، مارکسی که همچون فردگرای روش‏‌شناختی به نظر می‌رسد. برنامه الستر، صرفا خلاص‏ شدن از مارکس‏ بد و حفظ مارکس‏ خوب است، جدا شدن چارچوب گمراه‌کننده از آنچه او در مارکس‏ ارزشمند می‌بیند. همین مضامین را می‌توان در رساله رومر درباره روش‏ در مارکسیسم تحلیلی یافت، رومر مدعی است: تحلیل مارکس‏، به مبانی خُرد نیاز دارد. وی می‌پرسد چگونه می‌توان گفت جوهر، سرمایه، چیزی انجام می‌دهد(مثلا کارگران را تقسیم می‌کند و بر آنان غلبه می‌‌کند) «هنگامی که در یک اقتصاد رقابتی عاملی وجود ندارد که در جست‌وجوی نیازهای سرمایه باشد؟» او تصور می‌کند هنگامی که مارکسیست‌ها چنین استدلال می‌کنند، آنان به «نوعی تعقل غایت‌‌شناختی تنبل‌منشانه» گرفتارند. پس‏، برنامه مشخص‏‌شده، عبارت است از ضرورت یافتن مکانیسم‌های خُرد: «آنچه مارکس‏‌گرایان باید فراهم کنند، تبیین مکانیسم‌ها در سطح خُرد است، زیرا پدیده رهایی که آنان ادعا دارند به درد استدلال‌های غایت‌شناسانه می‌خورند.
منطقِ پشتوانه این موضع‌گیری مارکسیسم تحلیلی را در پاسخ فیلیپ وان پاریج به توصیف این موضع‌گیری به عنوان یک «مارکسیسم نوکلاسیک» به روشن‌ترین وجهی می‌توان یافت. وان پاریج با توجه به تضاد میان انسان عقلانی (یا فردیت‌گرا) و تبیین‌های ساختاری (یا نظام‌مند) نشان می‌دهد که تبیین‌های ساختاری که پژوهشگر را به حکم ساختاری ارجاع می‌دهد (مثلا نیازی که از «خود سیستم» ناشی می‌شود)، بی‌تردید از سوی «مارکسیسم نوکلاسیک» مردودند. چرا؟ زیرا هیچ تبینی از B به وسیله A پذیرفتنی نیست مگر آنکه شخص‏ مکانیسمی را که از طریق آن A-B را تولید می‌کند، تعیین می‌‌کند.
در بحث موفقیت رومر در استخراج طبقات و استثمار درون سرمایه‌داری به صورت قواعد، ما باید خودمان را به جنبه‌های گزیده نظریه او آنگونه که در کتاب و مقالات بعدی او آمده است محدود کنیم. (برخی مسائل دیگر، در بررسی من از کتاب مطرح می‌شوند، مثلا ما استثماری را که رومر در مدل خطی خود از یک اقتصاد تولیدکنندگان کالایی ساده با مالکیت متفاوت کشف می‌کند نادیده می‌گیریم زیرا نابرابری‌ای که رومر در آنجا پیدا می‌کند آشکارا «بهره» است و نامگذاری آن به مثابه «استثمار به معنای مارکس‏» حرف مفت است و به دلایل مشابه، ما به بررسی « استثمار سوسیالیستی» رومر نیز نخواهیم پرداخت. لُب مطلب در برهان رومر آنجایی است که رومر یک بازار کار وارد مدل خودش‏ می‌کند، با مدل او آشنایی داریم: مدل «افراد با استعدادها و امکانات تولیدی متفاوت» او نشان می‌دهد که در نتیجه خوش‏بین کردن رفتار، افراد کم‌استعداد به فروش‏ نیروی کار خود اقدام خواهند کرد و استثمار خواهند شد، کار اضافی انجام می‌دهند و حال آنکه افراد پر استعداد به اجیر کردن نیروی کار خواهند پرداخت و استثمار‌کننده خواهند شد.
برهان، متعلق به گزاره مارکسیستی کلاسیک، کاملا محکم جلوه می‌کند. ولی، رومر پیش‏ می‌رود که یک بازار اعتبار هم علم کند به جای بازار کار و حالا یک نتیجه کارکردی معادل نشان می‌دهد: افراد کم‌استعداد سرمایه را اجیر می‌کنند (کار اضافی انجام می‌دهند) در حالی که پراستعدادها سرمایه را اجاره می‌دهند و استثمارگرانند. در حقیقت در هر دو مورد استثمار یکی است. از این رو رومر «قاعده هم شکی» Isomorphism خود را پیشنهاد می‌کند که «البته این مسئله مهم نیست که آیا کار سرمایه را اجیر می‌کند یا سرمایه کار را اجیر می‌کند: در هر دو مورد فقرا استثمار می‌شوند و ثروتمندان استثمار می‌کنند». اکنون این قاعده که جملات آن پی در پی اقتصادهای مارکس‏ و نوکلاسیک را یدک می‌کشد برای آنچه به دنبال می‌آید اصلی است. خود رومر این نتیجه مهم را می‌گیرد که «وجه بنیادی استثمار سرمایه‌داری آن چیزی نیست که در فرآیند کار رخ می‌دهد بلکه مالکیت متفاوت وسایل مولد است.» ولی دقیقا نتیجه نادرستی از قاعده هم شکلی اخذ شده است: قاعده مزبور، به جای آنکه قوت تحلیل رومر را نشان دهد، ضعف آن را به نمایش‏ می‌گذارد.
آنچه را روی داده است بررسی کنیم: تقدم منطقی از روابط خاص‏ تولید به روابط مالکیت تغییر یافته است، رابطه آنها قلب شده است. به جای دیدن روابط مالکیت سرمایه‌داری (kp) به مثابه محصول روابط سرمایه‌داری تولید(krp) رومر استدلال می‌کند که مالکیت متفاوت وسایل مولد، به ناگزیر روابط تولید سرمایه‌داری، استثمار و طبقه را به وجود می‌آورد. البته می‌توان ثابت کرد که این امر هم با بازار کار و هم با بازار اعتبار اتفاق می‌افتد، نتیجه این می‌شود که دارا بودن مالکیت نامساوی به اضافه عامل بازار برای ایجاد «روابط طبقاتی و رابطه سرمایه» به صورت قواعد کافی است.
ولی اجازه دهید تاکید کنیم آنچه را مارکس‏ به عنوان عناصر مهم در سرمایه‌داری می‌دید عبارتند از: ۱) فروش‏ حق مالکیت بر نیروی کار از سوی شخصی که فاقد وسایل تولید است و ۲) خرید این حق مالکیت از سوی صاحب وسایل تولید که هدف او ایجاد ارزش‏ است (پول_کالا_ پول). این دو عنصر به وضوح مستلزم روابط مالکیت سرمایه‌داری است (kp)_ نابرابری ویژه در مالکیت وسایل و اموال. ولی kp برای ایجاد این دو عنصر کافی نیست_ چون (همانگونه که خود رومر نشان می‌دهد) بدیهی است که kp همچنین می‌تواند a۱ ) از اجیر کردن وسایل تولید از جانب کسی که صاحب فقط نیروی کار است و (a۲ اجاره دادن همان از سوی صاحب وسایل تولید حمایت کند. پسkp) شرط لازم و نه کافی برای سرمایه‌داری است (krp) سخن کوتاه، دو رژیم کاملا متمایز بر مبنای داده‌های نخستین رومر در روابط مالکیت اولیه می‌‌توانند به وجود آیند. پرسش‏ ساده‌ای این تمایز را آشکار می‌سازد.
چه کسی صاحب محصول کار است؟ در ۱ و ۲ حقوق مالکیت محصول کار به صاحب وسایل تولید که حقوق مالکیت بر مصرف نیروی کار را نیز خریده است تعلق دارد، از سوی دیگر در a۱ و a۲ این صاحب نیروی کار است که حق مالکیت بر محصول کار را داراست. اثبات اینکه تحلیل مارکس‏ از سرمایه‌داری معطوف به ۲۱ است نه به a۲a۱ دشوار نیست. در نزد مارکس‏، موقعیتی که در آن خرید نیروی کار مقدور نبود، آشکارا پیش‏ _ سرمایه‌داری بود. جایی که سرمایه به طور رسمی به کار مسلط است شکل اولیه رابطه سرمایه، «روابط سرمایه اساسا مربوط به کنترل تولید است و... بنابراین کارگر دائما به عنوان فروشنده و سرمایه‌دار به عنوان خریدار در بازار ظاهر می‌شوند». از سوی دیگر به خلاف سلطه رسمی، وقتی بود که سرمایه داشت به پیدایی می‌آمد اما « هنوز سرمایه به عنوان خریدار مستقیم کار و به عنوان مالک بلاواسطه فرآیند تولید به وجود نیامده است مثل سرمایه رباخوار و تجاری».
«اینجا ما هنوز به مرحله سلطه رسمی سرمایه بر کار نرسیده‌ایم». ویژگی روابط پیش‏ سرمایه‌داری دقیقا همان بازار اعتباری بود که رومر ارائه می‌دهد. بدینگونه مارکس‏ در گروندریسه به آن رابطه‌ای پرداخت که در آن تولید‌کننده هنوز مستقل، با وسایل تولیدی روبه‌روست که مستقل از « صورت‌بندی مالکیت طبقه خاصی از رباخواران است...که جبرا در همه شیوه‌های تولیدی که کم یا بیش‏ بر مبادله استوارند تحول می‌یابد.» اینجا کارگر هنوز داخل فرآیند سرمایه قرار نگرفته است. بنابراین شیوه تولید، هنوز دستخوش‏ تغییر ماهوی نشده است. البته استثمار وجود دارد در واقع، «زشت‌ترین استثمار کار.» در خود شیوه تولید، سرمایه هنوز به طور مادی کارگران منفرد یا خانواده کارگران را به زیر سلطه در نیاورده است.
آنچه انجام می‌گیرد استثمار به‌وسیله سرمایه است به دو شیوه تولید سرمایه‌داری... این شکل بهره‌کشی که در آن سرمایه مالک تولید نیست و از این رو سرمایه فقط صوری است، در‌بردارنده تسلط اشکال پیش‏ بورژوایی تولید است، مارکس‏ به همین‌گونه بر آن بود که «سرمایه فقط در جایی به پیدایی می‌آید که تجارت تملکِ خود تولید را تصرف کرده است یعنی در جایی که بازرگان تولید‌کننده می‌شود یا تولید‌کننده بازرگان محض‏ است.» پس‏ چه پدیده‌هایی از داده‌های منطقا مقدم رومر مشتق شده‌اند؟ افراد جداگانه به طور نابرابر مستعد؟ چه قواعدی با این نمونه ابتدایی فردیت‌گرایی روش‌شناختی با موفقیت ثابت شده‌اند؟ ما درمی‌یابیم که تمایزی میان یک سرمایه‌دار و یک پیش‏ سرمایه‌دار نیست. هیچ تمایزی میان استثمار ویژه سرمایه‌داری مبتنی بر روابط سرمایه‌داری تولید و استثمار پیش‏ سرمایه‌داری مبتنی بر صرفا استعدادهای مالکیت نابرابر وجود ندارد. رومر البته حق دارد که هر چیزی را که می‌خواهد سرمایه‌داری بنامد همینطور میلتون فریدمن اما لحظه‌ای هم نباید آن را با مفهوم مارکس‏ و مارکسیستی سرمایه‌داری مشتبه سازد. بنابراین رومر به همان نتیجه‌ای نمی‌رسد که مارکس‏ رسید.
نامعینی هویدا در مدل او قاعده هم شکلی به جای تقویت موردی که ما بتوانیم از افراد دارای مواهب مالکیت متفاوت برای ایجاد روابط سرمایه‌داری تولید و استثمار سرمایه‌داری رهسپار شویم، بر عکس‏، برهان او را بی‌اعتبار می‌سازد. با وجود این، ممکن است پاسخ داده شود که همه اینها فقط ثابت می‌کند که مارکس‏ در تمییز میان استثمار سرمایه‌داری مورد ۱ و ۲ و استثمار پیش‏ سرمایه‌داری مبتنی بر استعدادهای دارایی نابرابر a۱ و a۲ اشتباه می‌کرد زیرا استثمار در هر دو مورد یکسان است. برای پاسخ به این ایراد باید به اختصار مدل رومر را بررسی کنیم.
یکی از مسائل مهم در مدل رومر فرض‏ او در مورد کارکرد تولیدی مشترک برای تمامی نظام‌هاست. آنچه در این تعریف از نظر دور مانده تاثیر روابط خاص‏ تولید بر کارکرد تولید است. برای مثال، با فرض‏ اینکه در مدل‌های تولید خطی رومر که یک واحد نیروی کار، مقدار کار معینی انجام می‌دهد یعنی کیفیت و شدت کار از نظر فنی مفروض‏ می‌گردد. او نه فقط محتوای تمایز مارکسی میان نیروی کار و کار را کاملا از نظر دور می‌دارد، بلکه همچنین ما را با تولیدی که صرفا به مثابه فرآیند فنی انتقال منابع خام به محصولات نهایی در نظر گرفته شده رها می‌کند. بدینگونه تمایزی که رومر زمانی میان رویکرد مارکسیستی و نوکلاسیک قائل بود که بنا بر آن مارکسیست می‌پرسد«کارکردن کارگران چقدر سخت است؟» رنگ می‌بازد. اگر چه رومر نتیجه می‌گیرد که استثمار سرمایه‌داری نیازی به تسلط در مرکز تولید ندارد زیرا روابط استثماری و طبقاتی در یک اقتصاد سرمایه‌داری که از بازارهای کار استفاده می‌کند، می‌تواند با یک اقتصاد سرمایه‌داری که از بازار اعتبار استفاده می‌کند دقیقا تکرار شود، با این همه مدل‌های او این نتایج را تنها به علت مفروضات نهفته‌شان اخذ می‌کنند.
در مدلی که در آن تولیدکنندگان مایلند فراغت را به حداکثر برسانند که شامل فراغت در «فواصل» ساعات کار هم هست، فرض‏ ضریب‌های فنی نامتغیر، در آن دو مدل، به فرض‏ وجود یک فرآیند نظارت‌کننده سرمایه‌داری کارآمد و بدون هزینه می‌انجامد (بدون تصدیق آن فرضیه!) نیاز سرمایه‌داری به سلطه را فقط می‌توان با این فرض‏ انتزاع کرد کاری که رومر صریحا آن را انجام می‌دهد که تحویل کار در ازای مزد، معامله‌ای است به همان سادگی و قابل اجرا که تحویل یک سیب در ازای مبلغی پول. کوتاه سخن، کشف رومر که مورد بازار کار و مورد بازار اعتبار راه‌حل‌های یکسانی را به دست می‌دهد و از این رو لزومی به سلطه سرمایه‌داری نیست صرفا بازتاب فرضی ایدئولوژیک است که وی بر مدل خود تحمیل کرده است. رومر با این فرض‏ که روابط تولید اهمیتی ندارد، در اثبات این موضوع چندان مشکلی ندارد، وی البته نخستین کسی نیست که مدعی است آنچه را صرفا در مفروضاتش‏ است به اثبات رسانده است.
● استثمار عادلانه
کشف رومر که استثمار سرمایه‌داری نه لزومی به نیروی کار به عنوان کالا و نه لزومی به سلطه بر تولید دارد، برای سایر کسانی که در اردوی مارکسیسم تحلیلی هستند شوق‌انگیز بوده است. برای مثال، رایت نخست در برابر برهان غیر ضرور بودن سلطه سرمایه‌داری برای استثمار ایستادگی کرد، اما بعد از پا در آمد البته با اعتقاد به اهمیت رابطه میان سلطه در تولید و روابط طبقاتی سرانجام با پذیرفتن نظریه رومر به مثابه چارچوبی برای کار تجربی خودش‏ روی نکته دوم نیز تسلیم شد و اعلام کرد «من اکنون تصور می‌کنم که رومر درباره این نکته حق داشت». الستر نیز واضح است، پس‏ از ارائه نتیجه‌گیری رومر، الستر به صورت خصلت‌نمایی اعلام می‌کند: «من بر این باورم که برهان رومر اعتراضی غیر قابل انکار به این نظریه «بنیادگرایانه» است که استثمار باید با سلطه در فرآیند کار ملازمه داشته باشد» ولی زمانی که وجوه خاص‏ سرمایه‌داری و استثمار سرمایه‌داری آشکار شده است با به جا ماندن موهبت‌های نابرابر آیا اندیشه‌های مربوط به استثمار «عادلانه» می‌‌تواند خیلی دور باشد؟ رومر با طرح پرسش «آیا مارکسیست‌ها به استثمار علاقه‌مند خواهند بود؟» با قضاوت خود پاسخ می‌دهد که نظریه استثمار، سکونتگاهی است که ما دیگر نیازی به حفظ آن نداریم: «با خالی شدن خانه، تمامی محتویاتش‏ نقل مکان بازاری رومر عبارت است از نقل مکان به «مفهوم مدرن استثمار به عنوان یک بی‌عدالتی در توزیع در آمد در نتیجه توزیع استعدادها که ناعادلانه است.» استثمار، خلاصه کنیم، صرفا نابرابری است «عواقب توزیع یک نابرابری غیرعادلانه در توزیع وسایل و منابع مولد است».
معنای آشکار این مطلب این است که اگر نابرابری اولیه در بهره‌مندی از دارایی خود غیر عادلانه نبود، استثمار نابرابری غیر عادلانه نیست. در حالی که این نکته در حقیقت از کشفیات رومر است این الستر است که به روشن‌ترین وجهی منطق برهان مارکسیستی تحلیلی را ترسیم کرده است. وی متذکر می‌شود که ما استثمار را ناعادلانه می‌دانیم زیرا «استثمار در تاریخ تقریبا همیشه خاستگاه علی کاملا آلوده به خشونت، زور یا فرصت‌های نامساوی داشت» اما اگر یک «سیر بی‌آلایش‏» انباشت اولیه وجود داشت چه می‌شد؟ اگر مردم از لحاظ امتیازات زمان‌شان متفاوت بودند چه؟ اگر برخی مردم به جای مصرف کردن پس‏انداز و سرمایه‌گذاری می‌کردند چه می‌شد؟
«آیا اگر آنان دیگران را با مزدی بیش‏ از آنچه می‌توانستند در جای دیگر به دست آورند، به کار برای خود وا می‌داشتند کسی می‌توانست به ایشان ایراد بگیرد؟» الستر توجه می‌دهد: «اینجا یک اعتراض‏ شدید هست که باید از طرف کسی که می‌خواهد از نظریه مارکسیستی استثمار دفاع کند، جدی گرفته شود». الستر و رومر با قلب کردن رابطه میان روابط مالکیت و روابط تولید در یک سیستم ارگانیک، از داستان‌های جعلی‌شان درباره انباشت سرمایه در می‌یابند که «استثمار یک مفهوم اخلاقی بنیادی نیست». متاسفانه، تو گویی میان «سرمایه اولیه» و سرمایه‌ای که از استثمار ویژه سرمایه‌داری پدید می‌آید هرگز تمایزی مطرح نشده است، تو گویی، مارکس‏ هرگز خاطرنشان نساخت که حتی اگر سرمایه، بدوا به‌وسیله کار خود شخص‏ به دست آمده باشد پاک‌ترین طریق ممکن برای انباشت دیر یا زود به صورت ارزشی در می‌آید که بدون یک معادل تصاحب می‌گردد. بی عدالتی ذاتی استثمار عنصر دیگری است که در کتاب «معنا کردن» مارکس‏ الستر ناپدید می‌شود.
مایکل لبوویتز
بابک پرویزی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید