پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


آلودگی ها و روحیه های ایرانی


آلودگی ها و روحیه های ایرانی
چه اتفاقی شیرین تر از اینکه آواز گنجشک ها نماینده ایران در اسکار است. یک فیلم صددرصد ایرانی به نمایندگی ایران به اسکار می رسد تا همه بتوانند با «روحیه ایرانی» آشنا شوند. یک ایرانی کلاسیک همان قدر از قدرت متنفر است که دلبسته دلسوزی است. ایرانی کلاسیک ترجیح می دهد وقتی به خانه دوستش می رود، او را نزار و پریشان و بی پول و در آستانه ورشکستگی و پاشیدگی ببیند و برایش دل بسوزاند و کمکی بکند و دستی بگیرد و اشکی بریزد و دلی صاف کند، تا اینکه با میزبانی سرحال و شاداب و مقتدر روبه رو شود. این روحیه بیش از آنکه سفارش بخل باشد و فرزند تنگ نظری، چیز دیگری است و ریشه در جایی دیگر دارد. در فرهنگ توده ایران، ترحم فضیلت است . البته که توده همه جای دنیا سطحیت را با خودش به بدنه جامعه تزریق می کند و فرهنگ غالب را می سازد و روحیات میان مایه یک ایرانی کلاسیک،احتمالا بالاتر از برخی رفتارهای سنتی جوامع دیگر است؛ اما زمانی که مهندسان فکر و متفکران تولیدگر هم با توده هماهنگ، هم ساز و هم آواز شوند،مشکل بروز می کند. زمانی که ساختمان فیلم مجید مجیدی بر ستون های محکم «جلب ترحم» بنا شود؛ ترحمی که مجیدی با ضربه زدن به کاراکترهایش جلب می کند و رگ خواب گرفتن از مخاطب را با تزریق مرفین به او به دست آورد. مرفین در «لحظه» چیز خوبی است اما لحظه که کنار رفت و جای خود را به همان زندگی هرروزه داد، مرفین ذات خودش را نشان می دهد. نشانت می دهد که با استخوان هایت چه کرده. چه بلایی سر روح و بدنت آورده.
ساختمان فکری آواز گنجشک ها با زلزله یی ۴ ریشتری فرو می ریزد و سکنه اش را بی خانمان می کند. این زلزله می تواند چند مثال برای جامعه شناسی مجیدی از نظام زندگی در کلانشهر تهران باشد. از پنجره نگاه مجیدی، شهر یک هیولای «کلی» برای ذهن های شکل گرفته در جوامع کوچک تر است. از این پنجره، یک ذهن آسیب پذیر روستایی با ورود به محیط شهری متلاشی می شود.
این می شود «بدبینی حداقلی». اگر بدبینی از موضع قدرت باشد؛ اثر تولید شده بوی قدرت می دهد. در فیلم های مجیدی اما روشن است که صاحب اثر خودش برای کاراکترهای اثرش بغض کرده و تو را هم دعوت می کند به اشکی و کمکی و تاملی و نظری مهربانانه به آنچه بر آدم های روستایی در مواجهه با هیولای کلانشهر می آید.
کریم (رضا ناجی) در روستا هم صاحب فردیت و شناسنامه یی خاص نیست و طبیعی است وقتی چند ساعت روز را در تهران می گذراند، «تغییر رفتاری» و شخصیتی وارد خونش شود. این یک اتفاق بدیهی است که صاحب اثر سعی دارد به آن بار روانی و عاطفی بدهد و از بطن و متن آن یکسری نتایج ساده دربیاورد. اگر کریم در روستای محل زندگی اش فردیت ویژه داشت و در خانه اش قطبی بود و حرفی داشت و حرفش خریداری می شد برای تغییر تدریجی اش در همنشینی با هیولای شهری متاسف شد و از او درخواست کرد که مرد حسابی برگرد به روستای خودت. همان جایی که آقای خودت هستی و رنگ خودت را داری و حرفت خریدار دارد و چشم همه به راه رفتن و حرف زدن و کار کردنت است. ما اما در طول فیلم، با موجودی ضعیف طرفیم که ناگزیر به کار در تهران می شود و بعد هم چند نفر ترک موتورش می شوند و آنقدر از بیزینس و پول و چک و قرار کاری و شرکت مهندسی حرف می زنند که کاراکتر ضعیف و رقت انگیز داستان را ضعیف تر می کنند و فردیتش را خراب می کنند. سوال؛ «کدام فردیت؟» کریم اگر در روستا هم می ماند، با شناسنامه فکری و رفتاری که مجیدی برایش ساخته، احتمال آلودگی اش به مال دنیا و در و پنجره های دست چندم و جمع کردن آنها و عوض شدنش زیاد بود. در بدبینی حداقلی مجیدی اما بهتر است کریم اصلاً از چند کیلومتری خانه اش دورتر نشود تا مبادا ذهن و بدنش با چیزهای تازه مواجه شود و بهشان خو بگیرد و زبان مان لال پدر یک زن معصوم و چند تا بچه بی گناه از دست برود.
راه حفظ کریم از «آلودگی » ها چیست؟ اینکه برایش هیولایی دروغین بسازیم.
اگر برای خواباندن بچه پنج ساله بهش می گوییم؛ «بخواب وگرنه لولو می آید» تهران را هم جوری به کریم معرفی می کنیم، انگار یک غول بی شاخ و دم است که می خواهد تو و بچه هایت را درسته قورت بدهد. پس هر کس سوار موتور کریم شد؛ باید از پول و چک و زمین و رنج شیرین زندگی در شهر و اسباب کشی به خانه یی بزرگ حرف بزند و تازه اگر دو نفر هم پیدا شدند که به کریم پیراهن نو بدهند و با لبخندی ملیح در و پنجره های کهنه را بهش ببخشند؛ اینها با ترحم و دلسوزی به کریم داده شود تا او ضعیف تر شود. تا مرفین وارد خونش شود و اواخر فیلم که فهمید نامردها در شهر چه بلایی سرش آوردند، همان در و پنجره ها روی سرش بیفتند و درب و داغانش کنند و خانه نشین شود و بفهمد که شهر چقدر بد است، چقدر ممکن است آدم را بی احساس کند. که یک در کهنه را به کبری خانم- همسایه اش- ندهد؛ صحنه یی که دوربین از نگاه کریم تصویرگر بردن در کهنه توسط کبری خانم می شود و چند ثانیه بعد چند تا دوهزار تومانی توسط رفیق کریم، زیر فرش خانه او می رود تا بنده خدا جلوی زن و بچه شرمنده نباشد؛ در مورد لولو بودن تهران به نتیجه قطعی می رسیم. اینکه خوب نیست آدم فقیر با بچه پولدارها بچرخد. اینکه اصلاً چه معنی دارد فقرا با خانواده های ثروتمند وصلت کنند. اینکه آقاجان بی خیال شهر. به خدا در همین روستا هم می شود خوب کار کرد و پول درآورد و نان حلال سر سفره زن و بچه برد. تمام اینها را پسر کریم در دقایق پایانی فیلم به او ثابت می کند و فصل تراژیک فیلم که تمام ماهی های پسر کریم و دوستانش از دست می روند، برای برنده شدن نتیجه و هدف مورد نظر نویسنده و کارگردان و موافق کردن تماشاگران با مقصود خودشان است؛تماشاگرانی که اگر بخشی از آنها تا قبل از آن فصل با بدبینی حداقلی مجیدی مشکل داشتند حالا احتمالاً اشکی بریزند و دلی صاف کنند و بپذیرند روستاییان چه پاکند و چه جوری با همه مشکلات می خواهند روی پای خودشان بایستند. شاه ماهی فقط زنده می ماند تا نمادی باشد از امیدواری آدم های ضعیف و رقت انگیز مجید مجیدی.
سراغ کاراکتر ضعیف رفتن و جلب ترحم کردن کار ساده یی است. مثل رفاقت با آدمی که یک دهم تو مطالعه کرده و نصف تو هم سواد ندارد و تیپ و قیافه اش هم در مقایسه با تو دو زار نمی ارزد. اگر شخصیت پردازی یک کاراکتر ضعیف، درست و عمیق نباشد، اتفاقی نمی افتد. فوق فوقش دوست کریم چند تا هزار تومانی زیر فرش خانه او می گذارد و نقش اول فیلم و زن و بچه بی گناهش زنده می مانند.
آواز گنجشک ها در اسکار یک میزبان کلاسیک ایرانی است که اگر هم در خانه یی شیک در بالای شهر نشسته، باز ناله می کند و از گرانی میوه و گوشت حرف می زند. آواز گنجشک ها در اسکار ۲۰۰۹ یک مهمان کلاسیک ایرانی هم هست؛ مهمانی که با تاکتیک جلب ترحم، حسن توجه می خرد و در مرکز نگاه ها می نشیند. چه خوب که یک فیلم «کلاسیک ایرانی» با تحفه «مرفین» به اسکار می رود.
فرزاد حبیب اللهی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید