شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


سفرنامه حج هفت شهر عشق


سفرنامه حج هفت شهر عشق
ـ سه شنبه هشت بهمن ماه سال.۱۳۸۱ برروی دریائیم.
از کشور بحرین گذشته ایم. در پرواز به سوی جده هستیم. ساعت دو و سی وهشت دقیقه نیمه شب است. با خود زمزمه می کنم: در اندرون من خسته دل ندانم چیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست با کشش اوست که به سویش در پروازیم و با همین کشش است که روزی باید به سوی ابدیتش بشتابیم. نیم ساعتی بعد ورودمان را به کشور عربستان خوش آمد می گویند. زنی که در کنارم نشسته اشکهایش را پاک می کند. هواپیما برای فرود آمدن چند بار تکان می خورد. دلم می خواهد من نیز در این سفر تکان بخورم، آنچنان که تو را ببینم. چشمهایم را می بندم و شب گذشته را به یاد می آورم. «برف می بارید، غروب برفی تهران و ترافیک و دلهره جا ماندن آمیخته با هم. فرودگاه مهرآباد و روبوسی بدرقه کنندگان شبی را ساخته بود، بیاد ماندنی. یکی نامه ای کوچک سرشار از راز و نیاز در جیبهای روپوشم فرو می کند، و آن دیگری سر در گوشم می گذارد و التماس دعا می گوید. و من زنی هستم ساک به دست ایستاده در ابتدای راهی تازه.» نهم بهمن ماه چهارشنبه «فرودگاه جده» بعد از نماز صبح سرم را روی ساکم می گذارم. چادر مشکی را بر سرم می کشم. از سوراخهای ریز چادر نور به مهمانی می آید. روی محوطه، چادر بزرگ سفیدی کشیده اند. با ارتفاعی زیاد، دیشب ساعت سه بود که رسیدیم. مأمور قدبلندی که دشداشه سفیدی برتن داشت، و چند نظامی عرب، با خونسردی مدارکمان را کنترل کردند، بدون بازرسی بدنی. آسمان ابری عربستان و خنکای صبح، زیبایی خاصی را پیشکش می کند. موکت سبز رنگ بزرگی را برای توقف موقتمان گسترده اند.
کاروانی از استان مرکزی که همگی با پیراهن و شلوار سبز سدری پوشیدند. در کنار ما صبحانه می خورند و عازم می شوند. امسال اولین سالی است که باید همه حجاج ایرانی لباس یکدست و یکرنگ بپوشند. در وضوخانه فرودگاه، اولین برخوردمان را با حجاج دیگر کشورها داشتیم. صمیمیت خاصی بین نگاههایمان رد و بدل می شد. آماده رفتن می شویم. فرودگاه بین المللی «ملک عبدالعزیز» خارج از شهر جده است. و ما موفق به گشت و گذار در شهر جده نمی شویم. جده شهری است بندری که پایتخت سابق عربستان است. که هنوز اهمیت خود را حفظ کرده و همه وزارتخانه ها در آن شعبه دارند و مقامات سیاسی چند ماه از سال را در آن اقامت می گزینند. و مهمترین بندر عربستان است که در ساحل دریای احمر واقع شده است. بیرون فرودگاه جده نخلهای کوتاه در کنار خیابان، خیلی سرسبز است. برخلاف آنچه که تصور می کردم.
بعد از جده به سوی «جحفه» می رویم. میقات ما جحفه است. مکانهایی که برای احرام مشخص شده «میقات» نام دارد، و کاروانهای که از جده به سمت مکه عازم هستند را مدینه بعد می گویند که در این مکان محرم می شوند. به ساعت نگاه می کنم. ساعت دو بعدازظهر می رسیم. در و دیوار مسجد سفید است. وارد قسمت حمامهای مسجد می شویم. در قسمت زنانه شاید سی اتاقک که دارای دوش هستند. نیت می کنم و بعد از آن لباس احرام را می پوشم. سر تا پا سفید. جلوی نمازخانه چهار زن سیاه با موهای فر که چسبیده به سرشان و ساق پاهای لاغر و سیاه با چند بچه روی زمین ولو شده اند. دو تای آنها ته مانده غذایی را با دست چنگ می زنند و می خورند. داخل مسجد یکی از همانها با پیراهن سبز خوابیده باردار است. بعد از نماز یکی از همراهانمان تکانش می دهد و چند مشت پسته در دامنش می گذارد. کاروان ما دویست و بیست نفر است. که پنج اتوبوس می شویم. اتوبوس حامل آقایان سقف ندارد. و باید گرما و نور آفتاب را تحمل کنند. با دو تکه حوله سفید که بدورشان بسته اند. به سمت اتوبوسها می دوند، اتوبوس خانمها مسقف و کولردار است. سرم را به شیشه اتوبوس تکیه می دهم. غم دنیا دلم را می گیرد. سایه خودم را در شیشه دودی اتوبوس می بینم. پیچیده در چادر و مقنعه سفید. یادم می آید که نباید خود را در شیشه نگاه کنم جزء محرمات است. به او فکر می کنم. کاش خودش آمده بود. کاش یکی از همین مردهای احرام پوشیده خود او بود. همیشه آرزو داشتم به این سفر بیایم. اما نه به نیابت از او. پدر عزیزم را می گویم.
ولی او هست. رها و آزاد. ایمان دارم که در هر لحظه هست. راهنما می گوید: «من لبیک می گویم، شما هم تکرار کنید.» لحظه ناب لبیک گویی شیرین ترین لحظه زندگیم است. شور می آفریند: «لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک» «ان الحمد و النعمه لک و الملک، لا شریک لک لبیک» اتوبوس در دل کویر فرو می رود .گله های گوسفند و بز و شتر برای قربانی عیدقربان به سمت منا در حرکتند. دو طرف جاده کوههای سنگی است. جاده باریک است کشیده شده در بین کوهها، و انتظار برای رسیدن به شهر رویایی ام «مکه». در کنار جاده تعمیرگاهها و خانه ها نمایان می شود. صدای تپش قلبم را می شنوم. ضربان قلبم و ضرب آهنگ لبیک گفتن ها. مغازه ای در کنار جاده چند کتری زرد را با طنابی به هم وصل کرده و فلاسک چایی طلایی می فروشد. آدرس ما عزیزیه چهار است. خیابان عبدالله خیاط. و نزدیک قصرالافراح (تالار عروسی). ساختمان محل اقامتمان ساختمان شش طبقه ای است که طبقه اول سالن غذاخوری است. هر طبقه دو واحد مجزا دارد. روی در هر اتاق در هر واحد اسامی افرادی که در آن هم اتاقند را روی کاغذ نوشته اند. شب هنگام، صدایی در سالن می پیچد. «حاج خانمها بلند شوید، می خواهیم بریم حرم.» از جا می پرم. آماده رفتن می شویم. راهنما می گوید: «شب خلوت تر است.» از تونل طویلی می گذریم. صدای هواکش تونل فضای آنجا را پر از صدا کرده بود. و بعد می رسیم، به محلی که راهنما «شعب ابوطالب» می نامدش.
در گذشته های دور، هرطایفه و قبیله ای درون دره ای، کنار یکدیگر زندگی می کردند. این دره ها به عربی آن را شعب می گویند. به نام همان خاندان و طایفه مشهور می شد که درونش زندگی می کرد. دره ای را که بنی هاشم در آن مستقر بودند «شعب ابی طالب» می گفتند. محل فعلی شعب ابی طالب در محدوده توسعه یافته مقابل صفا و مروه است که بخشی از آن تخریب و تبدیل به راه و تونل شده است. اما کتابخانه مکه مکرمه که زادگاه پیامبر(ص) و داخل شعب بوده هم اکنون موجود است. قسمتی از کوه را تراشیده اند و در آن قسمت محل توقف اتوبوسهای شهری است و ایستگاه پلیس. تا حرم این مسیر پر از دستفروش است. زنی از کشور ترکیه در میان بساطی از رومیزی و روتختی گلدوزی شده نشسته و چرت می زند. پسربچه ده دوازده ساله ای چند ماشین و هواپیمای بازی را روی زمین روشن گذاشته و می گوید: «ده ریال، ده ریال.»
مریم منصوری «مقام» سنگی است با طول و عرض چهل سانتیمتر و ارتفاع تقریبی پنجاه سانتیمتر که جای پای حضرت ابراهیم(ع) روی آن به چشم می خورد. این سنگ پیشتر کنار درکعبه واقع بود ولی در زمان عمربن خطاب، هنگام تعمیر خانه خدا که بر اثر سیل آسیب دیده بود جابجا شد و درمکان فعلی قرارگرفت. این سنگ در حال حاضر، درمحفظه ای کریستال، درفاصله ۱۳ متری کعبه محافظت می شود. روی پله ها ایستاده ام و به جمعیت نگاه می کنم. با اینکه نیمه شب است و خیلی شلوغ. به سمت آب زمزم راه می افتیم. از پله ها پایین می رویم. چند ردیف از سرتا ته شیر آب است. زنی که به نظر هندی می آید، سراپایش را با آب خیس می کند. برای شفا و سلامتی. دستم را پر از آب می کنم و به صورت می زنم. خنک است. سرم را زیر شیر آب می برم و می خورم. حالا می فهمم که چه تشنه ام و این درد تشنگی را واقعا دوائی نیست. شاید با آب زمزم این عطش دوا شود. دیگر سراب نیست. اینجا واقعا آب است. سعی و سعی، سعی صفا و مروه. دستهایمان را حلقه می کنیم. به مانند زنجیر. همهمه ای گوشهایم را نوازش می کند و آرام بخش ترین موسیقی عالم است. مردها هروله می کنند. حالتی مانند دویدن آرام. از صفا شروع می کنیم. شیب دارد. عده ای در بالای سنگها نشسته اند و قرآن می خوانند. نیت می کنم به نیابت از پدر رحمه الله، به راه می افتیم. از صفا تا مروه و بعد دور می زنیم به سمت صفا. مابین این دو مسیر دو راه باریکی برای عبور ویلچرها ساخته اند. نمی دانم در کدام دور است که می بینیم یکی از حاج خانمها چرت می زند و راه می رود. صدایش می زنم: «خوابت ببرد، وضو باطل می شود.» ایرانیها و ترکیه ایها و عده ای دیگر که نمی دانم اندونزیایی هستند یا ژاپنی کتابچه دعا دارند. به ساعت نصب شده پل بالای سرمان نگاه می کنم. حدود ساعت سه نیمه شب است. که درصفا سعی مان به مرحله پایانی می رسد. بعد از تمام سعی، خوش حال و شادمان ناخن گیر و قیچی کوچکی به دست، به هم تبریک می گوئیم. که قبول باشد و قبول حق باشد.
