پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


ناخشنودی آگاهی در ترجمه هگل


ناخشنودی آگاهی در ترجمه هگل
گئورگ ویلهلم فردریش هگل، فیلسوف ایده‌آلیست و تاریخ‌گرای آلمانی، در اثر کبیر و دوران‌سازش «پدیدارشناسی روح»، فصلی را در «ناخشنودی آگاهی» پرداخته است. آگاهی (consciouness)، همچون مقوله‌ای بنیادین در دستگاه ایده‌آلیسم آلمانی، نزد بسیاری از چهره‌ها و جریانات اثرگذار یا کم‌اثر آن، دم‌خور ناخشنودی و تألم است. نیچه نیز تذکر داده است که آگاهی بر جهان، هم‌بسته عمیق‌ترین نومیدی‌هاست. اما چرا؟ چرا ناخشنودی و درد و رنج ناشی از آگاهی یافتن بر هستی، در نظام فلسفی ایده‌آلیسم، خصوصا نزد برجسته‌ترین چهره آن، هگل، این چنین مقام و موقعیتی می‌یابد؟ ایده‌آلیسم، آن دستگاه نظری‌ای که در تمام سال‌های «پایان تاریخ»، در عصری که قرار بود همه در دهکده آزاد جهانی سهیم شویم و شریک (و نشد!)، به دشمنی باز بودن جامعه، داغ ننگ خورده بود؛ ایده‌آلیسم، نظامی فلسفی است که می‌خواهد جهان را براساس ایده‌هایی درباره جهان بررسی کند، در عوض اینکه جهان را همچون یک چیز یا شماری از چیزها تجزیه و تحلیل کند. ایده‌آلیسم، بی‌رودربایستی معتقد است، جهان مادی، مستقل از ایده‌هایی که در ذهن، درباره آن دارد، وجود ندارد. از این رو، «آگاهی، بنیان واقعیت است»؛ چنین است که آگاهی، در صدر این نظام می‌نشیند.
سهم هگل در این ماجرا چیست؟ تکلیف ناخشنودی آگاهی چه می‌شود؟ هگل، در بنای ساختمان رفیع و باشکوه ایده‌آلیسم، نقش‌اش این بود؛ او گفت: ایده‌های منفرد (یا به ترجمه باقر پرهام، «فکرت‌های جداجدا») می‌توانند با هم ترکیب شوند و ایده‌ای مطلق را پدید آورند. هگل، نظرش این بود که این‌چنین کاری نه فقط شدنی و ممکن است، بلکه ضروری است؛ به قول ژان وال، این روش‌شناسی، امری است مربوط به عرصه زندگی نه یک شیوه نظرورزی صرف. هگل مصر بود که ما جزئی از جهان دورو برمان را تنها آن زمان می‌توانیم حقیقتا بشناسیم و بفهمیم که تمامی آن را بشناسیم و بفهمیم. هگل، برای رسیدن به وضعیتی که در آن بتوان کلیت (totality) را شناخت، مفهوم دیالکتیک را از یونان و فلسفه یونانی وام گرفت و بسط‌اش داد. نزد فیلسوف باستانی‌ای چون سقراط، دیالکتیک، روشی بود صرفا برای کندوکاو دانش از مسیری پر از پرسش و پاسخ؛ به قول تونی مایرس، چیزی شبیه به بازی معروف «۲۰ سوالی» که در آن هر پرسشی از طریق پاسخ پرسش پیش‌تر، اصلاح و به پاسخ پایانی نزدیک‌تر می‌شود.
هگل اما در باب دیالکتیک، شوخی و بازی سرش نمی‌شود. دیالکتیک در کار هگل، بدل می‌شود به روش الاهیاتی همچون تأویل قدسی، یک قاعده کیهانی و موتور پنهان تاریخ، همه اینها با هم.
خیلی جاها شنیده‌ایم یا خوانده‌ایم که دیالکتیک هگلی، فرآیندی سه وهله‌ای. یک تز اولیه، ایده نخستین، یا مقوله آغازین پیش نهاده می‌شود، پس در هیات یک آنتی‌تز، به جرح و تعدیل و البته نفی تز اولیه نوبت می‌رسد. در گام نهایی، آن دو در یک سنتز، یا در یک ایده فراگیرتر، به قول وال، «مفهوم جامع» با هم درآمیخته می‌شوند؛
فرآیندی که در خلال‌اش، جنبه‌های متعالی و مترقی حفظ می‌شوند، معایب و ارتجاعیات حذف می‌شوند و وضعیت در کل ارتقا می‌یابد. این‌چنین تصویری از دیالکتیک هگل، که همه جا شنیده یا خوانده‌ایم، تصویری رایج که مطابق آن دیدگاه‌های مختلف همیشه این قابلیت را دارند که در قالب حقیقت جامع و مانع و بزرگتری به آشتی برسند؛ آشتی ایده‌ها و تزها، از قضا همان نکته‌ای است که در درک وال از هگل، کانونی و محوری است.
اما هگل، به مثابه متفکری تاثیرگذار و دوران‌ساز، رادیکال‌تر و آشتی‌ناپذیرتر از این تصویر عالی و معمولی از او و اندیشه اوست. محصول دیالکتیک هگلی، نه یک آشتی، توافق بلکه درک ریشه‌ای این نکته است که تناقض شرط درونی هر این‌همانی (یا وحدت متعالی نهایی) است.
هگل یا همان متفکری که در مسیر آرا و اندیشه‌اش، به این نکته توجه می‌دهد که تناقض و ناسازگاری شرط کنار هم نشستن مسالمت‌آمیز و آرام امور و فرآیندهای جهان است، مسلما، همواره آگاهی را به جنس آگاهی ناشاد یا ناخشنود درک می‌کند و مقوله‌بندی می‌کند. آگاهی از جهانی که وجودش این چنین در گرو تناقض‌ها و ناسازگاری‌هاست برای هگل که جوانی‌اش را در سودای هماهنگی و هارمونی امورات جهان خلقت سر کرده است، آگاهی‌ای است که اساسا ناشاد و ناخشنود و دردآور است. برخلاف این تصویر لیبرالی و بهداشتی که مرد آگاه و دانا، مردی است مرتب، خرسند و لبخند به لب، آموزه هگلی از آگاهی، همواره این مقوله بنیادین واقعیت را هم بسته رنج، تألم، ناسازگاری و ناخرسندی قرار می‌دهد.
ژان وال در کتاب تازه منتشر شده «ناخشنودی آگاهی (consience malhreuse) در فلسفه هگل» (به ترجمه باقر پرهام) از همین سبب به نقش و جایگاه برجسته و فراموش‌ناشدنی «آگاهی ناخشنود» در نظام فکری ایده‌آلیستی هگل می‌پردازد و تاثیر این مفهوم و موضع را در شکل‌گیری کل دستگاه فلسفی هگل برمی‌رسد. نکته اینجاست اما که ژان وال، بر مسیری گام برمی‌دارد و تفسیرش را از هگل ارائه می‌دهد که، همان مسیر آشنا، همیشگی و کسالت‌بار است. ژان وال، معتقد است که در تفکر هگل، شبیه به یک نظام منسجم اندیشگی عرفانی، قصد و نیت نهایی، دستیابی به وحدت و خشنودی است. وال هم با صراحت تمام به ناخشنودی و تاثیر آن در پا گرفتن دستگاه فکری هگلی اشاره می‌کند، وال، بر ریشه‌های یهودی و مسیحی این مفهوم و ابعاد این مفهوم در این زمینه‌های تاریخی- مذهبی خاص دست می‌گذارد و ما را در شناخت تبار و ساختار ناخشنودی آگاهی نزد دستگاه ایده‌آ‌لیسم هگلی یاری می‌رساند؛ اما وال، نهایتا باور دارد که ناخشنودی پل عبور به خشنودی و این‌همانی آرمانی و نهایی است. او می‌نویسد: «از نظر هگل، آشتی معنا ندارد مگر پس از گذشتن از حالت‌هایی که بیانگر کامل‌ترین گسیختگی‌ها و درد نامتناهی است» (ناخشنودی آگاهی در فلسفه هگل/ ص ۴۳). بدین ترتیب، ناخشنودی طریقی است که انسان‌ها به آیینه‌های شادمان (به تعبیر شلینگ) یا به آیینه‌های الاهی (به تعبیر هگل) بدل می‌شوند. مطابق این تفسیر، در مراحلی پایین‌تر از دیالکتیک، وحدت را از کف می‌دهیم و گسیختگی و پراکندگی نصیب‌مان می‌شود تا در مراحل بالاتر، آن را در هیاتی کامل‌تر بازیابیم.
به یک شرط می‌توان با چنین برداشتی از دیالکتیک هگل، آن هم موقتا، توافق داشت، به این شرط که اسطوره لوکاچی «هگل جوان، هگل انقلابی» را وارونه سازیم و بپذیریم، از قضا این هگل جوان که سودای وحدت کلی و تبدیل سیاست به «امر زیبا» را در سر می‌پروراند، همان هگلی است که دستاویز اندیشه آلمانی فاشیسم قرار گرفت؛ هگل system-fragment که این همه مورد توجه ژان وال است. system-fragment متنی است که پس از مرگ هگل منتشر شد و دقیقا همان نگاهی را می‌پرورد که در هیات مفهوم فاشیستی جامعه «ارگانیک» (به مثابه پیکره‌ای از اندام‌های به هم پیوسته) سر برآورد. هگل تنها زمانی هگل شد که این خیال یونانی/ زیبایی‌شناسانه کل هماهنگ و وحدت‌یافته را به کناری گذارد. بنابراین این هگل جوان بود که پروژه‌اش، مبشر فرآیند فاشیستی «استقرار نظم ارگانیک تازه» بود که فردیت دوران مدرن را از میان می‌برد، ‌حال آنکه هگل، وقتی هگل شد که بر «حق نامتناهی فرد» (حتی برای به هم ریختن نظم خودانگیخته اولیه) پای فشرد.
هگل جوان، هگلی که سخت مصر است تا بخش‌های مختلف «نظم اجتماعی ارگانیک و وحدت‌یافته جدید» را به دقت طراحی کند از قضا شباهت بسیاری دارد به تئوریسین «مهندسی اجتماعی»، کارل ریموند پوپر، که او به شکل کمیک و تعجب‌آوری، هگل را «دشمن جامعه باز» لقب داده بود. محصول طراحی هگل جوان رمانتیست و پوپر پیرعاقل، هر دو یکی است:
انحلال سوبژکتیویته فعال و خلاق شهروندان در انگاره جمعی به اصطلاح عقلانی‌ای که در آن نهایتا «هر سخن، جایی و هر نکته، مکانی دارد»؛ پس سیاست از آن متخصصان امر سیاست و اقتصاد، متعلق به مردان اقتصاد است و قس علی‌هذا. هگل در ststem-fragment جامعه را بر سه بخش می‌داند که هر یک نظام اخلاقی ویژه‌ای دارد؛ دهقانان که سراسر در جوهر اجتماعی منحل شده‌اند، بورژواها که به رقابت و کامیابی فردی باور دارند و «طبقه کلی» (universal) که سیاست را اداره می‌کند، به جنگ می‌رود و حتی اگر لازم باشد حق دارد، جان بدهد برای وطن. اما هگل که هگل شد «طبقه کلی» از اشرافیت به بوروکرات‌های دولتی که به روشنگری مجهز و مسلح‌اند، منتقل شد. کلید فهم ارزش فردیت نزد هگل راستین این است که در تصویر اجتماعی تجدید نظر شده که دیگر نه تنها اشراف که هر فردی از هر طبقه‌‌ای، می‌توانست به جنگ برود و جان دهد. تن دادن به ریسک مرگ که برای لحظه‌ای همه تعلقات، گرفتاری‌ها و تقیدات را شل می‌کرد، دیگر در انحصار طبقه خاصی نبود بلکه حق/ مسوولیتی از آن هر شهروندی بود. دیگر به تمامی جایگاه‌ها و موقعیت‌های قشری – طبقاتی افراد نبود که آنها را نمایندگی می‌کرد، آنها از این پس حق داشتند این مناسبات را بر هم بزنند، خصوصا با تن سپردن به مرگ.
▪ ژان وال هم با ضرورت عبور از مراحل پردرد و رنج در خلال دیالکتیک موافقت دارد اما با تاکید بر این تذکر هگل که «ما در تمامی طول راه جز با واحدهای آغشته به تناقض، آکنده از جدایی، با چیزی سر و کار نداریم» اما نهایتا و در پایان راه به خشنودی دست می‌یابیم. اما حرف اصلی هگل این است که یک ایده یا تز درباره جهان، بی‌شک با یک تباین (discrepancy) یا ضدیت از هم خواهد پاشید، ولی چنین تباین، تضاد یا تناقضی ضروری است تا اساسا یک ایده وجود داشته باشد. آگاهی ناخشنود، گذار از گذرگاه‌هایی پر درد و رنج در مسیر دیالکتیک، الزامی است اما به این اعتبار که ناخشنودی همچون یک استثنا برای پابرجایی قاعده واجب است. حفظ این تخطی، ذاتی است و شرطی است درونی برای هر نوع قاعده‌مندی و این‌همانی.
مثلا اگر تز اولیه این است که «همه مربیان داخلی در لیگ برتر شایسته هستند» و آنتی‌تز هم این باشد «امیر قلعه‌نویی، مربی خوبی نیست»، سنتز حقیقتا هگلی از این دو تز این است که همه مربیان داخلی در لیگ‌برتر شایسته‌اند چون قلعه‌نویی مربی خوبی نیست.» کلید فهم این تناقض این است که اگر هیچ مربی بدی وجود نداشته باشد، در این صورت ما نمی‌فهمیم که یک مربی خوب، چگونه مربی‌ای است چون کسی نبود که تا با او مقایسه کنیم. بنابراین قلعه‌نویی (که مربی خوبی نیست) استثنایی است که قاعده را اثبات می‌کند. تفسیر رایج و محافظه‌کارانه از هگل، تصویری که ژان وال تا حدود زیادی بدان وابسته است، آغشته به تصویری است که سرتاپای فرهنگ کنونی جهان ما برآن بنا شده است؛ این تصور که «اگر شما جهان را طور خاصی می‌بینید، من به طریق دیگری می‌بینمش، اما نگران نباشید، در این صورت راه میانه و سومی هست که تفرقه ما را به مشکلی برطرف و رفع می‌کند (مثلا «راه سوم» تونی بلر) دیدگاهی که می‌تواند هر دو نگاه و روش را در دل خود جای دهد.»
اما از منظری که در آن «هگل، هگل شد» حقیقت، نه تنها مطلق و فراگیر نیست بلکه همواره در تناقض‌ها یافت می‌شود و نه در محو کردن آرام و بهداشتی تفاوت‌ها و جدایی‌ها. درست بدین سبب است که آگاهی ناخشنود و ناخشنودی آگاهی اهمیت می‌یابد و فهم آن، در قالبی مفهومی و در محوری تاریخی، (کاری که ژان وال کوشیده انجام دهد) واجب است. و از دریچه همین نگاه است که در می‌یابیم تفکر براساس نقیض‌ها (oxymoronic) صرفا روشی دل‌بخواهی برای نیل به حقیقت کامل و مفهوم جامع، از طریق رفتن از نقیضی به نقیض دیگر نیست، بلکه استوانه اسلوب فکری دیالکتیکی است. اسلوبی که بر اساس آن باید ساده‌لوحی مد روز را کنار گذاشت و فهمید که آثار و آرای کارل اشمیت متهم به فاشیست بودن، بیش از هر متفکری به انگاره دموکراسی یاری می‌رساند.
ژان وال، مفسری فرانسوی متقدم هگل است. او چهار سال پیش از آنکه الکساندر کوژو روسی هگل را به میانجی بازخوانی «خدایگان و بنده» به جامعه تفکر و آکادمی فرانسوی بشناساند، در سال ۱۹۲۹، «ناخشنودی آگاهی در فلسفه هگل» را نوشت. او در این کتاب کوشیده هگل جوان را به واضح‌ترین شکل شرح دهد. الحق که او پیش از لوکاچ در این راه موفق بوده است؛ او با ریشه‌هایی عرفانی‌‌مآبانه، از پس توضیح شیوه تفکر وحدت گرای هگل جوان برآمده است. اما او به نادرست سعی داشته است تا این گرایش زیباشناسانه و رمانتیست هگل جوان را برای فهم «پدیدارشناسی روح» این اثر عظیم دوران پختگی هگل نیز به کار بندد.
ژان وال، در متن اصلی «ناخشنودی آگاهی در فلسفه هگل» ۱۳ بند از ۲۵ بند فصلی را که هگل «در پدیدار شناسی روح» به ناخشنودی آگاهی اختصاصی داده است، را برای اولین بار به فرانسه ترجمه می‌کند. از وال، بعدها انتقاد می‌شود که چرا تمامی بند‌های آن فصل را ترجمه نکرده است تا حق مطلب به تمامی ادا شده باشد.
باقر پرهام، مترجم پرسابقه‌ای که سخت مشغول ترجمه کامل «پدیدار‌شناسی روح» (و به زبان خودش: «پدیدارشناسی جان») است، برای آنکه ترجمه او هم با همین انتقاد روبه‌رو نشده باشد، ترجمه تمام ۲۵ بند فصل مذکور را (از میان ترجمه متن کامل پدیدار‌شناسی روح) به انتهای کتاب منضم کرده است. اما ترجمه او، نقصان برجسته‌تری دارد؛ او به آسانی و با بی‌اعتنایی از کنار محور اصلی مفهومی کتاب، ناخشنودی آگاهی، گذشته است. او هرگز سعی نکرده، دست‌کم در مقدمه‌ای که بر کتاب نوشته است روش برخورد ژان وال با نظام فکری هگل را تبیین کند؛ او از چرایی اهمیت ناخشنودی آگاهی غافل شده است. شایسته بود که اگر پرهام برای معرفی ژان وال و تفاوت‌ها و اختلاف‌هایش با دیگر مفسران هگل در فرانسه، وقت گذاشته است، بن مایه‌های نظری و روش شناسیک وال و قرابت‌های او با دیگران را عمده می‌ساخت. اگر پرهام ترجمه ۱۲ بند را به ۱۳ بند پیشین هگل افزوده است شاید پاره اول این نقد هم بتواند مکمل ترجمه باقر پرهام باشد در شرح و توضیح مفهوم، «ناخشنودی آگاهی»
▪ پرهام، مطابق معمول و بنا بر رویه‌ای که در ترجمه «پیش‌گفتار پدیدار‌شناسی جان»/ تهران نشر آگه/ ۱۳۸۷) از او دیدیم، اصرار دارد که برخی مقولات و مفاهیم اندیشه هگل را به زبان فارسی ترجمه کند؛ او «ایده» (idea) در «ناخشنودی آگاهی در فلسفه هگل» را به فکرت برگردانده است، «جان» را به «روح» ترجیح داده است و گهگاه، دست‌اندازی‌های دیگری هم در سنت ترجمه فلسفه هگل اعمال کرده است. به تعبیر امید مهرگان، اگر بپرسیم «چنین ترجمه‌ای چه زمانی ترجمه بدی است؟» (الاهیات ترجمه/ رخداد نو/ ۱۳۷۸) احتمالا از همین حالا و از نخستین تلاش‌ها برای خواندن «پیشگفتار [و بعدها خود] پدیدار‌شناسی جان» و نیز کتاب ژان وال، برخی تشخیص‌ می‌دهند که ترجمه وی، ترجمه بدی است چون این نوپردازی‌ها چه بسا فرآیند فهم هگل را دشوار می‌سازد.
اما «موضع رسالت/ وانهادن مترجم» تئوری بنیامینی که امید مهرگان در «الاهیات ترجمه» بسط‌اش داده است، چنین ایجاب می‌کند که شاید ترجمه پرهام از اثر ژان وال، به‌خوبی فهما نیست، اما چنانچه پرهام دل‌بسته ساخت مجموعه کلمات (مثلا جملات)با معنا و موقر و آراسته نبوده باشد، چه بسا سیاق ترجمه وی، شکاف‌های درونی زبان‌فارسی در انتقال آرا و نظام‌های فکری – فلسفی را عیان می‌سازد، همچنان که شکاف‌های خود اثر ژان وال را برملا می‌سازد و به آفتاب می‌اندازد با احتساب حفظ چنین شرطی، ترجمه پرهام، در بین خطوط این شکاف‌ها ایستاده است یا قدم می‌زند. صدالبته اگر بنای‌مان «دیدگاه مسلط» باشد که ترجمه پرهام اگرچه ترجمه‌ای است «زیادی دقیق» اما هم بدین اعتبار، جاهایی از عهده رساندن معنا بر نیامده است. اما درست به همین خاطر، چون عنصری «شوک آور» در آن نهفته است ناخوشایندی ترجمه را حمل می‌کند و متعهد به رسالت بنیامینی ترجمه. البته با فرض اینکه در پس نوآوری‌های پرهام، نیتی بر «فاخرانه بودن» ترجمه وجود نداشته باشد، در آن صورت نه تنها متن ترجمه پرهام، محل ناخشنودی آگاهی است بلکه استثنایی است بر قاعده ترجمه به سامان از هگل.
آرمن الله‌وردیان
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید