پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن


قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن
تو نمی‌دانی غریو ِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد
چه کوهی‌ست!
تو نمی‌دانی نگاه ِ بی‌مژه‌ی محکوم ِ یک اطمینان
وقتی که در چشم ِ حاکم ِ یک هراس خیره می‌شود
چه دریایِی‌ست!
تو نمی‌دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گی‌ست!
تو نمی‌دانی زنده‌گی چیست، فتح چیست
تو نمی‌دانی ارانی کیست
و نمی‌دانی هنگامی که
گور ِ او را از پوست ِ خاک و استخوان ِ آجُر انباشتی
و لبان‌ات به لبخند ِ آرامش شکفت
و گلوی‌ات به انفجار ِ خنده‌یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشت ِ زنده‌گیِ او را
از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای
چه‌گونه او طبل ِ سُرخ ِ زنده‌گی‌اش را به نوا درآورد
در نبض ِ زیراب
در قلب ِ آبادان،
و حماسه‌ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه‌ی خون
با کلمه‌ی انسان،
با کلمه‌ی انسان کلمه‌ی حرکت کلمه‌ی شتاب
با مارش ِ فردا
که راه می‌رود
می‌افتد برمی‌خیزد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد می‌افتد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد
و به‌سرعت ِ انفجار ِ خون در نبض
گام برمی‌دارد
و راه می‌رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و که می‌دود چون خون، شتابان
در رگ ِ تاریخ، در رگ ِ ویت‌نام، در رگ ِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و به مانند ِ سیلابه که از سدْ،
سرریز می‌کند در مصراع ِ عظیم ِ تاریخ‌اش
از دیوار ِ هزاران قافیه:
قافیه‌ی دزدانه
قافیه‌ی در ظلمت
قافیه‌ی پنهانی
قافیه‌ی جنایت
قافیه‌ی زندان در برابر ِ انسان
و قافیه‌ئی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبال ِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیه‌ی لزج
قافیه‌ی خون!
و سیلاب ِ پُرطبل
از دیوار ِ هزاران قافیه‌ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه‌یی از خون
و از هر قطره‌ی هر سیلابه هزار انسان:
انسان ِ بی‌مرگ
انسان ِ ماه ِ بهمن
انسان ِ پولیتسر
انسان ِ ژاک‌دوکور
انسان ِ چین
انسان ِ انسانیت
انسان ِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسان ِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زنده‌گی
یک انسانیت ِ مطلق است.
و شعر ِ زنده‌گیِ هر انسان
که در قافیه‌ی سُرخ ِ یک خون بپذیرد پایان
مسیح ِ چارمیخ ِ ابدیت ِ یک تاریخ است.
و انسان‌هایی که پا درزنجیر
به آهنگ ِ طبل ِ خون ِشان می‌سرایند تاریخ ِشان را
حواریون ِ جهان‌گیر ِ یک دین‌اند.
و استفراغ ِ هر خون از دهان ِ هر اعدام
رضای خودرویی را می‌خشکاند
بر خرزهره‌ی دروازه‌ی یک بهشت.
و قطره‌قطره‌ی هر خون ِ این انسانی که در برابر ِ من ایستاده است
سیلی‌ست
که پُلی را از پس ِ شتابنده‌گان ِ تاریخ
خراب می‌کند
و سوراخ ِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه‌یی‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن می‌گذرند
رو به بُرج ِ زمرد ِ فردا.
و معبر ِ هر گلوله بر هر گوشت
دهان ِ سگی‌ست که عاج ِ گران‌بهای پادشاهی را
در انوالیدی می‌جَوَد.
و لقمه‌ی دهان ِ جنازه‌ی هر بی‌چیزْ پادشاه
رضاخان!
شرف ِ یک پادشاه ِ بی‌همه‌چیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی،رضاخان
نام‌اش نیست انسان.
نه، نام‌اش انسان نیست، انسان نیست
من نمی‌دانم چیست
به جز یک سلطان!
اما بهار ِ سرسبزی با خون ِ ارانی
و استخوان ِ ننگی در دهان ِ سگ ِ انوالید!
و شعر ِ زنده‌گیِ او، با قافیه‌ی خون‌اش
و زنده‌گیِ شعر ِ من
با خون ِ قافیه‌اش.
و چه بسیار
که دفتر ِ شعر ِ زنده‌گی‌شان را
با کفن ِ سُرخ ِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند برده‌گیِ زنده‌گی‌شان را
تا آقاییِ تاریخ ِشان زاده شود.
با ساز ِ یک مرگ، با گیتار ِ یک لورکا
شعر ِ زنده‌گی‌شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زنده‌گی‌شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه‌ی سُرخ ِ شعر ِشان
که در آن
پادشاهان ِ خلق
با شیهه‌ی حماقت ِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آن‌ها که انسان‌ها را با بند ِ ترازوی عدالت ِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعر ِشان از زنده‌گی‌شان
و قافیه‌ی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زنده‌گیِ آنان را بازگرفتند
حماسه‌ی شعر ِشان توفانی‌تر آغاز شد
در قافیه‌ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیه‌ی خون
با کلمه‌ی انسان
با مارش ِ فردا
شعری که راه می‌رود، می‌افتد، برمی‌خیزد، می‌شتابد
و به سرعت ِ انفجار ِ یک نبض در یک لحظه‌ی زیست
راه می‌رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می‌کوبد چون خون
در قلب ِ تاریخ، در قلب ِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و دور از کاروان ِ بی‌انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگ ِ انوالید ِ تو می‌میرد
با استخوان ِ ننگ ِ تو در دهان‌اش ــ
استخوان ِ ننگ
استخوان ِ حرص
استخوان ِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوان ِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوان ِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوان ِ بی‌تاریخی.
منبع : چراغ های رابطه


همچنین مشاهده کنید