صبح که بیدار می شویم، اولین چیزی که توجهم را جلب می کند این است که روی آئینه ها را با مقوا پوشانده اند. چون زمانی که محرم هستیم، جزء محرمات «درآینه نگاه کردن» است. واقعا باید از خود جدا شویم؛ از توجه به ظاهر، و بیندیشیم به درون. مقابل هتل، محل اقامتمان دستفروشها بساط را گسترده اند. دلارهایمان را هنوز به ریال سعودی تبدیل نکرده ایم.
سالهای قبل دولت سعودی مبلغ «چهل هزارتومان» به هر زائر ایرانی برای کرایه ماشین می داده، اما امسال اتوبوس هایی را برای حمل و نقل زائرین گذاشته اند که شب، روز، یا نیمه شب هر زمان که می خواهیم در اختیارمان هستند تا به صورت رایگان استفاده کنیم. به نظر من این برنامه خیلی خوبی است. در خنکای صبح راه می افتیم. ماشین خط شماره پنج مربوط به محل اقامت ماست. سوار می شویم، شهر مکه فرورفته در کوههای سنگی است. سیل مشتاقان دسته دسته می رسند. گریه کنان سجده شکر می گذارند. من در گوشه ای نشسته ام «کاروانی از استان سیستان و بلوچستان . مدیر کاروان: عبدالرحیم میر شهرکی شماره کاروان .۲۳۱۳۲»
ایرانیها هریک پشت چادری به چادرهایشان وصل کرده اند که مشخصات کاروان و شهر اعزامیشان را نشان می دهد.
«دو رکعت نماز شکر بخوانید و بعد نماز طواف» این را روحانیشان می گوید. صف را مرتب می کنند و می روند، الله اکبرگویان زمانی که می آییم داخل، زن عرب می گوید: «تفتیش، تفتیش» می خندم و می گویم: «بفرما تفتیش».
□□□
از طبقه سوم یا بام اطراف، کعبه را تماشا می کنم. انگار کعبه ثابت است و آدمها هم ثابت، ولی زمین به مانند کفه ای گردان می چرخد. جمعیت سفیدپوش آماده نماز می شوند. هریک در حال مراوده هستند. برای کسب انرژیهای مثبت. آدمهای درحال طواف به مانند براده های آهنی می مانند که به دور آهن ربا جذب می شوند. و اگر از زیرکاغذی آهنر ربا را بچرخانی، براده ها می چرخند. همانی که بارها آزموده ایم. بدیهی ترین اصل فیزیک. فرقی نمی کند که از کجا آمده ای، از عراق، سوریه، ترکیه، ژاپن، سودان، بحرین، افغانستان. هر جا و هرجا. تنها این را می دانم که تو انسانی، انسانی عاشق. همه عاشقانه می خواهند بهره ببرند از این معنویت در جریان. خانه کعبه ثابت است و همه روی صفحه گردانی ایستاده اند درحال چرخیدن به دور آن. لباسها سفید و کف مسجدالحرام سنگ سفید است دراین سفیدی شناور دلت که خواسته باشد گم شوی، غرق شوی از خودت جدا شوی. نیت طواف می کنی، به سیل خروشان در حرکت می پیوندی. دیگر آسوده می شوی، می چرخی و می چرخی. پاهایت دیگر به فرمان خودت نیست. تو گم شده ای، فرو رفته در دریای مواجی از انسانهایی که تاکنون نه آنها را دیده ای و نه می شناسی. درعین حال انگار سالهاست با آنها آشنایی. دوستشان داری، مهربانند. مثل قطره ای که به دریا می رسد، پاک و زلال می شوی. تو مثل تشعشعات جدا شده از آن نور مطلقی. کافی است بنگری، سرت را بالا ببر، دستهایت را هم. خورشید را در صلاه ظهر عمود بر خودت می بینی. شعاعهای جداشده از خورشید تو را گرم می کند. تو هم شعاعهای جداشده از «حقی». همه به دنبال گمشده ای، از فرسنگها عاشقانه آمده اند. دل از همه چیز کنده اند. ما سفری دیگر از همین جنس با همین کیفیت را درپیش داریم. به دنبال گمشده مان لباس سفید کفن به تن می کنیم و فرسنگها را عاشقانه دوباره طی می کنیم.
عرفات (معرفت)، مشعر (شعور و آگاهی) و منا (تمناهای معنوی) در پیش است.
جمعه صبح خیلی خوشحالم. لباس سفید به تن همراه مادرم دنبال محلی برای تلفن به ایران هستم. توی یکی از چمن زارهای عزیزیه عکس می گیریم. از مغازه داری می پرسم: «تلفن؟تلفن؟» با اشاره می فهماند که زبانم را نمی داند. دستهایم را به گوشم می برم: «ایران» می گوید: «ها.ها...». و به سمت پائین خیابان اشاره می کند. تابلو «کابینت» را می بینم. در چوبی را با صدای غژ مانندش باز می کنم. داخل مغازه کوچک است و چهار کابین تلفن دارد. بعد از تماس می گوید: «۲۷ ریال» می گویم: «پول. دلار هست». بادست ۹ را نشان می دهد. ۹ هزارتومان می خواهد. پول را می دهیم و به مسجد الحرام می رویم.
وقتی می رسیم، صف نماز بسته اند. نماز جمعه است. سجاده ام را گوشه ای، بین سعی صفا و مروه پهن می کنم. سخنران به زبان عربی صحبت می کند. می گوید از عراق، آمریکا و من نمی فهمم چه می گوید.تند حرف می زند. سکوت در بین جمعیت برقرار است. مرد کوچک جثه اندونزیایی، در جلویم نشسته، با لباس آبی بلند، کت مانندی که نقش بته جقه زربافی در آن به کار رفته است. و بعد نماز شروع می شود.
□□□
روی تختم نشسته ام. بعد از ظهر است. چند ساعتی خوابیده ام. هر روز به تعداد نفرات هراتاق سه گونه میوه داخل سبدی می گذارند. حاج خانم «جهان شاه لو» رفته فلاسک چای را از بالا پرآب جوش کند. می آید. خانمهای دیگر هم جمع می شوند. اتاق ما به نسبت اتاقهای دیگر بزرگتر است و محل استراحت وگفت وگو است. چای می ریزد و به دستم می دهد و می گوید: «دخترم چی می نویسی. اگه می خوای داستان بنویسی، مال منم بنویس.» با لهجه غلیظ آذری حرف می زند، قد کوتاه و زبان شیرینی دارد. جوان که بوده شوهرش بازن دیگری ازدواج کرده. پای درد دلش که می نشینی، غم دنیا تو دلت می ریزد و آخر باید بگویی: «لعنت به هر چی مرد بد که سرزنش زن می سونه».
این را خانم اصفهانی که همراهمان است می گوید.
برای تک تک مان سر حوصله چای می ریزد و قند می دهد. خس خس می خندد و به خانم «ثابت قدم» که کارمند بازنشسته اداره ثبت احوال بوده و خیلی جدی است، می گوید: «حاج خانم آقات به چی تو دلش رفته؟ تو که هیچ حرف نمی زنی؟!»
تب خرید همه را فرا گرفته. ظهر برای نهار که در تالار غذاخوری هستیم، هر کس می آید با کیسه های پر از خرید وارد می شود. و نشانی و قیمت اجناس رد و بدل می شود. از احرام خارج شده ایم. مقوای روی آینه ها را باز کرده ا یم. هر کس هر لباسی دوست دارد، می تواند بپوشد. طوافی که انجام دادیم، «عمره» بوده و تا چند روز دیگر دوباره محرم می شویم و حج تمتع را انجام می دهیم. من از لباس های سفیدم دل نمی کنم. وقتی درون لباس ها می روم، حس خوبی دارم. او خیلی خوب می خواند. کتابچه کوچک دعا را همیشه در دست دارد. عینکش را می زند و می خواند.
به من هم می گوید: «بخوان، برای پدرت بخوان.» خانم «جهان شاه لو» را می گویم. عینک و کتابچه دعایش را کنار بالش می گذارد پلک هایش رو هم می افتد و دقایقی بعد به خواب می رود.
ـ دوشنبه ۱۳۸۱.۱۱.۱۴
روی سنگ های کوه صفا نشسته ام. صفا و صفا. صفا واقعا باصفاست.
به اندازه چند متر بلندتر است و وقتی آنجا می نشینی، فاصله بین صفا و مروه در مقابل دیدگانت قرار می گیرد. در مسجد الحرام قفسه هایی است که کتاب های قرآن در آن چیده شده است. خواندن قرآن در صفا توصیه شده است. چند پسر جوان سیاه چهره تکیه داده ستونی در کنارم نشسته اند. قرآن به دست می خوانند.
گاهی چیزی می گویند و می خندند. لباس های نارنجی به تن دارند. شادند. زنی روی گونه هایش چاک زده شده. نمی دانم چرا؟ حرکت آرام حجاج، بسیار و عجیب آرامش بخش است.
خدایا! در این دعوت چه نهفته است؟ دو خط موازی سعی بین صفا و مروه.
ساعت ها به تماشای جمعیتی که بین صفا و مروه مشغول عبادت هستند، نشسته ام. در فیزیک اصلی داریم که هر عملی را عکس العملی است، مساوی آن در و در خلاف جهت. و شاید پروردگارم خواسته با تکرار این عمل به یاد داشته باشیم که هر کاری در این دنیا انجام می دهیم عکس العملی در پی خود دارد که دوباره انعکاس آن به خود ما برمی گردد.
فاصله میان صفا و مروه نزدیک به ۳۸۰ متر است. «صفا و مروه» در گذشته بلندتر بوده اند ولی بر اثر گذر زمان و فرسایش و پر شدن مسغی کوچک شده اند. مسغی تا حدود ۸۰ سال پیش بدون سقف بوده که قسمت زیادی از آن مسقف شده و حدود ۵۵ سال پیش «ملک عبدالعزیز» سقف نو و کامل جایگزین آن شد.
از دری که در انتهای صفا قرار دارد، خارج می شوم. عده ای مشغول تراشیدن سر هستند. به نزدیکی جایگاه اتومبیل ها می روم. بسته ای گندم از مردم عربی می خرم. او بسته چوب های کوچک می فروشد. کنجکاو می شوم که این چوب ها برای چیست؟ یکی از همراهانم می گوید: «برای تمیز کردن دندان به جای مسواک استفاده می کنند.»
مرد فروشنده سر تکان می دهد و دندانهایش که به شدت به زردی می گراید، نمایان می شود. کبوترها در محوطه رو به روی مسجد الحرام در پرواز هستند. دست در کیسه گندم می برم. گندم ها را مشت می کنم. اشعه های طلایی خورشید نورانی تر از همیشه می درخشید. دانه ها را به زمین می ریزم. محوطه پر از کبوتر است. یکی می نشیند یکی پرواز می کند. مثل زندگی. یکی به دنیا می آید، دانه برمی چیند، بال می گشاید، دور برمی دارد، پرواز می کند. ما هم آمده ایم تا دانه برگیریم. در مقابلمان تابلوئی بر سر در عمارتی نصب شده با این عنوان:
ـ سه شنبه- ۱۳۸۲.۱۱.۱۵ ساعت شش و هفت دقیقه صبح است:
منصوره خانم می خواهد از نمازخانه خدا بنویسد. تا الله اکبر می گویند همه قامت می بندند. این را خانم «جهان شاه لو» با آن لهجه آذری شیرینش می گوید. به یاد دخترش به من «منصوره» می گوید. یک ساعت به اذان صبح مانده از هتل راه می افتیم. نرسیده به حرم اذان می گویند. سریع صفهای نماز بسته می شود. ماهم در میان بساط دست فروشها به نماز می ایستیم. پسرک فروشنده هم پارچه ای روی اجناسش می اندازد و مشغول نماز می شود. سکوت سنگینی حکمفرما می شود. تا قبل از اذان همهمه ای در جریان است. به محض اینکه «الله اکبر» گفته می شود، جمعیت چند صدهزار نفری در سکوتی عمیق فرو می روند. سکوتی پر هیبت! اتاق ما اتاق سالمندان است. سه، چهار نفر از شش نفرمان سالمندند. یکی می گوید: «الهی خیر ببینی! خواستی بری حرم منم ببر.»
همیشه رفتن دسته ما چنان طول می کشد که اغلب اگر نماز باشد، تمام می شود و اگر قرآن خواندن باشد، دیر می رسیم. خانمهای همراهم پشت مقام ابراهیم، مشغول خواندن نماز مستحبی می شوند. من به سمت چاه زمزم که در نزدیکی مقام ابراهیم (در ۱۸ متری کعبه) طبقه زیرین مسجدالحرام قرار گرفته، می روم. چند گربه بالای دیوار ته تالار رژه می روند. بطری کوچکی را زیر شیر آب می گیرم. زنی در کنارم وضو می گیرد. در وضو چه حکمتی نهفته است؟
با پله برقی به بام مسجدالحرام می روم. رو به روی ناودان طلا می نشینم. به جمعیت در حال طواف هرلحظه افزوده می شود. از خنکای صبح کم کم کاسته می شود. می نویسم: «چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید....»
یادم می آید همیشه در دیدن تصاویر سه بعدی ناموفق بوده ام. نمی توانستم جور دیگر ببینم. این تصویری که حالا در مقابلم قرار دارد - جمعیت در حال طواف- سه بعدی است. می دانم باید با دقت بنگرم، تا ابعاد مختلفش را ببینم. در ساحل دریای مواج نشسته ام. قطره قطره جمع گشته اند و به دریایی مبدل شده اند. همیشه با تماشای دریا آرامش ویژه ای می یابم. پنداری دریا همه ناپاکیها را در خودش فرو می برد. الان هم در حال تماشای صحنه دیگری از طبیعت بکر خداوند هستم. دریای انسانها. تک تک شان به سان قطره قطره هاست. قطره هر چند ناپاک، وقتی به دریا وصل می شود زلال و پاک می شود، آن ساحل سرشار آرامش که امواج آرام آرام به سویش می آیند و در کنارش قرار می گیرند، اینجاست.
گرداگرد کعبه را هاله ای احاطه کرده، انباشته از انرژیهای مثبت به مانند جو زمین که زمین را احاطه کرده است. در محدوده این جو احاطه شده، به دور کعبه انسانها از معنای فردیت جدا می شوند.
رنگین کمان انسانها زرد، سفید، سیاه،... در حال طواف هستند. می اندیشم و جستجو می کنم که چیست راز این دعوت الهی!
کنار خانمهای همراهم می آیم. هوا خیلی گرم است. آفتاب به شدت می تابد. خانم «ثابت قدم» رنگش پریده و عرق کرده. دستش را می گیرم. لرزان است. آماده برگشتن به هتل می شویم. در شعب ابی طالب اتوبوسها توقف کرده اند.
ـ چهارشنبه ۱۳۸۱.۱۱.۱۶
در طبقه اول هتل محل اقامتمان بعد از صرف شام رئیس کاروان سخنرانی می کند:
- توجه داشته باشید که سنگها را با دعا و نوازش جمع کنید و به تقدس این عمل فکر کنید. سنگها را حتماً باید در محدوده منا جمع کنید. تکه های بزرگ را بتراشید تا کوچک شود. از سنگ حجرالاسود می گوید:
«یکی از ویژگیهای این سنگ این است که تمامی خصلت های خوب و بد بسیار بزرگ می شود مثل آئینه کاملاً وجودت را به تو می شناساند.
به یاد می آورم که در تهران از استاد زمین شناسی دانشگاه تهران در مورد سنگ حجرالاسود سؤال کردم. او معتقد بود که این سنگ هیچ شباهتی به سایر سنگهای منطقه ندارد. چرا که سنگهای شهر مکه از نوع آذرین هستند و این یکی، سنگی است کاملاً آسمانی و متفاوت با سنگهای زمین.
عصر به خرید می رویم. پاساژ «سوق العزیزی». از درکه وارد می شوم، وقت نماز است. همه مغازه ها بسته و فروشندگان در صف نماز در داخل پاساژ ایستاده اند. بعد از نماز در مغازه ها باز می شود. هجوم مشتریها! در مغازه ای بردیمانی می فروشند، به قیمت ۱۵ ریال سعودی که معادل ۲۳۰۰ تومان می شود. همسفرانم سفارش کرده اند اگر پارچه را خریدید، آن را دورخانه خدا طواف دهید تا متبرک شود.
طلا در اینجا با عیار بالاست و قیمت آن از گرمی ۱۰ هزار تومان به بالا. مغازه طلافروشی که وارد می شوم، هفت، هشت فروشنده در آن هستند. هر کدام به زبان خاصی حرف می زنند. ترکی، هندی، فارسی، ...! آنها به زبان مشتری حرف می زنند و جنس خود را می فروشند. طلا از گرمی ۵۰ ریال سعودی به بالاست.
از پاساژ که به به بیرون می آییم، بوی کباب ایرانی از رستوران آن سمت بزرگراه در خیابان پیچیده است.
بعد از خرید هم خسته به هتل برمی گردیم. شب برای آویزان کردن لباسهای احرامم به پشت بام هتل می روم. تعداد زیادی طناب بسته اند. چون دوباره باید محرم شویم، همه مسافرین لباسهای احرامشان را شسته اند. چادرهای سفید در زمینه سیاه آسمان شهر جلوه کرده اند و نسیمی آرام این لباسهای مقدس را نوازش می دهد.
ـ پنج شنبه ۱۳۸۱.۱۱.۱۷:
بعد از صبحانه لباسهای احرام را به تن می کنیم. کیسه سفید پارچه ای مخصوص جمرات (سنگ) را به دوش می آویزم. با همسفرانم برای جمع آوری سنگ به راه می افتیم. هتل محل اقامت ما در خیابان دنج و آرامی است و در کنار آن، قصر الافراح (تالار عروسی) بود. صبح که بیرون می رویم، دستفروشها مقابل هتل بساط پـهن کرده اند. یکی از زنهای فروشنده بچه شش، هفت ماهه در بغل دارد. سیاه و کوچک باموهای فرریز چسبیده به سرش. با چشمهای گرد و سیاه و پوستی سیاه تر، مثل عروسک.
به سمت پائین خیابان می رویم. در آن جا هم هتل دیگری است. متعلق به کاروان ایرانیهای مقیم کرمان.
چهل و نه سنگ صاف و صیقلی و گرد و کوچک توشه ای است که در این سفر الهی نیاز داریم باید قبل از سفر به منا، سنگها را آماده کنیم. قسمت های نوک تیز سنگها را می ساییم تا گرد شود یک تخته سنگ در زیر و یکی هم به دست دیگر دارم. ضربه و ضربه. صدای ضربات را دوست دارم؛ صدای شکستن سنگها موسیقی روح نوازی است که به گوش می رسد. زن ها در دسته های سه پا چهارنفری با لباسهای احرام سفید برتن مشغول جمع کردن سنگ اند.
تق تق شکستن سنگ ها همراه با زمزمه و دعا خواندن و نوازش سنگ هایی که زمانی پاهای مقدس نبی خدا حضرت محمد (ص) را لمس کرده اند.
به هتل بر می گردیم سنگها را در سبدی می ریزم، می شمارم. باید آنها را بشوئیم.
□□□
بعضی از خانمها از بازار و خرید با کیسه های بزرگ وارد تالار غذاخوری می شوند. قسمت خانمها و آقایان پرده ای برزنتی کشیده شد. یکی از آقایان داد می زند: «آقا این چه غذائیه؟! این غذا هیئیته.»
می خندم و می گویم: «خدا به داد خانمش برسه. چقدر ایرادیه.»
به یاد صحبتهای رئیس کاروان در کلاسهای آموزشی که در تهران برگزار می شد، می افتم که می گفت: «یکی از ویژگیهای سنگ حجرالاسود این است که هنگامی که با آن بیعت می کنید، تمامی خصلت های خوب و بد بزرگ می شوند. مثل آئینه کاملاً وجودت را به توی می شناساند. فکر می کنم شاید خصلت هایمان بزرگ می شوند تا به چشم خودمان بیاید.
خانمی در جمع ماست که از آمریکا به ایران آمده و از فرودگاه مهرآباد، مستقیم به مکه پرواز کرده است. آن طور که خودش می گوید، دخترش در ایران کارهای ثبت نامش را انجام داده است. بعد از ظهر باچشم به مادرم اشاره می کنم و بیرون اتاق قرار می گذارم که به حرم برویم و خانمهای هم اطاقی را با خود نبریم. چون روز به روز به تعداد حجاج اضافه می شود و حفظ سلامتی خانمهای مسن برای انجام اعمالشان واجب تر است. وقتی به مسجد الحرام می رسیم، متوجه می شوم که پارچه دور کعبه را بالا برده اند. این کار را می کنند تا روز عرفه پارچه را تعویض کنند. در محوطه میان خانه کعبه و شعب ابی طالب، دسته دسته سیاه پوستها نشسته اند. بعضی بچه در بغل و با خانواده در کناری!
در قسمتهای داخلی مسجدالحرام یکی ذکر می گوید، دسته ای به اعتکاف اند به چهره هایشان نگاه می کنم. هر کسی به رنگی و به نژادی، دلم می لرزد. در این دعوت معنوی چه چیزهایی نهفته است؟ دسته ای سیاه پوست، دسته ای سفیدپوست، دسته ای از شرق آسیا، از ژاپن یا اندونزی و یا... دسته ای دیگر از زردپوستان.
قدرت لایزال الهی در این اتحاد و افتراق چهره ها به چشم می خورد.
اتحاد در چشمها، زبانها، چهره ها و... و افتراق در چشمها، زبانها، چهره ها!
گویا در این اجتماع بی نظیر دعوت شده ایم که این خلقت زیبا را به تماشا بنشینیم.
غروب، هنگام برگشت در مسیری که باید بعد از تونل پیاده می رفتیم تا دوباره به ایستگاه اتوبوسها برسیم و سوار شویم. دستی چادرم را می گیرد. پیرزنی است ایرانی، بلند قد و درشت هیکل. با لهجه «کردی» می گوید: « با پسرم به زیارت آمدیم و حالا گم شده ام». کارت همراهش را نشان می دهد. پابرهنه است. کفشهایش گم شده. دستش را می گیرم. او نیز با ما به هتل می آید. وقتی می رسیم، شام آماده است. خانمهای مسن هم اطاقی با اخم می گویند: «این بار که ما را با خودت نبردی، خدا این خانم را سرراهت قرارداد.»
ساعتی بعد رئیس کاروان از روی کارتش، محل اقامتش را پیدا می کند. او را با یکی از خدمه به محل اقامتش بر می گردانند.
ـ یکشنبه ۸۱.۱۱.۲۷
یک جلد «قرآن» هدیه گرفته ام. روی پله های مشرف به حرم و روبه روی خانه خدا نشسته ام در قسمت «باب الفتح». دیشب یکی از خانمها گفت: در مسجد الحرام در قسمت «باب الفتح» قرآنهای خانه خدا که قدیمی تر شده اند را به زائرین هدیه می دهند. به هر نفر یکی.
من هم امروز آمدم و یک قرآن هدیه گرفتم که به گمانم بوی سالها اقامت در این مکان الهی را به همراه دارد. و پر از انرژی مثبت. و در طی سالیان شاید هزاران بار خوانده شده باشد. و دستهای هزاران زائر عاشق لمسش کرده باشد. این منبع عشق را هم با خود به سرزمین عزیزم خواهم برد.
می روم و در فاصله دو، سه متری خانه کعبه نماز را با جماعت می خوانم. روزهای آخری است که در کنار مسجد الحرام هستیم. امروز با خود می گویم هرطور شده باید حجر الاسود را لمس کنم. قبل از نماز خودم را به کنار کعبه می رسانم اما موفق نمی شوم. می خواهم برگردم که خانم ایرانی جا به جا می شود و جایی برای من برای نماز باز می کند. و سعادت بزرگی است که با آن فاصله کم در کنار کعبه نماز بخوانم.
با رو کردن به کعبه آرامش عجیبی به من دست می دهد. و شاید به سبب همین احساس آرامش است که در لحظه مرگ هم رو به سویش داریم.
همین طور که روی پله ها نشسته ام، فکر می کنم بی نهایت شعاع از بی نهایت دایره به مرکزیت کعبه می رسد. و تصور می کنم، این به آن معنی است که به تعداد همه انسانهای روی کره زمین راههایی معنوی برای رسیدن به معشوق الهی و وصل شدن به آن نور و در نهایت وحدت و یکی شدن با آن سرچشمه عظیم، وجود دارد. به یادم آمد که ماهها مانده به سفرم، شبی پدر به خوابم آمد. با آنکه هیچ تصوری ازمکه نداشتم، دستم را گرفت و دقیقا من را به کنار ساختمانهای بزرگ و سفید شهر مکه آورد و گفت: «از رگ گردن به تو نزدیکتر است.»
ـ دوشنبه ۱۳۸۱.۱۱.۲۸
شب قبل ساکها و وسایلمان را تحویل داده بودیم و امروز از ساعت هشت صبح به سمت «مدینه عشق» راه می افتیم. شهر زیبای مکه از جلوی چشمانم می گذرد و به مانند رویای شیرین می نماید. نخلهای کوتاه و ساختمانهایی با نمای سفید. مکه که ما را پشت سر می گذارد جاده به سویمان می آید، جاده خشک و بی آب و علف.
داخل ماشین هم به یمن تلفن همراه و پیشرفت تکنولوژی خانم و آقایی که جلوی ما نشسته اند، لحظه ای آرامش ندارند. آنها در جریان گزارش لحظه به لحظه اوضاع منزلشان در ایران هستند.
در راه تنها برای صرف غذا و نماز توقف داریم. که آن هم جایی است که آب خیلی خیلی کم است و محیط کثیف. کنار پمپ بنزین سوپرمارکت بزرگی با انواع و اقسام تبلیغات قرار دارد. ناهار را هم در حالی می خوریم که جاده همچنان از جلوی چشمانمان می گذرد و باز من در مکه و غرق در رویای سفر هستم.
کم کم عقربه های ساعت که به هفت نزدیک می شود، تک وتک خانه ها و مناظر مدینه به ما خوش آمد می گویند. حس می کنم جان گرفته ام.
اول خیابانهای پهن و ساختمانهای کوتاه. هتلهای خیلی بلند، با خیابانهای باریک، مسجد النبی را همچون نگینی زمردین در بر گرفته اند.
در قاب پنجره اتاقی در طبقه دهم ساختمانی ۱۴ طبقه قرار گرفته ام و آن گنبد زمردین را مشتاقانه می نگرم.
پنجره را باز می کنم. اینجا شهر عزیز من، پیامبر من؛ حضرت محمد مصطفی(ص) است. کسی که از کودکی نامش، یادش، زندگیش با گوشت و پوست و خون من آمیخته است. هوا تاریک شده. از این زاویه مسجد النبی را با فاصله کمی می توان دید.
مریم منصوری
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید