شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

لیبرالیسم تصوف گرا


لیبرالیسم تصوف گرا
تاریخ اشرافیت سیاسی در ایران از دوره قاجار دچار تحول مهمی شد که در فرایند تاریخی کشور آثار مخربی را بر جای گذاشت. پارامتر جدیدی به اشرافیت سیاسی اضافه شد که از منظری زمینه ساز انحطاط فرهنگ ایرانی گشت. سران قاجار در آن برهه برای تضمین خود و حفظ حکومت و قدرت به خارج از ایران کشیده شدند. پیش از آن همواره سلسله های متفاوت به فامیل و قبایل خود وابسته بودند. تغییر این وابستگی از حوزه های قومی- قبیله ای به قدرت های اجنبی تنها یک رویکرد سیاسی ساده نبود بلکه با گونه ای شیفتگی، سپس احساس عجز همراه بود. دیگر به جای تعصب قومی (افتخار به صورت های نوعی سنتی و قبیله ای) شیفتگی نسبت به جلوه های زندگی غربی از نظامات سیاسی تا انواع نظام های خرسندی و ارزشی، آرزوها و خواست هایی را در نزد ایشان پرورش می داد که در ابعاد اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و حتی مذهبی اثر می کرد. آنها مشتاق سیر و سیاحت در فرنگ بودند؛ در حالی که پول ایران در سطح بین المللی ارزش خاصی نداشت. پشتوانه اقتصادی ما از تعامل های تجاری بین المللی ناشی نمی شد. بنابراین به لحاظ مالی یارای پرداخت هزینه سفرها را نداشتند. بدین سان دربار به سرعت نسبت به بانک ها و مؤسسات خارجی مقروض شد.
این موضوع دربار را تنها در برابر سفارت ها مدیون نمی ساخت بلکه بعضی اشخاص حقیقی و حقوقی از همین رهاورد سودها بردند. برای مثال ملکه انگلستان در سفر دوم ناصرالدین شاه، وی را به حضور نپذیرفت. شاه، برای دور ماندن از چنین خفت و تحقیری دست به دامان «سرجان ملکم خان» شد. او نیز در مقابل انحصار امتیاز قمار بازی و لاتاری را طلب کرد و از همین طریق نفوذ قابل توجهی را به دست آورد. وی بعدها در گسترش اندیشه های منتهی به مشروطه نقش زیادی را عهده دار بود. نقشی که پیداست در یک تعامل منفی با مشروطه مشروعه بود.
این شور و شیفتگی تنها گریبانگیر شاه نبود. به قول «فوزیه» در کتاب «سه سال در دربار ایران» مسابقه ای میان خانواده های سلطنتی برپاشد به صورتی که یکی از همسران شاه حاضر نشد چشم بیمار خویش را همین جا در ایران معالجه کند بلکه اصرار داشت به اتریش برود طوری که سرانجام حتی مسافرت به خارجه مفید نیفتاد و وی کور شد گویی وضع او استعاره ای از احوال ایرانیانی بود که بعدها بر سر «از خود بیگانگی» قوه بینایی از کف دادند.
طولی نکشید که قیل و قال غرب طلبی طبقه اشراف را فراگرفته و رفته رفته دامن قشر متوسط را آلوده کرد و سپس بعد از مشروطه تبدیل به یک سیستم عمومی گشت. از این رو نمی توان گفت غرب زدگی دقیقاً از روشنفکری آغاز شد بلکه خانواده های سلاطین طلایه دار غرب گرایی بودند و روشنفکران بیشتر دلال و محمل گسترش آن می شوند. آنها مشروعیت و وجه سیاسی خود را از غرب اخذ می کردند و به سه دسته دوستداران روس، دوستداران فرانسه و دوستداران انگلستان تقسیم می شدند. پس از مشروطه تسلط انگلستان تا حدودی تحکیم یافت و تا زمان پهلوی ادامه داشت. چارچوب سیاسی حاکمیت ایران در رأس هرم غرب زدگی ارزش های خود را به اشرافیت سیاسی و از آنجا به دامنه هرم یعنی حوزه عمومی سرایت داده و هویت ایرانی جدید را تحت تأثیر قرار دادند. در این میان نوعی تعظیم و تکریم فرنگ نزد ایرانیان گسترش می یافت که نظام روابط خارجی را هدایت می کرد و از این راه تسلط غرب را افزون می داشت. در تاریخ کمبریج، مدخل ایران، اشاره می شود که اگر ایرانیان را از در می راندی از پنجره وارد می شدند تا به نوکری پذیرفته شوند. بدین ترتیب قدرت گزینش افراد از سوی انگلیسی ها بالا می رفت. آنها باهوش ترین و سیاسی ترین اشخاص را در راستای منافع خود به کار می بردند. در حقیقت نه تنها بستری مناسب برای پذیرش تسلط غربی فراهم بود بلکه آنها از همین بستر افرادی را جذب می کردند که تسلط ایشان را تسریع و تحکیم بخشد.
در چنین فضایی میل به تقلید در ایران گسترش یافت؛ به گونه ای که عناصر داخلی تحقیر شده و «مدارس بومی» کم و بیش به بهانه پیشرفت تعطیل گشتند. می توان شاخص این خودویرانگری را به گفته شریعتی تأسیس «دارالفنون» در مقابل «مدرسه مروی» دانست. مدرسه مروی محمل سنت های طبی، هنری، ادبی، نجوم، تا حدی فیزیک و از همه مهمتر فلسفه ایرانی بود. اساتیدی همچون «زنوزی»، «میرزا ابوالحسن جلوه» و «شعرانی» کسانی بودند که در همان زمان رساله هایی در نقد «امانوئل کانت» می نوشتند. این رساله ها از آغاز مورد بی توجهی واقع شده و حتی امروز هم کسی کمر همت به احیای آن متن ها نمی بندد.
دارالفنون به شبیه سازی هایی علیل و ناقص علاقه داشت که در آن شکوفایی نبود، بلکه وابستگی را مستمر می داشت؛ تا جایی که دانشگاه های ما بعد از صد و پنجاه سال سابقه، در حسرت ایرانی شدن می سوزند. هنوز اشرافیت سیاسی غرب زده در دانشگاه ها بازسازی می شود. ما به جای کسی مثل «جلوه» که «کانت» را نقد و بررسی می کرد، کتابهای فراوانی در توصیف متفکران غربی به دست داده ایم و حتی از ترجمه کتابهای اصلی ایشان امتناع کردیم و این خود نشانه ای از نشانه های غرب زدگی است. بعد از قاجاریه و در دوره پهلوی اول «دارالمتعلمین» تأسیس شد که در آن نیز شخصیت هایی «انتقالی» پرورش یافتند. کسانی که چون ابوالحسن فروغی و محمدعلی فروغی از اشرافیت قجری به جا مانده بودند و سعی داشتند به بهترین نحو فرهنگ غربی را «انتقال» دهند. فروغی در مقدمه «سیر حکمیت در اروپا» دغدغه دارد که چگونه فلسفه غربی را به گونه ای قابل فهم و بدون ضربه زدن به زبان فارسی ارائه دهد. اما تلاش وی تا همین میزان محدود می ماند. در مقابل مثلاً «ژنرال میجی» در ژاپن هفت نفر را به اروپا می فرستد تا از شخص «هوسرل» فلسفه بیاموزند. ایشان بعدها فلسفه غربی را با شینتوئیسم می آمیزند و بنیان ژاپن جدید را می گذارند. این نشان می دهد غربزدگی با نفهمیدن غرب به صورت عمیق مترادف است. تحت نفوذ هرمنوتیک، سه شاخه فکری وجود دارد: شاخه اول، غرب به عنوان یک واقعیت یا نظام حاکم بر جهان، شاخه دوم، ایران به مثابه واقعیت ما و شاخه سوم، یعنی اسلام به عنوان چارچوب حاکم بر جهان پدیداری ما (مایلم از عبارت جهان بینی که به نظر غلط است استفاده نکنم)‎/ هرگاه حتی یکی از این شاخه ها به خوبی شناخته شود، درک ما متعادل می گردد. شریعتی که غرب شناس خوبی بود، اسلام و ایران را بهتر درک می کرد.
مطهری از جانب اسلام پیش آمد و غرب و ایران را درک کرد و زرین کوب ایران را به خوبی در نظر گرفت و به این ترتیب فهم بهتری از غرب و اسلام به دست آورد. ولی جمعیت مؤثر چه در سطح روشنفکری چه در میان عوام تحت نفوذ ساختار قدرت دانشی بودند که به ترتیب توسط اشرافیت سلطنتی و مراکز دانشگاهی هدایت می شدند. در دوره پهلوی دوم، رواج استفاده از کلمات فرنگی در افواه، نامگذاری لاتین بر فروشگاه ها و.‎/‎/ باعث شد غربزدگی به صورت یک جلوه فروشی نخ نما دربیاید. طرفه اینکه بعضی دانشگاه ها نظیر دانشگاه شیراز به دنبال این بودند که تبدیل به شعبه ای از «هاروارد» شوند! دراین شرایط کسی مثل فروغی به عنوان نمونه شیفته ایرانی گرایی پیش از اسلام بود. در خاطرات تاج الملوک آمده او هر روز رأس ۴ بعدازظهر به خانواده - شاهنشاهی بر همان سبیل- ایرانشناسی درس می داد. بعدها که ایرانی گرایی پس از اسلامی مطرح شد با نوعی دانش تصوفی همراه گشت که با نظام شاهی کنار می آمد. سیدحسین نصر از مهمترین ارکان این حرکت بود. میل به اسلام اشرافی تا انقلاب به طول انجامید. در چنین زمانی فقه و ساختار سیاسی وارد تعامل شده و نظریه ولایت فقیه را تولید کرد. بحث بر سر این نگرش تا بعداز جنگ «جدی» گرفته شد ولی در دوره بازسازی با وقایع نه چندان تازه ای مواجه شدیم.
شاید درخواست «فرح» برای بازگشت به ایران و تبدیل شدن به یک شهروند به صورت نمادین بتواند بعضی مسائل تاریخ فکر در ایران را روشن کند. سیدحسین نصر، داریوش شایگان و احسان نراقی به تئوری پردازان وضع جدید تبدیل شدند. آیا آنها مایل بودند دوباره حکومتی تشکیل دهند که شاه وجه ایرانی و نخست وزیری سکولار وجه غربی آن را نشان دهد. هنوز یک نوع اشرافیت سیاسی غربگرا در ایران حضور دارد. به گمانم نبرد فکری آینده، بین دو قشر خاص باشد. از یک طرف کسانی که به دنبال تولید ایرانیت با ساختار مردم گرایانه در قالب ولایت فقیه هستند و مایلند سنت های اسلامی را در دنیای جدید و بدون حذف ایرانیت احیا کنند و در مقابل یک اشرافیت سیاسی که چهره جدیدش نوعی لیبرالیسم تصوف گرا است؛ ترکیبی از بازار آزاد سرما یه در قالب عرفانی بدون فقه که با عقلانیت ایرانی معارضه دارد.
دکتر ابراهیم فیاض
عضو هیأت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید