سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


دولت یک سوءتفاهم است


دولت یک سوءتفاهم است
روزی روزگاری، در زمان‌های دور، خیلی خیلی دور، در سرزمینی پرت (و خیالی) مردمانی زندگی می‌کردند که از نعمت داشتن حکومت محروم بودند. هیچ حکومتی درکار نبود. شاید بپرسید پس آن‌ها چطور روزگار می‌گذراندند.
خب، هرگاه بین همسایه‌ها یا دوستان یا بازرگانان یا بین خرده‌فروش و خریدار مشاجره‌ای صورت می‌گرفت، خواهان و خوانده کسی را استخدام می‌کردند تا وساطت کند. این میانجی می‌توانست رهبر جامعه یا رییس قبیله یا ریش‌سفیدی باشد که به خرد و انصاف زبان‌زد بود. اگر سرقتی، تجاوزی، قتلی صورت می‌‌‌‌‌گرفت، یا اگر مشاجره بر سر مسائل مربوط به تجارت اتفاق می‌‌‌‌‌افتاد و یکی از طرفین حکمیت را نمی‌پذیرفت، قربانی به کسی از همان قماش متوسل می‌شد، و آن فرد در ازای مبلغ توافق شده، عدالت را از طریق اعمال زور یا تبعید خاطی یا هر دو، به جامعه باز می‌گرداند. در این زندگی ساده، همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا این‌که رهبر یا شاهزاده یا مردی خردمند- محترم‌ترین و قدرتمندترین آن‌ها- به این نتیجه رسید که رقابت‌‌‌کردن با افرادی از سنخ خود به نفعش نیست یا برای او خوشایند نیست. پس به جای این‌که به طرفین منازعه اختیار دهد، پاپی آن‌ها شد تا فقط به خود او مراجعه کنند، اما صرف انحصار در حفاظت، دفاع و تامین امنیت، برای او که بسیار هم بلندپرواز بود، کافی نبود. او توقع داشت که تمام افراد جامعه به او حق‌الزحمه (مالیات) بپردازند حتی اگر به خدمات‌اش بی‌نیاز بودند. او یک مشت جیز خوار را (در ازای بخشی از کیک مالیاتی که بزرگ‌ شده بود) اجیر کرد تا همه‌جا پر کنند که سیستم جدید، بی‌‌نقص و طبیعی است و این‌که سیستم قبلی از لحاظ اخلاقی، منطقی، روحی و درعمل، بی شک اشتباه بود.
هانس هرمان هوپه (Hans-Hermann Hoppe) این‌گونه آغاز سقوط وضعیت بشری را خلاصه می‌کند. او استاد اقتصاد در دانشگاه نوادا، لاس‌وگاس است که کتاب «دموکراسی: خدایی که شکست خورد» به تازگی از وی منتشر شده است.
اما این تنها شروع تاریخچه‌ای است که این قصه‌گوی استثنایی از تاریخ بشر، اقتصاد، جامعه‌شناسی و سیاست روایت می‌کند.
دست‌کم این فرمانروا ( این نامی است که ما عوام به او داده‌ایم) حکومتی بر اساس خرد‌ و انسانیت بنا نهاده بود! در حقیقت او راه دیگری نداشت. البته استثناهایی هم وجود داشت، اما پی‌گیری خودخواهانه‌ نفع شخصی، ایجاب می‌کرد که برای مردم قلمرو‌اش مباشر خوبی باشد. چون به واسطه‌ قدرت فراوان‌اش، در حقیقت او صاحب تمام جامعه بود. اگر او سوسیالیسم را به اجرا می‌گذاشت، یا قیمت‌ها (به‌خصوص قیمت‌ کالاهایی که خودش می‌خرید) را کنترل می‌کرد، یا مالیات‌ها را بالا می‌برد، یا نسبت به بالا بودن تورم بی‌تفاوت بود یا حقوق مالکیت را تضعیف می‌کرد یا به هر طریق دیگری انگیزه‌‌ مردم را برای خلق ثروت کاهش می‌داد، در کوتاه‌مدت مثل یک راهزن به نظر می‌رسید(در حقیقت هم او یک راهزن بود)، اما با این وضعیت در بلندمدت مرغی را که برایش تخم طلا می‌گذاشت اگر نمی‌کشت، دست‌کم چلاق می‌کرد.هیچ کس نگران تعویض روغن یک اتومبیل اجاره‌ای نیست، اما کسی که صاحب یک اتومبیل است استفاده‌های بعدی از آن را هم در نظر می‌گیرد. پس فرمانروا انگیزه‌ مضاعفی دارد که مسوولانه و عاقلانه رفتار کند. زیرا اگر این‌گونه نباشد، سروکله‌ فرزندی، برادری یا برادرزاده‌ای پیدا می‌شود که با اطمینان به این‌که قانون جانشینی، اوضاع را روبه‌راه می‌کند، او را به قتل ‌برساند. اما دموکراسی جای سلطنت را گرفت. حالا همه بازنده بودند. رییس‌جمهوری یا نخست‌وزیر یا رهبر منتخب می‌دانست که فقط آن‌قدری وقت دارد که بار خودش را ببندد. چرا باید غصه‌ آینده‌ اقتصاد را بخورد وقتی که در ۴ سال بعدی هیچ‌کاره است.
حتی نمی‌تواند قلمرو‌اش را به ارث بگذارد. «بقاپ» و «از فرصت استفاده کن» به شعار مقامات منتخب تبدیل شد. این رفتار کوته‌نظرانه به شهروندان هم منتقل شد و نه تنها اقتصاد را به تباهی کشاند، بلکه به جنگ‌ها دامن زد، جنایت‌ها را تشدید کرد، نرخ بهره‌‌ها را (به خاطر ناشکیبایی عمومی) افزایش داد و هر شاخصی از اغتشاش را بالا برد (بیکاری، بی‌خانمانی، طلاق، انحراف). نزول تمدن بشر با رواج دموکراسی آغاز شد. برای بازگشت به سلامت اجتماعی باید در جهت مقابل حرکت کنیم، یعنی از سلطنت مطلقه به سمت آن‌چه هوپه «نظم طبیعی» می‌خواند باید حرکت کرد. سیستمی‌‌‌‌‌که در آن هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کس علیه دیگر آغازگران و دیگر رقبا اعمال خشونت نمی‌کند و هیچ‌کس مانع افراد دیگری که خدمات دفاعی- قضایی ارائه می‌کنند، نمی‌شود. البته که در دموکراسی‌های غربی اوضاع بهتر از زمانی است که شاهان و فرمانروایان حکومت می‌کردند. اما چگونه کسی که در سلامت عقل به سر می‌برد می‌تواند ادعا کند که سلطنت بهتر از دموکراسی است؟ جواب هوپه خارق‌العاده است. دموکراسی‌های قرن بیست و یکم نه به‌خاطر سیستم‌‌های سیاسی متفاوت بلکه حتی با وجود این سیستم‌ها بهتر از سلطنت‌‌‌‌های قرون قبل کار می‌کنند. اگر در قرن هفدهم دموکراسی وجود داشت، اوضاع آن زمان به مراتب بدتر می‌‌‌‌‌بود و اگر ما شانس این را داشتیم که اصالت جای روسای جمهوری و نخست‌وزیران را می‌گرفت، دید بلندمدتی که حاصل می‌شد اوضاع را بهتر می‌کرد.
ساختمانی که هوپه بنا نهاده است، با نور تاباندن بر رخدادهای تاریخی گوناگون، از جنگ‌ها گرفته تا فقر و تورم و نرخ‌های بهره و جرم و جنایت، ارزش توضیحی بالایی دارد. خواندن این کتاب برای تمام کسانی که می‌خواهند در زمینه‌ اقتصاد، تاریخ، جامعه‌شناسی و فلسفه بصیرت کسب کنند، ضروری است. اما اشکالات کم‌تعداد و کم‌اهمیتی در این کتاب به چشم می‌خورد. که با توجه به اصالت و اهمیت و هوشمندی این کتاب، حتی اشاره به آن‌ها بی‌نزاکتی به نظر می‌رسد. اما بدون بیان آنها متن ناقص به نظر می‌‌‌‌‌رسد؛ بنابراین به یکی از این نقدها اشاره می‌‌‌‌‌کنم و آن این‌که هوپه بر این عقیده است که لیبرتارینیسم نسخه‌ای از محافظه‌کاری نیست و محافظه‌کاری هم یک شاخه از لیبرتارینیسم نیست. هردو به هم مربوطند همان‌طور که همیشه بوده‌اند. اما حقیقت این است که بین آن‌ها شکافی است که هیچ‌گاه رفع نخواهد شد و این شکاف به هیچ وجه قابل توجیه نیست که بتوانیم این دو را حتی مربوط به هم بدانیم. این کتاب در زمینه‌ اقتصاد سیاسی دگرگونی ایجاد خواهد کرد و کسی که به این مباحث علاقه‌مند باشد نمی‌تواند نسبت به آن بی‌تفاوت باشد. کتابی را در نظر آورید که دموکراسی را بدتر از سلطنت می‌داند و بحث را مبتنی بر حقوق مالکیت قدرتمند و کسب و کار آزاد را توسعه می‌دهد. پیش از این هرگز چنین دستاوردی ایجاد نشده است.
والتر بلاک
محقق اصلی Harold E. Wirth و صاحب کرسی
در دانشگاه لایولا و همکار موسسه‌ میزس
مترجم: پریسا آقاکثیری
منبع : روزنامه دنیای اقتصاد


همچنین مشاهده کنید