جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


وحشی بودن یعنی رستگاری


وحشی بودن یعنی رستگاری
"در دل طبیعت وحشی"، آخرین کار شان پن، به وضوح نشان می دهد که این بازیگر و کارگردان مستقل آمریکایی دارد مسیری رادیکال را در عرصه فیلمسازی می پیماید.
بدون اینکه قصد روده درازی داشته باشم و بخواهم آنچه که تا به حال درباره این فیلم درخشان و تامل برانگیز این جا و آن جا نوشته شده را دوباره تکرار کنم می خواهم از زاویه ای فلسفی به تم اصلی فیلم بپردازم: "سفر" به عنوان راهی برای خودشناسی و به رهایی رسیدن.
"در دل طبیعت وحشی" داستان پسری مرفه و موفق(امیل هرش) است که به یکباره و بی مقدمه از همه چیز زده می شود و خانه و خانواده و تحصیل و اینها را رها می کند و با یک ماشین و یک کوله پشتی پا در راه سفری بی انتها می گذارد و پس از مواجهه با آدمها و موقعیتهای گوناگون، سرانجام در آلاسکا در غربت و بی کسی جان می سپارد.
این سفر ادیسه وار تا به حال دستمایه آثار هنری فراوانی شده است. آنچه در بدو امر راجع به چنین داستانی جلب توجه می کند انگیزه قهرمان داستان یعنی "کریس" برای دلزدگی از زندگی عادی است که البته در فیلم چیزی در این مورد نمی بینیم و نمی شنویم.
شاید یک شکست عشقی و یا حتی سرخوردگی از عرف و عادات رایج و مرسوم در جامعه دلیل فرار کریس باشد ولی هرچه که هست ما نیز به تبعیت از خالق اثر کاری به انگیزه قهرمان داستان نداریم. نکته اصلی این مطلب همان طور که در صدر آن آمد خود مقوله سفر و کوچ از وطن است.
اگر کسی با قوانین و عادات دور و برش سر ناسازگاری داشته باشد و نتواند خودش را با آدمهای سالم و موجه دور و برش و ارزشهای آنان تطبیق دهد باید چه کند؟
این مشکلی است که برای همه ما آدمهای ساکن در جوامع مدرن آشنا و ملموس است ولی هر کس در موردش راه حلی ارائه می کند و تفاوت بین هنرمند و بی هنر نیز درست همین جاست که معلوم می شود.
قضیه از این قرار است که از بین بردن تعلقات و کم کردن دلبستگیها راه حلی است که سازندگان "در دل..." برای حل این مشکل ارائه می دهند. اینکه باید به دل "وحش" پناه برد که متاسفانه تنها واژه معادل برای لغت wild است.
کریس با گذشتن از تعلقات عاطفی(پدر و مادر و خواهری که عاشقانه برادرش را دوست دارد و اصلا راوی داستان هم اوست)، موقعیت اجتماعی( وضعیت ممتازش در دانشگاه و شرایط مهیا برای پیشرفت تحصیلی و شغلی) و وضعیت مناسب و ایده آل جسمانی و ظاهری( که از جمله مهمترین دل مشغولیهای جوانی به سن اوست) تصمیم می گیرد به دل "وحش" بزند و تا انتهای مسیری بی بازگشت برود.
این راهی است که در فلسفه(اعم از اسلامی و غربی) برای رهایی از تعلقات به آدمی توصیه شده است که البته جای بحث از مثلا اسفار اربعه(سفرهای چهارگانه) ملاصدرا و یا فرار از خود پل تیلیش در این وجیزه نیست.
به این فیلم ماندگار شان پن باید از دریچه انسان شناسی نگریست. از این طریق که نقطه مقابل عرف و عاداتی که کریس را آنقدر به ستوه می آورد تا حتی نامش را نیز نشانه ای از وابستگیهای پیشین بداند و آنرا به "ابرولگرد" تغییر دهد، باید وارد دنیای فیلم شد، از این طریق که نقطه مقابل این وابستگیها و آداب و رسوم مزخرف و دست و پاگیر(که به هیچ دردی نمی خورند جز اینکه زیرپایشان گذاشت) فقط و فقط به دل "وحش"(wild) زدن است.
وحش و وحشی گری مفهوم معادلی در دنیای طبیعت دارد که خوب در فیلم می بینیمش و معادلی هم در درون انسان دارد( که به تعبیری دنیایی بزرگتر از دنیای بیرون است) که همان مفهوم بی توجهی و بی اعتنایی به تمام قوانین نوشته و نانوشته دنیای متمدن است.
عاقبت کریس و آن مرگ غریبانه اش در آن اتوبوس از کارافتاده(که باز هم می تواند طعنه ای به ابزار و اسباب دنیای جدید و اینها باشد)شاید برای ما که هنوز سرمان گرم زندگی عرفی و حال به هم زن روزانه مان است و دلسوزیهای پدرانه و مادرانه و خواهرانه رهایمان نمی کند دردناک باشد و لب و دهانمان را به تاسفی و حسرتی بچرخاند ولی وقتی در آخرین سکانسهای فیلم، کریس ناتوان و همه موهبتهای زندگی از دست داده را می بینیم که می گوید هرگز از اینکه به خانه برنگشته و عاقبت محتوم انتخابش را پذیرفته پشیمان نیست، باید از خودمان خجالت بکشیم.
"در دل طبیعت وحشی" فراخوان پن برای یک انتخاب است: درآمدن از پیله قوانین و اخلاقیات رایج و مرسوم و جاودانه شدن در دل "وحش" و یا ادامه این روزمرگی بی بو و خاصیت. اینکه از فیلم خوشمان بیاید و درگیرش شویم یا نشویم بستگی به همین انتخاب اساسی دارد.
امیر حسین جلالی
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید