جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سفر به دیگر سو


سفر به دیگر سو
روزهای پایانی سال تحصیلی گذشته هم زمان شد با آخرین روزهای زندگی کوتاه شروین شنتیایی، دانش‌آموز پایه‌ی دوم دبیرستان واحد آبشناسان ۱. اگرچه رفتن یک عزیز از دنیا در هر شرایطی برای اطرافیان تالم‌برانگیز است اما در مورد یک نوجوان به مراتب دشوارتر است.
غم از دست دادن شروین علاوه بر خانواده‌ی محترمش، دوستان هم‌کلاسی او را نیز به شدت متاثر کرد. دوستی‌های دوران دبیرستان اغلب خالص و صمیمانه و به دور از هر نوع منفعت‌طلبی مادی است. به منظور گرامی‌داشت یاد دانش‌آموز شنتیایی عزیز میزگردی ترتیب دادیم تا بعضی از دوستان آن مرحوم فضایی برای بیان آن‌چه در دل دارند بیابند. نگارش این مطلب توسط کیوان پیشرویان صورت گرفته است اگرچه خود او در میزگرد حضور نداشت.
با آن‌که مدت کوتاهی در کنار او بودم، می‌توانم ده‌ها خاطره‌ی جذاب تعریف کنم، اما به دو، سه تا از آن‌ها اکتفا می‌کنم.
شیرین‌زبانی یکی از ویژگی‌های بارزش بود اما اجل اجازه‌ی این شیرین‌زبانی را از او گرفت. بی‌گمان اگر چند وقت دیگر در کنار او بودم بهره‌های بیشتری می‌جستم، این یک تملق نیست، زیرا واقعا در مقابل او درس یاد می‌گرفتیم. آرزوهایش افق‌های روشنی برای ایران بود، برعکس خیلی‌ها، آرزوهایش بوی خودخواهی نمی‌داد. نمی‌خواهم بگویم هیچ نقطه ضعفی نداشت، اما خوبی‌هایش مجال فکر کردن به بدی‌هایش را از آدمی می‌گرفت. خود را فردی برون‌گرا می‌دانست و البته که این‌گونه بود. می‌گفت: «شعرا افرادی درون‌گرا هستند اما به نوعی در اشعارشان دست به برون‌گرایی می‌زنند. پس آن‌ها درون‌گرایان بیرونی هستند.» از بین شعرا علاقه‌ی فراوانی به فریدون مشیری داشت. می‌گفت: «تنها اوست که احساسات مرا به دقت بیان می‌کند». معمولا در اول یا آخر بحث‌هایمان یک قطعه از مشیری می‌خواند. ندیدم کسی این خاطره را بگوید، پس این نشان می‌دهد موافق روحیات دوستش، با او رفتار می‌کرده است. جای او در سینه‌ام همواره خالی خواهد ماند. نتیجه‌ی احساساتم، قطعه شعری است که به ضمیمه تقدیم می‌گردد.
نکته‌ی آخر این‌که پیاده‌سازی این میزگرد دو شب طول کشید و هر دو شب خواب شروین را دیدم. کاش یکی از آن دو، یک لحظه تکرار می‌شد.
دیدی که غنچه از لب با خنده درگذشت
با سینه‌ای نه چاک و نه برنده درگذشت
ما را به خاک حسرت دامان خود کشید
اما ز خیر خاک فریبنده درگذشت
هر شب به یاد عارض گلگون چون مَهَش
اشکم به ناز و بی‌رمق از دیده درگذشت
این لاله سرخی‌اش به سیاهی کشیده شد
از داغ دلبری که دلش برده درگذشت
شاید خبر ز قلب بلاجوی ما نداشت
آن کس که ساده از من دلبنده درگذشت
باور نمی‌کنم که به یک لحظه شاخه‌ای
خشکید و از برش گل سرزنده درگذشت
شاید ببینمش به دگر باره در شبی
با چشم حیرتی که از او وامانده درگذشت
باشد به باغ سینه‌ی ما داغ تازه‌ای
قلبی که از وفای تو بازنده درگذشت
«محزون» دگر به یاری طبعم نمی‌رسد
طبعی که از غروب تو تب کرده درگذشت
▪ صدرا امامی‌آل‌آقا: شروین خیلی براش اهمیت نداشت که توی آزمون‌ها رتبه‌ی یک یا ده بشه. نه که نخواد بشه ولی از این بچه‌ها نبود که استرس امتحان بگیره فکر کنه که وای ده نشدم، مثلا آخرین آزمون جامع رو یادمه ۵۴ شد. توی آزمون‌های ترم اول از من بالاتر شد که قرار بود به عنوان جایزه یه Ipod بگیره. نشسته بود درس خونده بود که بگیره، موبایل هم قرار بود بگیره. اونم نگرفت. نه Ipod گرفت نه N۸۰. بین درس‌ها ریاضی رو دوست داشت. می‌نشست می‌خوند و همین. نمره خیلی براش مهم نبود. آمپرسنج حساسیت رفتاریش خیلی دقیق بود. اگه یه حرفی به من می‌زد و من یه ذره اخمام می‌رفت تو هم بعد ناراحت می‌شد و فوری سعی می‌کرد از دلم در بیاره.
دوتا شخصیت نداشت که مثلا بگم بیرون مدرسه یه حالت بود و توی مدرسه یه حالت دیگه، گاهی با بزرگ‌منشی ما رو نصیحت می‌کرد. یه مرتبه با یکی از مسئولین مدرسه مشکل پیدا کرده بودم. شروین تنها کسی بود که میومد می‌گفت صدرا بس کن دیگه. اول طرف من رو می‌گرفت که ناراحت نشم و بعد چون با مسئول کتابخونه هم خیلی دوست بود، با اون حرف می‌زد اون آروم می‌شد. بعد می‌رفت پیش آقای لادنی و ایشون آروم می‌شد و مشکل حل می‌شد.
یادمه اگه یه جایی از لباسمون لک داشت شروین تذکر می‌داد، با این‌که خودش می‌گفت تا حالا نشده که غذا بخورم و روی لباسام لک نشه ولی خب خیلی نکته‌سنج بود و توی بحث خیلی منطقی رفتار می‌کرد یعنی ما اجازه نداشتیم خارج از حیطه‌ی بحث خودمون چیزی بگیم.
به لباس خیلی اهمیت می‌داد. به شدت دوست داشت که لباس مارک‌دار بپوشه مارک لباس همه رو هم نگاه می‌کرد. به همه چیز کار داشت.
قبل امتحان ریاضی یه کفش جدید خریده بود. توتو بود ۷۰ تومن. ولی فقط یک‌بار توی مدرسه می‌پوشید.
دوست داشت ماکروسافت رو بیاره تو ایران، یکی هم خیلی دوست داشت سیاستمدار بشه. قرار بود بره تحصیل کنه بعد ماکروسافت رو بیاره تو ایران مرکز ماکروسفات توی خاورمیانه بشه ایران. می‌گفت خیلی حال می‌کنم که بشه یه سیستم عامل بنویسم که از اول همه چیزش فارسی باشه، وقتی سیستم بیاد بالا اثر خود شروین دیده بشه و اسمش رو هم بزاره «شروین سیستم عامل». تو برنامه‌نویسی آدم ماهری بود. یه مرورگر اینترنت طراحی کرده که الان تو اینترنت هستش به اسم «ایرانا». مرورگر فارسی، اولین مرورگر فارسی جهانه و از روی اینترنت اکسپلورر ساخته شده. سایت خودش رو هم داشت «پارس تینز دات کام» (Pars teens.com) خب سایت خوبی هم هست یعنی آمار دانلودش خیلی بالا است.
▪ محسن قلمبر دزفولی: یکی از آرزوهاش فکر کنم این بود که راحت با کامپیوتر کار کنه. می‌دونم که گاهی می‌رفت طبقه‌ی بالا خونه‌ی مامان‌بزرگش یواشکی با کامپیوتر کار می‌کرد.
مامانش ازش پرسیده بود که برای امتحان‌های خرداد چه درسایی‌ات مونده شروین می‌گه آمار بلد نیستم. مامانش گفته نه همین یه درس نیست دیگه چی؟ شروین گفت شیمی هم فصل ۳ و ۴ رو بلد نیستم. پرسیدن دیگه چی بعد گفته بود که عربی هم بلد نیستم، دیگه اینو که گفته بود قرار بود شروین اینترنتش رو قطع کنه بشینه این درسا رو که تلمبار شده بخونه.
یک بار تو امتحان‌ها گفت: حواسم نبوده و کامپیوتر رو روشن کردم ویندوز ویستا داشته یه دفعه صدا داده بعد باباش اومده گفته شروین درس نمی‌خونی؟... یکی از آخرین SMSهاش این بود که باباش مودم ADSL رو ورداشته.
▪ صدرا امامی: صفحه‌های زیادی تو اینترنت باز می‌کرد هر صفحه‌ش یه چیز بود اولیش وبلاگ خودش بود دومیش وبلاگ من ‌بود، سومی آفتاب بود. بعدیش فارس بود هر جور خبرگزاری اینترنتی که بگید توش بود، از صفحه‌ی ۳ به بعد خبرگزاری بود. علاقه داشت بعضی از SMSهاشو به شکل خبر بنویسه مثلا تو SMS هاش به بقیه من «رژیم اشغال‌گر صدرا» بودم SMS آخرش این بود که «شهرام شنتیایی [که می‌شه باباش] در پی یک اقدام سیاسی مودم اینترنت را قطع کرد. دکتر شروین در پی محکومیت این اقدام، حملات خود را به خاک رژین [خواهرش] آغاز کرد، رژین از عصر امروز مورد حملات شدید قرار گرفت. سازمان امدادرسانی مامان در حال کمک‌رسانی است» این از SMSهای معمولیش بود.
یه حسرت‌هایی با رفتن شروین برای من موند. شروین خیلی راحت احساسش رو بیان می‌کرد. خیلی راحت و صریح به دوستاش می‌گفت که اون‌ها رو دوست داره. از من انتظار داشت که من هم به راحتی اون حسم رو بیان کنم. اما برای من راحت نبود. حتی یک بار بهش گفتم من دوستت دارم ولی نمی‌گم دوستت دارم تا بسوزی. خب بعدا فکر کردم که من بیشتر سوختم تا شروین. این جزو دریغ‌های من بود که مثلا چرا؟
یکی دیگه از حسرت‌هایی که برام موند اینه از اسفند قرار بود برم خونه‌ی اونا. هی پیچوندم از یکم اردیبهشت خیلی جدی شد رفتن من خونه‌ی اونا که منم رفتم کچل کردم بعد مامانم باهام قهر کرده بود. شروین می‌خواست مثل همیشه میانجی‌گری کنه می‌گفت نه الان نیا خونه‌ی ما بزار با مامانت وضعیتت خوب شه بعد. توصیه می‌کرد که مثلا حالا برو به مامانت اینو بگو. من هم گوش کردم یه هفته بعد مامانم با من آشتی کرد و همه‌ی اینا حل شد ولی دیگه خورد به امتحان جامع نتونستم برم. بعدشم دوتا امتحان مستمر داشتیم نشد و بعد شد خرداد. از اسفندی که قرار بود برم خونه‌ی اینا نرفتم. خیلی دوست داشتم داییشو ببینم یا خانوادشو خب متاسفانه تو بد موقعیتی با هم آشنا شدیم به جای این‌که تو خونشون خیلی به خنده باشه توی بیمارستان بود.
▪ علیرضا تقی‌زاده: شروین یه دفتر داشت که در مورد روانکاوی‌های اشخاص بود. مثلا اول یه صفحه‌ش می‌نوشت «علیرضا» می‌نشست تحلیل می‌کرد علیرضا اینجوریه من این خاطره رو باهاش داشتم از این، این نتیجه رو می‌گیرم همین جوری، می‌نشست و تحلیل می‌کرد. گفتم می‌شه من فصل مربوط به خودمو بگیرم از شما بخونم گفت بله شما که یه نسخه‌ی دست‌نویس از این دفتر می‌گیرید اصلا کلشو می‌خونید ولی این حسرت موند به دلم که کاش اینو می‌نوشت من می‌خوندم حداقل خودمو یه کم بهتر می‌شناختم.
▪ رزمان گودرزی: یه حسرت مهم که برای من مونده اینه که قرار بود امروز [۱۸/۴/۸۷] با هم بریم بیرون! امروز ساعت دوازده قرار بود بریم رستوران. تولد شیروین پانزدهم تیر بود و تولد من سوم تیره. شروین این دو تا عدد رو با هم جمع کرده بود و وعده کرده بود ۱۸ تیر با هم بریم بیرون.
حسرت‌های دیگه هم موند. یه بار برقمون رفته بود من داشتم با صدرا صحبت می‌کردم بعد هی زنگ می‌زد گوشی من، گوشی من یه طرفه شده بود نمی‌تونستم جوابشو بدم SMS داد. بعد از این‌که تلفن رو قطع کردم دیگه بهش زنگ نزدم. خیلی حسرت خوردم که ای کاش اون دفعه بهش زنگ زده بود.
طبق یه عادت همیشگی یه بار گازش گرفتم خیلی بدجور بعد جاش مونده بود تا دو هفته می‌گفت جای گازت درد می‌کنه باید بوسش کنی خوب شه. خیلی احساسی بود SMSهای خیلی احساسی می‌زد خب من این‌جوری نیستم نمی‌تونستم جوابشو بدم. بنابراین هیچ‌وقت بهش نگفتم چقدر دوسش دارم و واقعا خیلی دوسش داشتم یعنی الان از ته دلم می‌گم و البته چیزی که شاید به تقی‌زاده گفته بود که فکر می‌کرد من زیاد ازش خوشم نمی‌یاد.
این حسرت احتمالا باید برای همه باشه. برای من یه حسرت خیلی بزرگتر اینه که چندوقت پیش مموری گوشیم پاک شد. کل SMSهای شروین پاک شده. نرسیده بودم همشو بخونم دوباره فقط اون چندتای آخر رو یه دور خوندم. خیلی سوختم باید اون SMSها می‌موند. خب بدشانسی بود.
قلمبر: یه حسرت من این بود که من تا اومدم قشنگ شروین رو بشناسمش یهو تموم شد. خب من فکر کنم از همه‌ی این جمع دیرتر با شروین دوست شدم. یه چیزی که خیلی برای من عجیب بود این بود که شروین یه حسی یهو پیدا می‌کرد بعد کلی به آدم محبت می‌کرد. بزرگترین حسرت من اینه که کامل شروین رو نشناختم. به نظر من شروین یعنی یه بچه‌ای بود که عاشق دوست داشتن و دوست داشته شدن بود.
من و صدرا توی مراسم خاکسپاری شروین گریه نکردیم یعنی سعی کردیم که گریه نکنیم که بتونیم بقیه رو آروم کنیم. یعنی یادمه یه موقع مهربد داشت می‌افتاد زمین اومد تو بغل من اونقدر گریه کرد که من خودم زدم زیر گریه دیگه. بعدم که رزمان رفت پیش مادرش وقتی برگشت من دیدم یه توده‌ی سرخ داره حرکت می‌کنه.
▪ علیرضا تقی‌زاده: بعد از شروین خب سه تا فکر هست که به ذهن اکثر ماها می‌رسه. یکی این‌که من ممکنه همین امروز مثل شروین بمیرم، دیگه این‌که اگر دوستای دیگم بمیرن چی، یعنی، من مرگ خودمو و تک‌تک دوستام رو بررسی کردم همین‌طور مادرم، پدرم پدربزرگم برادرم همه رو بررسی کردم. گفتم خب اگر اینا بمیرن من چه حسرتی خواهم داشت از کاری که نکردم. بعد سریع می‌رم براشون انجام می‌دم. سوم این‌که از رفتن شروین چه عبرتی می‌شد گرفت؟ خب شروین چرا رفت؟ حالا که رفته مثلا من چه کار کنم؟ یه همچین حالتی. من نتیجه گرفتم یه جوری زندگی کنم که انگار همین فردا می‌خوام بمیرم.
مهربد پاکباز: یادم می‌یاد شروین می‌گفت این عدالت نیست که من بیام هشتاد سال تو این دنیا زندگی بکنم یه شغلی داشته باشم بعدش ببینم پوچ بود و به این برسم که نابود می‌شم. پس قطعا باید یک جهان آخرت باشه.
شروین می‌گفت که «به نام آن‌که زندگی کردن را به من یاد داد» من بعد از فوتش به این نتیجه رسیدم که شروین محبت کردن رو به من یاد داد.
▪ امامی: بچه‌ی خوبی بود نامردی کرد رفت. دیگه هیچ حرف دیگه‌ای نمونده. نه دست خودش نبود نامردی نکرد...!
▪ قلمبر: خوش به حالش. به سن قانونی هم حتی نرسیده بود. خیلی سختی نکشید، یه زندگی مرفه و یک خانواده‌ی خوب داشت. درد هم نکشید. یه اتفاق قراره بیفته مهم نیست چه جوری، ولی آخر قراره یک اتفاقی بیافته. حالا نمی‌شه من هی تمام زندگیمو صرف این کنم که مرگ چیه، مرگ چیه؟ آخرین حرفی که زد به من زد، یعنی من و محمود. گرفتیم ببریمش رو اون نیمکته گفت حالم بده، نگفت درد می‌کشم من صداش کردم دیگه هیچی نگفت. آخرین لحظه نگفت دارم درد می‌کشم، گفت حالم بده.
منبع : مجتمع فرهنگی آموزشی علامه طباطبایی


همچنین مشاهده کنید