پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


تصادف و ارتباط در سینمای الخاندرو ایناریتو گونزالس


تصادف و ارتباط در سینمای الخاندرو ایناریتو گونزالس
سینمای ایناریتو مولفه ها و سازه های تئوریک و بصری متعددی دارد که آن را هویت می بخشند و از سینمای سایرین جدایش می کنند.شاید نخستین ویژگی عمده فیلمهای ایناریتو که به چشم می آید تدوین غیر خطی آن باشد.ایناریتو در فیلمهایش عناصر زمان و مکان را در هم می شکند تا از لابلای این عدم توازی پیامش را انتقال دهد.(با این انتقال پیام کمی پایینتر در سطور بعدی کار دارم هنوز!!)فیلمهایی که ساختارشان مرکزیت قطعی ندارد و عموما در مرکزیت های مجازی شکل می یابند.انگار به جای ریشه اصلی و قطور باید شاهد تکثیر ریشه های کاذب باشیم.
اما گذشته از همین اینها دو عنصر روایت ساز و عمده در سینمای الخاندرو گونزالس ایناریتو «تصادف» و «ارتباط» است. تصادفی که قطعات فیلم را همچون پازل در کنار هم می چیند و بار گره افکنی را به دوش می کشد.تصادفی که موجب شکل گرفتن دیگر عنصر مهم فیلمها یعنی ارتباط می گردد.در واقع این تصادف است که سرنوشت آدمها را به هم پیوند می زند.
چه در عشق سگی که تصادف اکتاویو با والریا سرنوشت آنها را عوض کرده و سایر اتفاقات فیلم را پایه ریزی می کند؛ چه در ۲۱ گرم که سرنوشت کاراکترها با تصادف جک با شوهر و فرزندان کریستینا شکل می گیرد و چه در بابل که به صورت فرا ارتباط ظاهر شده و شلیک تصادفی پسر بچه ها به اتوبوس آمریکایی ها سرآغازی برای اتفاقات بعدی می شود.
اما ارتباط ؛لاندنبرگ و دیگران ارتباط را عبارت از انتقال معانی یا پیام از طریق نمادها بر شمرده اند و بر مبنای تعریف چارلز هورتون کولی ارتباط ، رابطه انسانی را از حالت جوهر به مرحله وجود می رساند .ارتباط انسانها با هم عنصر سازنده جوامع بشری است و بخشی از سرمایه اجتماعی انسانها را تشکیل می دهد.در واقع با ارتباطات انسانی است که انسان تشکیل گروه می دهد و به کمک زبان به تعامل با دیگران می پردازد.و به گفته بروس کوئن اگر انسانها توان پروراندن زبان و ارتباط را نداشتند هرگز نمی توانستند به عنوان یک گونه باقی بمانند.
حال می رسیم به بررسی این نکات در سینمای ایناریتو:
● عشق سگی
در عشق سگی ارتباط جلوه ای متبلور یافته است و در سه اپیزود متقاطع فیلم که ساختاری نامتقارن دارند به نمایش در می آید.همه این بخشها به خصوص دو بخش عمده اش تحت تاثیر تصادف اتومبیل های والریا و اکتاویو است.تصادفی که طی فیلم دو بار دیگر تکرارش را می بینیم تا بهتر و بیشتر پی به ساختار روایی غیر خطی فیلم و شکست زمان در آن ببریم.
سه رابطه برجسته هم وجود دارد که در ابتدای هر بخش عنوانش نوشته می شود.نخست ماجرای عشق ویکتوریایی اکتاویو و همسر برادرش سوزانا است.سوزانایی که رابطه اش با همسرش و ادامه زندگی اش با او امیخته با نفرت و ترس است و به او خیانت می کند و وقتی که از دستش می دهد عذاب وجدان به سراغش می آید و تصمیم می گیرد اسم فرزندش را که قرار است به دنیا بیاورد رامیرو بگذارد و نه اکتاویو.در واقع در این مثلث عشقی که شکل گرفته هیچ رابطه ای استحکام ندارد.حتا وقتی رامیرو فرزند مریضش را که تازه خوابیده از خواب بیدار می کند نیز شاهد مهربانی نا بهنگام پدری هستیم که بیشتر روانپریشانه است تا پدرانه.نهایتا و پس از مرگ رامیرو، سوزانا اکتاویو را در انتظار می گذارد و با سرخوردگی اکتاویو این بخش به پایان می رسد.
دومین زوج دانیل و والریا هستند.دانیل مردی متاهل است که جذب افسون والریا که مدل لباس شرکت enchant (به معنای افسون!!)است می گرددو ساختار خانواده اش را به هم می ریزد تا با والریا زندگی جدیدی را آغاز کند.اما این رابطه کاملا فیزیکی مبتنی بر بدن با اتفاقی فیزیکی مبتنی بر بدن (قطع شدن پای والریا )سرانجامی تیره می یابد.که حتا پیش از آن هم با تماس تلفنی و حرف نزدن دانیل با همسر سابقش پی به پشیمانی دانیل و افسوسش می بریم.
در سومین فصل فیلم ما شاهد حضور مردی دوره گرد هستیم که پیش از این چریک بوده و رابطه خانوادگی اش را برای آرمانش به هم ریخته است. اما حالا پس از گذشت سالها و همزیستی با سگها برای برقراری ارتباط با دخترش تقلا می کند(حتا با چسباندن عکسهای خودش به آلبوم عکس زن و دخترش).در همین فصل از فیلم است که الچیوو (مرد دوره گرد)دو شریک و برادر را را که هر کدام سعی در از بین بردن دیگری دارد با اسلحه ای در میانشان رها می کند تا مساله رابطه تیره شده شان را خودشان حل کنندو اصلا هم سرنوشتشان برای کارگردان و ما و الچییوو مهم نیست.چرا که رابطه سوم فیلم یعنی رابطه الچیوو و دخترش مهم است.ارتباطی که با آراستن چهره و پیغام گذاشتن بر روی تلفن دختر و بیان احساسات درونی پدرانه شکل گرفته و هویت می یابد.
حتا رابطه سگ ها و آدمها نیز در این فیلم کاملا معنا مند و دارای هویت است.چه کاوفی سگ اکتاویو که به خاطر سود آوری اش به تیرگی بیشتر روابط برادرانه و در نهایت در حد مرگ کتک خوردن رامیرو کمک می کند و حتا نزدیک است قربانی حسادتی غیر انسانی شود. چه استعاره ظریف پنهان شدن ریچی مصدوم در کف خانه دانیل و والریا که از همان ابتدا سست بودن بنیانش را با نماد شکستن کف چوبی اش دیده بودیم... و چه سگهای الچیوو ، خود او و عشق سگی اش....
● ۲۱گرم
در ۲۱گرم تصادف جک تازه مسیحی شده با شوهر و دو دختر کریستیان و مرگ آنها و قرار گرفتن قلب شوهر کریستیان در سینه پاول ارتباط عناصر روایی و دراماتیک و نیز ارتباط کاراکترها با هم شکل می دهد.جک تازه کاتولیک شده که از جرم و جنایت به انفعالی کاتولیکی رسیده است قربانی عدم توان برقراری ارتباط با افراد پیرامونش می گردد. او دیگر پاک است اما کارش را از دست می دهد چرا که خالکوبی روی گردنش مانع از شکلگیری ارتباطش با مشتریان می گردد.ارتباطش با مسیح نیز سامان درستی ندارد ؛ماشین را هدیه مسیح می داند و تصادف را خیانت معبودش،و در نهایت صلیب خالکوبی شده بر دستش را از بین می برد.
پاول و زنش نیز به دلیل اینکه زن سقط جنینش را از همسرش پنهان کرد رنگ و بوی عادی خویش را از دست میدهد.تازه بعد از تیره شدن این رابطه است که می فهمیم که دلیل این ارتباط نیاز مرد به پرستار و ترس زن از بی پناهی و تنهایی بوده است.این خانواده هم به دیگر خانواده از هم پاشیده فیلم می پیوندد(خانواده جک).
تنها خانواده ای که دارای رابطه انسانی سالم و عادی است با عنصر تصادف از هم می پاشد.آخرین ارتباط به جود آمده در فیلم که با عنصری نمادین(قلب) شکل می گیرد چون با خواستهای متقابل متفاوتی شکل می گیرد نتیجه مثبتی ندارد.پاول به کریستیان دل بسته است چون قلب همسر سابقش در سینه اوست.قلبی که پیشتر برای کریستینا تپیده است.کریستیان اما پاول را ابزاری می داند که قرار است انتقام خون هسر و فرزندانش را بگیرد و پاول در صحنه درگیری مرگ را انتخاب می کند.چرا که مابه التفاوتش با زندگی تنها ۲۱ گرم است!
● بابل
در بابل ارتباط انسانی شکلی اجتماعی و جهانی شده به خود می گیرد.دیگر حرف از انسان و درنهایت خانواده نیست.اینجا عدم توان برقراری ارتباط انسانها با هم مساله ای فرهنگی و جهانی است.چرا که هر فرهنگ دارای مولفه های مادی و معنوی است که آن را از دیگر فرهنگها جدا می کند و در صورت عدم آشنایی انسانها با فرهنگها و خرده فرهنگهای هم امکان برقراری ارتباط از بین می رود.ماجرای فیلم بابل در چهار سرزمین می گذرد.مراکش ،ژاپن،مکزیک و آمریکا که هر کدامشان در تقسیم بندی هانتینگتون بخشی از فرهنگهای ۹گانه جهانی را شکل می دهند و توضیح آن اصلا به این متن مربوط نیست ...
اینجا هم عنصر تصادف عناصر داستان را به هم پیوند می دهد.دو کودک مراکشی با تفنگی که پیر مردی به نام حسن از تاجری ژاپنی خریده به طور تصادفی به اتوبوس توریستهای آمریکایی شلیک می کنند و موجب زخمی شدن زن آمریکایی می شوند.فرزندان همین زن و شوهر به همراه پرستارشان میا به مکزیک برده می شوند و تفاوت فرهنگی شان موجب می شود که در مواجهه با آیینها و شعائر مکزیکی ها وحشت زده شده و از برقراری ارتباط با آدمهای پیرامونشان عاجز بمانند.زن و مرد توریست آمریکایی پیش از حادثه و پس از آن قادر به برقراری ارتباط با محیط صحرا و آدمهای اطرافشان نیستند.آدمهایی که حتا اگر بر حسب تصادف مرتکب اشتباهی شوند باید از دم تیغ مبارزه با تروریسم بگذرند .چرا که عناصری نامطلوب و بدوی شمرده می شوند.
همچنین دختر تاجر ژاپنی که کر و لال است و نخستین ابزار برقراری ارتباط(گفتار و شنیدار ) را در اختیار ندارد و می خواهد با دیگران ارتباط برقرار کند به زبان بدن متوسل می شود .در واقع بدن جای زبان را می گیرد تا تبدیل به عنصری فرا ارتباط گونه گردد و مقدمه ای باشد برای شکلگیری ارتباطهای کاملتر بعدی.
در تمام این فیلم ارتباطهای انسانی ناقص و توام با سو ء تفاهم است.خانواده ها چه به صورت فیزیکی(آمریکایی) چه به صورت هنجاری و کنشی(مراکشی) از هم گسیخته اند. و تنها در سکانس پایانی که پدر ژاپنی دخترش را در آغوش می گیرد رابطه ای انسانی را هویت می بخشد.
● بعد از تحریر
▪ در دو فیلم کوتاه ایناریتو هم مساله رابطه انسانی به چشم می خورد.در فیلم تبلیغاتی که برای کمپانی BMW ساخته است قصه مرگ عکاسی جنگی را به تصویر می کشد که پس از مرگش برنده جایزه پولیتزر می شود و راننده BMW به خانه اش می رود تا خبر مرگش را به مادرش بدهد و درست در لحظه ای که سعی در برقراری ارتباط با صورت و بدن دارد پی به نابینا بودن پیر زن برده و رودست می خورد.
در فیلم کوتاه ۱۱ سپتامبر نیز با ایجاد فضایی تاریک وپر سرو صدا که جعبه سیاه هواپیمای منفجر شده را بازسازی می کند،با چند تصویر فلاش گونه و نشان دادن فردی که خود را از برج تجارت جهانی به زیر انداخته به رابطه ای انسانی مابین بشریت و این حادثه ناگوار دست می زند.
▪ باید از عشق سگی به بعد کم کم رقیق تر در باره ایناریتو و فیلمهایش بنویسیم. حتا اگر می شد حجم مطلب را هم با توجه به این مساله تغییر می دادم.چرا که خود ایناریتو به مرور و فیلم به فیلم رقیق تر شده است.
▪ در نهایت اینکه با تعاریفی که در ابتدای متن ارائه شده نظیر مرکزیت زدایی ،شکستن ساختار زمان و مکان تا تدوین غیر خطی و عمده بودن عنصر تصادف و ... شاید بتوان به الخاندرو گونزالز ایناریتو هم برچسب پست مدرن بودن زد. اما مهم نیست.مهم این است که پای فیلمهایش بنشینیم و لذت ببریم.همین.
علی جعفرزاده
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید